 
| چادر ایرج 
      میرزا 
 كه تا تأثیر چادر را بدانی دم كریاسِ در استاده بودم مرا عرق النسا آمد به جنبش كمی از چانه قدری از لبش را كند یك قطعه از مّه عرض اندام كه دارم با تو از جایی پیامی كه پیغام آور و پیغامده كیست مناسب نیست شرح و بسط پیغام تو دانی هر مقالی را مقامیست به رقص آر از شعف بنیان خانه منش بستم زبان با مكر و افسون سماجت كردم و اصرار كردم بفرمایید را تكرار كردم به دالان بردمش خواهی نخواهی چو در دالان هم آمد شد فزون بود اتاق جنب دالان بردمش زود نشست آنجا به صد ناز و چم و خم گهی كان زن به مرد خود چهها كرد سخن را گه ز خسرو دادم آیین گهی از بیوفاییهای شیرین ولی مطلب از اول بود معلوم پریرو در خیال شرح پیغام بیا این پیچه را از رخ برانداز مگر من گربه می باشم تو موشی؟ من و تو هر دو انسانیم آخر به خلقت هر دو یكسانیم آخر به جای ورد و نسرینند نسوان پرد گر دور او صد بار زنبور چه بیش و كم شود از پرتو شمع زجا برجست و با تندی به من گفت برو این حرف ها را دور انداز خدایا دور كن، الله الله به من گوید كه چادر واكن از سر چه پرروییست این، الله اكبر كه پیش غیر بی روبنده باشم از ین بازی همین بود آرزویت كه روی من ببینی؟ تف به رویت برادر شوهر من آرزو داشت كه رویم را ببیند، شوم نگذاشت من از زنهای تهرانی نباشم نصیحت را به مادر خواهرت ده چو عنقا را بلند است آشیانه قناعت كن به تخم مرغ خانه نیفتد روی من بیرون ز روبند به سختی مثل رویت سنگ پا نیست؟ گمان دارم عرق خوردی و مستی به چنگ الپری افتادم امروز نمانده از مسلمانی نشانه ز ما تا قبر چار انگشت راه است؟ تمام حرف ملاها دروغ است؟ همه بیغیرت و گردن كلفتند؟ مسائل بشنو از ملای منبر سر قبرت نكیر و منكر آید كه میرینی به سنگ روی مرقد نشاندم باز و پهلویش نشستم گشودم لب به عرض بیگناهی نمودم از خطاها عذر خواهی كه گه خوردم، غلط كردم، ببخشید خوراندم یك دو بادامش به اصرار ولی آهسته بازویش فشردم یقینم بود كز رفتارم اینبار بغرد همچو شیر ماده در غار به زیر خویش كُس كوبم نماید لب بام آورد همسایهام را تنم از لنگه كفش اینك بنفش است تحاشی میكند، اما نه بسیار تشدد میكند لیكن به نرمی به «عاقل باش» و «آدم شو» رسیدم مبدل بر « جوان آرام بنشین» به دل گفتم كه كار ما درست است گشادم دست بر آن یار زیبا چو ملا بر پلو مومن به حلوا دویدم زی اسافل از اعالی چنان از حول گشتم دستپاچه كه دستم رفت از پاجین به پاچه ازو پُر گفتن از من كم شنیدن دو دست بنده در ماهیچه اش بود كه من صورت دهم كار خود از زیر در رحمت بروی خود گشودم گلی چون نرگس اما نیمه خفته درون خرمای شهد آلود اهواز منزه تر ز خلق و خوی مؤمن دهن پر آب كن مانند غوره كه با كیرم ز تنگی می كند جنگ جماعی چون نبات و قند كردم تمامش را چو دل در سینه جا داد ز عشق اوست كاین كُس سینه چاكست ولی چون عصمت اندر چهرهاش بود از اول ته به آخر چهره نگشود كه چیزی ناید از مستوریش كم « حرامت باد»  گفت و زد به كوچه زن مستورهی محجوبه این است كه با روگیری الفت بیشتر داشت چو بستی چشم باقی پشم باشد زند بیپرده بر بام فلك كوس همان بهتر كه خود بیپرده باشد به تهذیب خصال خود بكوشند رواق جان به نور بینش افروخت به دریا گر بیفتد تر نگردد ولی خود از تعرض دور ماند اگر آید به پیش تو « دكولته » چو در وی عفت و آزرم بینی تو هم در وی به چشم شرم بینی خیال بد در او كردن خیال است نِه ای خر، ترك این خربندگی كن بجنب از جا، فی التأخیر آفات بهشتی حور در لفافه زشت است جهان بی عشق اگر باشد جهان نیست كه توی بقچه و چادر نمازی؟ چرا مانند شلغم در جوالی؟ تو خانم جان نه، بادمجان مایی به هر چیزی بجز انسان شبیهی كه باید زن شود غول بیابان كه باید زن كند خود را چو لولو نه بر مردان كنی زینت فروشی زنی آتش به جان، آتش نگیری نمایی طاقت بیطاقتان تاق ز كیف و دستكش دل ها كنی خون تعالی الله از آن رو كو گرفته نه زینت فاش و نه صورت نهان كن كه ضد نص قرآن مبین است چه ربطی گوز دارد با شقیقه همه روباز باشند این جمیلات رواج عشوه در بازارشان نیست؟ ولی چادر نشینان غیر اینند در این محنت سرا سربار مرد است در اینجا مرد باید جان كند فرد نمیگردد در این چادر دلت تنگ؟ شود از پرده بیرون تا شود گل كمال خود به عالم كن نمودار در و دیوار را پر نور می
      كن كه هم عصمت درو جمعست هم ناز 
 | 
http://www.rezaghassemi.org/erotisme.8.htm
