حصاری را زِ تَن بال و پَرَم بست

يه دستمالی مرا بي درد ، سر بست


بگفتا خط و راهت ، رو به فاني

نباشد در تنت از عشق ، جاني


خور و خواب و هوس راه کمال است

نپرسی چونکه پرسش را چه حال است


اصالت لذَّت و لذت اصالت

خدايا تا کجا باشد جهالت
 

 


ولي حِکمت مُبَيَّن بود در دل

ندادم بي گمان دل را در ضِل


قفس را بشکنم از تن جدا شَم

نفس را در رهِ راه خدا شم

 

 

 

 

 

دفتر شاهد و مشهود