حكايتي از كتاب "رياض الحكايات" اثر حبيبالله كاشانى
وقتى بزرگى در مجلسى تعريف غلام خود مى كرد كه: "هر وقت او را به جايى مىفرستم .حساب رفتن و آمدن او را مىكنم، مىفهمم كى به در اتاق مىرسد
"شخصى ديگر هم گفت كه: "من هم چنين غلامى دارم. مىخواهيد او را تجربه نماييد.
."پس غلام خود را آواز كرد كه: "اى سعادت! برون به فلان موضع و زود بيا
"گفت: "به چشم
پس حساب رفتن او را كردند كه الحال به فلان جا رسيده و الحال به فلان بازار است و الحال به فلان محله است و الحال به همان موضع كه گفته ايم رسيده است. پس حساب برگشتن او را به همين طور كردند تا ."گفتند "الحال به در اتاق است
!"پس صدا زد: "سعادت
."غلام گفت: "بلى، حاضرم
. حاضران تعجب كردند
"گفت: "به آنجا كه گفتم، رفتى؟
گفت: "هنوز نرفته ام، الحال كفشم را پا مىكنم و مى روم!"
. . . آورده اند كه
دزدي داخل عمارت لوئي چهاردهم شد و نردبان گذاشته ساعت بزرگي را مشغول برداشتن بود. در اين بين لوئي رسيد
. دزد بي آنكه سراسيمه شود گفت مي ترسم نردبان تكان خورده بيافتم
پادشاه گمان كرد آن شخص يكي از سرايدارهاست و ساعت را براي تعمير مي خواهد ؛گفت صبر كن تا من نردبان را بگيرم
. دزد ساعت را پائين آوردو برد
وقتي سرايدارهاي قصر سلطنتي .متوجه اين سرقت شدند درصدد تحقيق بر آمدند .
. شاه گفت : هيچ نكوشيد ! من خودم همدست دزد شده و نردبان را گرفته بودم
ابوالعينا ظريف نابيناي بغدادي از حاضر جوابان معروف عصر خود بود. روزي احساس كرد كه كسي در كنار او ايستاده
پرسيد كيستي؟
مردي در پاسخ گفت : مردي از اولاد آدم
. ابوالعينا گفت : آفرين بر تو ؛ خدا عمرت دهد .من گمان مي كردم اين نسل تاكنون از بين رفته است