ما آدم بزرگا
دبستان تموم شد. پشت سرش راهنمايی و بعدش دوران خوش دبيرستان. ديگه برا خودمون آدم بزرگ شده بوديم. مثلا حاليمون شد که دنيا دست کيه. خيلی درسا رو ياد گرفتيم. مهم تر از همه شناختيم در کنار عشق کلمه ی ديگه به نام نفرت هم هست که مثل عشق برای خودش دنيايی داره. ياد گرفتيم که خيلی زود فراموش کنيم تا عذاب وجدان کمتری داشته باشيم نه مثل زمانی که اتفاقی دختر همسايه رو توی بازی انداختيم زمين و تا يک ماه براش گريه می کرديم. نه. ديگه فهميديم که وقتی يکی افتاد زمين با سرعت ازش دور شيم تا گرفتاريش دامن ما رو هم نگيره. آره. بزرگ شديم. بالغ شديم. حالا من اينجام و اون يه حای دور. مدتی ميشه که از هم خبری نداريم. کارو بهانه کرديم. زندگی کاريش نميشه کرد. اخه می دونيد ما ديگه بچه نيستيم. آدم شديم