گفت و گوی پنهانی
ويليام شكسپير
غزل
شماره 146
ای
روح ِ مسکین ِ من
که در کمند ِ
این جسم ِ گناه آلود اسیر آمده ای
و سپاهیان ِ
طغیان گر ِ نفس تو را در بند کشیده اند!
چرا خویش را از
درون می کاهی و در تنگدستی و حرمان به سر می بری
و دیوارهای برون
را به رنگ های نشاط انگیز و گران بها آراسته ای؟
حیف است چنان
خراجی هنگفت
بر چنین اجاره
ای کوتاه که از خانه به تن کرده ای
آیا این تن را
طعمه ی مار و مور نمی بینی
که هرچه بر آن
بیفزایی، بر میراث ِ موران خواهد افزود؟
اگر پایان ِ قصه
چنین است،
ای روح ِ
من،
تو بر زیان ِ تن
زیست کن؛
بگذار تا او
بکاهد و از این کاستن بر گنج ِ درون ِ تو بیفزاید.
این ساعات ِ
گذران را
که بر دریای سر
مد کفی بیش نیست بفروش
و بدین بهای
اندک اقلیم ِ ابد را به ملک ِ خویش در آور،
از درون
سیر و برخوردار شو،
و بیش از این
دیوار ِ بیرون را به زیب و فر میارای.
و بدین سان مرگ
ِ آدمی خوار را خوراک ِ خود ساز،
که چون مرگ را
در کام فرو بری،
دیگر هراس ِ
نیستی و بیم ِ فنا نخواهد بود.