اين نوشتاردرتاريخ
11سپتامبرسال2000 برای
شهروند فرستاده
ودر تاريخ16 اکتبر
سال 2000 در شماره
522هفته نامه شهروند
تورانتو کانادا
منتشر شد.
عرفان
يا گريزی تاريخی
از فناتيزم و مذهب
محمد صديق
مسيح آنطور که تاريخ مذهب بما شناسانده و مسيحيان جهان گمان دارند پيامبری است که اورا پسر خدا و زنده کننده مردگان ميدانند، اما شخصيتی که بنيان يک حرکت تاريخی و ماندنی را گذاشت تنها برای معجزه ها و قيامش در برابر نيروی پر توان حاکم نبود بلکه بخاطر دگر گونی تساط مذهبی بود که بازدهی در راستای نجات بشريت نداشت و نميتوانست معيار های قابل اطمينانی رابرای بهبود زندگی مادی و معنوی عرضه کند و همه چيزشان در تابو های خشک و تکراری منجمد شده بود.
نخستين قدم در راستای نجات ازبيدادگری که بوسيله مسيح بر داشته شد آموزش از خود گذشتگی بانسان بود، و نشان داد که انسان مسخ شده ای که در خود هيچ نيروی دفاعی را نميديد، با فدا کردن جان خود بزرگترين قدرتها را در هم ميريزد زيرا نيروهای حاکم، ترس مردم رابرای از دست دادن جانشان بعنوان بزرگترين حربه ای درراستای بزنجير کشيدن آنها بکار ميبرند. چنين بازتابی است که دست آويز نهائی دفاع انسان برای زنده ماندن است، و او را دربردگی نگهميدارد. در واقع نوعی خود شناسی ضروری را به مردمی که جز شکست و سرکوبی چيز ديگری نميشناختند ميآموزاند.
مسيحی که با هويتی انسانی در ميان مردم و بعنوان پسر خدا معرفی شده بود در حقيقت خدائی را که قابل لمس نبوداز آسمانها بميان مردم آورد. خدائی که حتی پسرش را بچوبه دار کشيدند و جانبدارانش را طعمه درندگان کردند. ظهور او فاصله گمان نکردنی ميان خدا و انسان را در هم ريخت و مسيحيت الی رغم خلوص و پاکی روحانيش ميرفت تا جای گزين چنين خدائی شود. در آغاز حلقه جانبدارآن و توان سياسی آنها فضائی کوچک را در بر گرفته بود اما زمانی که اين حلقه کوچک بيک امپراطوری گسترده وتوانا مبدل شد مسيحيتی که با همه فدا کاری برای بر قراری دادگری بوجود آمده بود بفنا تيزم خطرناکی تبديل شد که صد هاسال زمان و هزارها انسان فدا شدند تا توانستند آنرامهار و دگرگون کرده و توان سياسی اش را به کليسياها محدود کنند.
ايمان راسخ پيروان مسيحيت که تا درجه فداکاری خود گسترش يافت تنها در روحانيت بروز نکرد. الی رغم گمانهای مذهبی که ميکوشند اين فداکاريهارا بخود برميگزينند بنظر ميرسد که از خود گذشتگی انسان در راستای دفاع از دادگری در کليتی گسترده تر در مظاهر ديگر زندگی روی ميدهد. سبب اين رخ داد، نا هنجاريهائيست که در راستای باسارت کشيدن انسانها در زندگی بوجود ميآيد. چه در مذاهب وچه در سياست شيوه های فريبنده ريا کاری و ابزار جادو گرانه تزويرهم در مذهب و هم در سياست بر کليه مظاهر زندگی مسلط ميشوند و زندگی را بفساد ميکشانند. آموزش های باصطلاح روحانی که از" اينداکترينايشن- و يا شستشو های مغزی" ريشه ميگيرند، انسان را بسوی پيش برد عاقلانه زندگيش راهنمائی نکرده ودر عوض اورا هرچه بيشتر فلج ميکند تا ميزانی که بعنوان نيروئی ناتوان ، در مانده ، فرمانبردار، و بی اراده بمحدوده کوچک وبسته نيايش خدائی که گمان وجودش را باو هست کرده اند باسارت ابدی کشيده ميشود.
زمانی که مسيحيت دوران کودکيش را ميگذراندهنوز دوستی پاک و بی الايش يک کودک را داشت. اما وقتی چيره شدن فنا تيزم مذهبی قدرتهای خدا گونه خود را يافتند در آن برش از زمان بود که " خدا" و يا حقانيتی را که مسيح مقدسشان خود را برای پايداری آن فدا کرد فراموش شد. بديهی است که اين خدايان نوخاسته که خود را جايگزين خدای مسيح کرده بودند بهيچ بهائی حاضر نميشدند که دست از قدرت بشويند. در نتيجه برگردانيدن و دگر گونگی های مذهبی که در راستای استواری قدرت حاکم مذهبی بود آغاز شده و هر روز رشد و توسعه مييافت.
در اينجا نيرو های واقعی که پيشتازان و بنياد گذاران مذهب بودند هرچه بيشتر در اندک بودی ناچيز محدود شده و بآسانی با نفوذ مسلط نيروهای حاکم مذهبی بعنوان دشمنان مذهب بمردم معرفی شدند. از آنها شيطانهائی ساختنند که نابودی و محکوميتشان جايز بود. " امانوئل کانت" اين گونه قدرتهای مسلط مذهبی را " اکوزميزم" مينامد که در کليه مذاهب بويژه در مذاهبی چون جودائيزم، مسيحيت و اسلام وجود دارد. از ميان چنين نيروی فرمانروای مذهبی: انسانهائی چون اسپينوزاها در مسيحيت و سهروردی هاو حلاجها در اسلام برميخيزند و با منطقی قویتر از نيروی برگماشته مذهبی حاکم ميکوشيدند تا مدار های بسته را در هم بريزند. کابوليزم، پروتستانيزم، ، خوارج، و صوفيزم و " من خدائی" حلاج در اثر فداکاری آنها بوجود آمدند.
اعجاب
آور نيست که اين
گرايش ها از ميان
نيروهای خودسرو
سنگواره فاسد مذهبی
بسرعت رشد ميکنند
و در کوتاه مدت
الی رغم از دست
دادن بنيانگذارانشان
گسترش مييابند.
سبب اين گسترش
اين است که مردم
اسير هميشه مترصد
فرصت های مناسبند،
اگرچه در محدوده
های ظالمانه ای
زندانی باشند،
اما مدام در تکاپوی
روزنه هائی هر
قدر هم کوچک هستند
که دنيای گسترده
تر نور و آزادی
را ببينند واز
آن نيرو بگيرند.
گفتگو
در باره عرفان
در اين نوشتار
اشاره بحرکتهائی
است که رشد و تکاملشان
پا بپای رشد مذاهب
پيش رفته است،
و تا انجا که تاريخ
بما نشان ميدهد
جهش هائی بوده
اند که در راستای
تکامل و رشد آموزشی
و آزاد کردن انسانها
بوجود آمده اند.
درمقايسه با قوانين
خشک و ظالمانه
فناتيزم مذهبی
صوفيزم يک فضای
روحانی است که
قيد ها و محدوديتها
ی آن انسانها را
باسارت نميکشند.
بديهی است که صوفيزم
کم و بيش
چون مذهب محدوديتهای
خود را دارد که
ساختارش بر پايه
آنها استوار است.
تصوف يکی از مکاتبی
است که از اسلام
منشعب شد. و انگيزه
بوجود آمدنش چيره
شدن جابرانه فناتيزم
اسلامی بود که
هرگونه ديگر گمانی
را در هم ميکوبيد
و محکوم ميکرد.
فيلسوف و تئولوژين
وارسته
و برجسته ای چون
سهروردی که خود
در دبيرستان اسلامی
آموزش يافته بود
آنرا پايه گذاری
کرد. اين گرايش
بر اين بود که انسان
از راه تجربيات
شخصی به دانش کامل
و خدا ميرسد.
همان نظريه
ايکه " اسپينوزا
تئولوژين و فيلسوف
هلندی 1677-1632 بر ضد نيروی
برگماشته مسيحيت
بوجود آورد. عرفا
بر اين گمانند
که عرفان شيوه
و رونديست برای
رسيدن بدانش کامل
انسان و
خدا و طبيعت را
يکتا می بينند
وبرای رسيدن بچنين
آرمانی راه های
گوناگونی بر ميگزينند.
در واقع تصوف در
اصل يک شيوه آموزش روحانی است
که بآن عرفان ميگويند،
که بمعنی شناخت
در يک مدار بسيط
وگسترده است. ميزانی
که انسان فضای
شناسائيش تنها در محدوده
کوچک جسم خودش
محدود نميشود ،
بلکه به يک فضای
بينهايتی که در
مدار موجوديت خدا
ويا آفريدگار است
گسترش مي يابد.
بهمين سبب خود
خدا بينی سهروردی
از يک ديد معنوی و خود خدا
بينی حلاج از يک
ديد مادی هردو
انسان اسيررابه
فضای آزاد و گسترده
ای ماورای فضا
های تحميل شده
در مذهب ميبرند.
بخود واقعی رسيدن
، در هر دوی آنها
اشاره به توان
بی پايان انسانيست
که مذاهب او را
تنها بمطابعت کورکورانه
از خدا واميداشتند
. از ديد سهروری
" بخود واقعی رسيدن
" چنان خودی که
ميبايستی عاری از کليه
وابستگی های مادی
ديگر باشد. تصوف
در نهايت به يک
شيوه فلسفی –مذهبی
همگون با فلسفه"
نيو پلاتونونيک" يونانی
" گنوستيسيزم
" گرايش و حرکت
مذهبی- فلسفی که
ماديات را شيطانی و روح را
روحانی تصور ميکردند
تکامل يافت.
اين گرايش
فلسفی- مذهبی در
يک مساحت جغرافيائی
از ايران وکشور
های اطراف
آن تا کرانه های
دريای مديترانه
، سوريه و عراق
مورد توجه قرار
گرفته بود . همه
اهل تصوف در اين
سرزمينها پيروان
يک فيلسوف و استاد
بزرگ ايرانی بنام
" شهاب الدين يحی
ابن حاباش ابن
اميراک اس سهروردی"
بودند. سهروردی
بنيان گذار مکتب"
اشراق" است که همچنين
اورا " المقتول"
و يا شيخ الاشراق
هم مينامند . در
سال 1155 در زنجان ايران
متولد شد ودر 1191 در " آ لپو"
حلب سوريه امروز
بقتل رسيد. سهروردی
مدعی بود که سنتهای
هرمريک و يا بسته
" مصری و کيش زرتشتی
ايرانی را بهم
پيوسته
است. او
بزرگترين تئولوژين
و فيلسوف اسلامی بود که فلسفه
و مکتب " آگاهی
روحانی و ضمير
– يا اشراق" را بوجود
آورد. در مکتب اشراق
کوشش بر اين است
که بين فلسفه و
عرفان- بمعنی شناختن
و دانستن رابطه ايجاد
کنند. سهروردی
پس از آموزش در
اصفهان که بزرگترين
مرکز آموزش اسلامی
زمان بود مسافرت
خود را نخست بسراسر
نواحی گوناگون
ايران و
سپس بنواحی دور
تر ، انا توليا-
ترکيه امروز و
سوريه آغاز کرد.
سهروردی بيشتر
وقت خود را زير
تاثير شديد ميستيسيزم- غورکردن
در روحانيت، در
حلب محل سکونتش
که امروزه بآن
" آلپو" ميگويند
در مديتيشن- و يا
تمرکز روحی و خود
شناسی ميگذراند.
" مالک الظهير"
فرمانروای زمان
سوريه زير تاثير
آموزشهای" پان
تئيستيک" سهروردی
قرار گرفت، ا ين
توجه حساد ت و دشمنی
دانشمندان و مسلمانان
متعصب را بر انگيخت
که سر انجام " مالک
الظهير " را بکشتن سهروردی
وادار کردند.
50 کتاب
و اثر فلسفی که
بسهروردی نسبت
داده شده در بر
گيرنده تحليل های
عميقی از فلسفه
ارسطو و افلاطون
است ونتيجه اين
واپژوهش ها به
بحث جامع او در
باره اشراق تکامل
مييابد. اشراق
بمعنی درخشيدن
و روشن شدن است
که اشاره بروشن
بينی و درست شناسی
خود انسان است
که از آموزش و هوشمندی
و دانش بدست ميآيد
و در تاريکی نادانی
و پيروی کور کورانه
سر در گم نميشود،
و آثار کوتاه او
اکثرا بفارسی
نوشته شده.
بسهروردی
پس از کشتن او نام
" مقتول- بمعنی
کشته شده" را دادند
تا با نام " شهيد-
که ويژه کشته شدگان
راه اسلام است
" تفاوت داشته باشد،
زيرا دشمنا نش
اورا کافر و مخالف
مشاعر اسلامی ميدانستند
و بهمين دليل ميخواستند
کشتن وحشيانه اورا
چون کشتن وحشيانه
حلاج يک مجوز شرعی
بشناسانند. بزرگترين
اثر فلسفی ومنطقی
سهروردی که بزبان
عربی نوشته شده
" فرضيه ملائک
" است که در شناسائی
مراحل تکامل انديشه
انسان نوشته است
و درجاتی که ملائک
در فاصله پائين
نزديک بزمين تا
والا ترين آنها
که بآفريدگار نزديک
ترند بروندی سمبليک
رشد دانش و شناخت
انسان را بيان
ميکند.
همگون
اين ايده بويژه
در تئولوژی مسيحيت
، فرشتگان را بنا
بر ارزششان و نزديکی
آنها بخدا بدرجات
گوناگونی درجه
بندی ميکردند که
در واقع در برداشتی
سمبليک نزديک بودنشان
را به واقعيت نهائی
که در گمان آنها
" خدا" بود تعين
ميکند. در قرون
وسطی بويژه تئولوژی
مسيحيت نه طبقه
از بالاترين تا
پائين ترين را
برای ملائک قائل
بود. پائين ترين
فرشته نزديکترين
فاصله با انسان
، ودورترين فاصله
را با خدا داشت.
سهروردی اين وا
بخشيدن سمبليک
را برای ميزان
رشد عرفانی انسان
و رسيدن بخدا در
فرضيه ملائک مورد
نظر قرار ميدهد.
آثار کوچکتری
چون " ديوان شرق" که بزبان
فارسی نوشته شده
در باره روشنائی
و سفر روح بسراسر
آسمانها و دنيای
نوراست، و کتاب
ديگرش " ديوان غرب"
است که سمبل تاريکی،
و ماديت زندگی
انسان است، که
ميتوان آنرا هجرت
– و يا دوری دانست،
اشاره ای بدور
شدن انسان از نور
و دانش و سقوط او
بتاريکی است. برگزينش
اين عنوان ها اگر
چه نمايشی مذهبی
و روحانی را بما
می شناساند اما
اشاره بتکاملی
مادی است در واقع
ارزيابی مقام و
نقش انسان آگاه
را در جريان تکامل
اند يشه اش تا ميزان
والای روشن بينی
ورشد توان داوری
درست او نشان ميدهد.
در زمان
مرگ سهروردی فلاسفه
بزرگی بودند که
با و ايمان داشتند،
راه و گمانهای
او را پس از کشته
شد نش دنبال کردند.
يکی از آنها " ابن
العرابی " بود که
در موريکای اسپانيا
جائی که صوفيگری
بيش از هر جای ديگر
گسترش يافت زاده
شده بود. موريکا
يکی از مراکز صوفيها
بود که تا سال1931 زمانی
که " ابن
ما صاراح " در گذشت
ادامه داشت.
ابن العرابی
بوسيله
دو زن پاک سيرت
و روحانی اسپانيائی
بعرفان گرايش پيدا
کرد و بسنت متداول
اسلامی بزيارت مکه رفتند.
ابن العرابی در
مکه با يک زن جوان
و برگزيده فارسی
زبان ملاقات کرد
که اين آشنائی
الهام بخش اودر
آگاهی بيشترش شد.
اين تجربه نوين
انگيزه بوجود آمدن
مجموعه اشعاری
بنام " ترجمان ال
ا لشواق" شد. ابن
العرابی سپس 150 نوشتار
به اين اثر افزود.
کتاب ديگرش که
650 بخش داشت " فتوحات
المکه" است که در
باره وحدت وجود
نوشته شده.
تصوف و
عرفان دراين ساختار
روحانی بر مبنای
عوامل زير خود
را بجهان ميشناساند:
" حديث القدس- يا
پرسخن پاک" را که
ابن العرابی در
شعرش آورده مبين کاوشی است
که آنرا
چنين تعبير ميکند"
من گنج پنهانی
بودم و ميخواستم
کشف شوم " . اين کاوش
را ( دی آ فنی) ميگويند
که همان حالت خلصه
است و آن حالتی
است که در تنهائی
بمظاهر خلق شده
جهان مينگری و
نمونه های آسمانی
موجوديت (خدا – و
يا آفريدگار) را
در آنها ميبينی.
در واقع
اشاره بهويداشدن روح خدا در
جسم است- يا يکتائی
درون و بيرون – يا
به بيان ديگرگمان
نيروی ما ورای وجود. آنها
بر اين بودند که
جهان وجود هر لحظه
به نيستی کشانيده
ميشود و هر لحظه
ديگر از نو بوجود
ميآيد ، ميگويند
هر نام پاکی در
نام ( يک) برگرديده،
جهان و آفرينده
آن چون آب و يخ در
يگانگی با يکديگرند
و يا چون دو آئينه
موجوديت يکديگر
را بازميتابند.
محمد پيامبر را
انسان گرد آورنده
و کل ميشناسند
که نامش سر آمد
نامهاست و بنياد
موجوديت که در
( جهان – خلصه) در رديف فرستادگان
خدا و ايجاد کننده
جهان روحانی انسان
است.
صوفيها
تنها بآياتی از
قرآن ايمان دارند
که بگمان آنها
از جانب خود پيامبر است که آنهارا
در کتاب ( لبه های
تيز دا نش- و يا فصح
الحکام)
گرد آوری کرده
اند و بر اين گمانند
که آنها بخود پيامبر
فرستاده شده. صوفيها
بر آ نند که انسان
تنها از راه عرفان-
يا شناخت ميتواند
بحقيقت دست يابد.
همانگونه که العرابی
ميگويد" من مذهب
عشق را تا هرجائيکه
شترها مرا ببرند
دنبال ميکنم" .
" س. ه. نصر" توضيح
ميدهد که برای
شناخت خدا ضرورت
ندارد که بمذهب
اعتقاد داشته باشيم.
بلکه اين هستی
ابدی خود
ماست که بعنوان
انسان کامل با
آفريدگار روبرو
ميشود" .
نظريه
انسان کامل بصورت
گسترده ای در کتاب
" الانسان الکامل-
بوسيله- جی لی در
سال 1424 ميلادی" توضيح داده
شده و مرجعی برای
صوفيان جهان است.
فرضيه " تئوصوفي-
ابن العرابی" مورد
حمله مسلمانان
متعصب و صوفيان
مکتب " بيداری-
ويا سوبر" بعنوان
يک حرکت ضد اسلامی
شناخته شده است. سبب اينکه
اين خورده گيری
در قالب جامد و
جا افتاده خود
که در واقع يک گمان
مونيستيک- يا تک
گمانی و منجمد
است بر اينند که
يک ساختار کلی
و ابدی که همه موجودات
را ميتواند در
يک گمان يگانه
تعريف و توصيف
کند زندانی و محدود
مانده اند و در
نتيجه نميتوانند
ارزش واقعی معيار
های اخلاقی را
جدی بگيرند.
دشمنان
سهروردی حتی شعرا
و صوفيان بيشماری
که متاثر از ديدگاه
و گمانهای او بودند
واز آثارش الهام
ميگرفتند ترمينو
لوژی- ويا شيوه
بيان اورا
مستقيما بکار نميبردند،
بلکه توانستند
پاره کوچکی از
گمان های او را
درک کنند. خود همين
الهامات که با
نبود درک کامل
توام بود به نتيجه
گيريهای ناقصی
انجاميد. آخرين
آثار شاعرانه فارسی
او بعنوان "همه
از اوست" يک نوع
" او خدائی" را بجای
کليتی بزرگتر منعکس
ميکند. " شاعر معروف
مصری، ابن الفريد،
معروف بشرف الدين
ابو حفص عمر ابن
الفريد- متولد
22 مارچ سال 1181 " هم
متاثر از آثار
سهروردی بود.
با توجه
بشواهد تاريخی
چه در اسلام وچه
در مذاهب و گرايشهای
ديگر بويژه مسيحيت
ديده ميشود که
صرفنظر از احمال
هرگونه جبر تاريخی و سياسی ،
نداهای دادخواها
نه در مظاهر گوناگونی
هويدا شده.
رشد تاريخی تصوف
و عرفان يکی از
اين مظاهرتاريخيست
که در همه گمانهای
فلسفی- عرفانی
به آزادی انسان
تاکيد ميکند. آزادی
انسان از آنچه
خود او بعنوان
زنجيرهای بيشماری
بدست و پای خود
بسته است. وعدم آزادی در
عرفان تنها در
محدوديت مادی انسان
، و در در گيريهای
عادی سياسی، اجتماعی
و مذهبی خلاصه
نميشود، بلکه عرفان
بدنبال يکنوع آزادی
و تکامل روحی ميگردد
که خدا گونه بر
همه مظاهر وجود
تسلط يابد.
هندوئيزم
بيش از هر سيستم
مذهبی ديگر بعرفان
تکيه دارد و کنکاش
پی گيرانسان را
در يک مسير تکامل
فلسفی ميبيند.
از اينرو مظاهر
زندگی را از راه
ديد عرفانی ترجمه
ميکند. تجلی و ارتقاع
" مو کسا" که در
سانسکريت بمعنی
آزاد شدن است ،
اشاره بهدف نهائی
آزاد شدن روح انسان
از وابستگيها و
گذار از يک زندگی
بزندگی ديگر است.
اين فلسفه بر اين
است که در زمان
زايش جان وارد
يک بدن ميشود و
از آنجاست که از
مرحله ای بمراحل
ديگر انتقال و
تکامل مي يابد.
در واقع جان در
يک جريان زنجيره
ای هر بار باسارت
کشيده ميشود و
تولد های بيشماری
روی ميدهد که بآنها
" ساسمارا" ميگويند.
اين زايش ها تا
زمانی ادامه مييابد
که روح بنهايت
تکاملش ميرسد و
در نهائی ترين
مرحله تکامل آزاد
ميشود. در ديدگاه
های گوناگون، در
هندوئيزم شيوه
های گوناگونی برای
رسيدن باين تکامل
و آزادی وجود دارد.
اگر چه
گرايش های عرفانی
حرکتی فکريست که
بر ضد مذاهب بوجود
آمده اند ، اما
تاريخ تکامل آنها
نشان ميدهد که
هميشه در کنار
مذاهب و با آنها
رشد کرده اند. عرفان
در جهتی حرکت ميکند
که ميکوشد شهوت
آموزش دانش و آزاد انديشی
را جايگزين در
خود اسير شدن مذهبی
کند. در واقع عارفان
کسانی هستند که
سير تکامل مذهب
را از مسير گمراهش
به هدف والای عرفانی ميکشانند.
يا بعبارت ديگر
انسان نمايش وارستگی
و آگاهی خود را
دريک ساختار روحانی
مذهبی بدون پيروی
کور کورانه ميشناسند
ودر انبوه دشواريها
و بار برنهادن
آن اسير نمی ماند.
همانطور
که ديديم هندوئيزم
دور از مدار يک
گرايش ويژه مذهبی
زايش های پی در
پی انسان را که
تا درجه تکامل
ميرسد پايه ساختار
عرفانی ميشناسد.
بوجود آمدن " يوگا " بعنوان
يک جريان عملی
که هر انسانی در
هر سطح از معرفت
و دانش باشد آنرا
انجام ميدهد، در
واقع يک سيستم
عمومی است که انسان
را در يک شرايط
عرفانی قرار ميدهد.
در عرفان هند يوگا
شيوه ايست برای
ايجاد عرفان در
انسانها و در يک
محدوده شخصی.
در بودائيزم
" نيروانا " بمعنی
فنا، هدف عرفانی
است . شيوه های گوناگونی
در بودائيزم بکار
برده ميشود که
به تکامل " نيروانا"
برسند. متداول
ترين شيوه های
بودائيزم برای
رسيدن باين هدف
بيشتر در زمينه
های" مد يتيشن-
و تمرکزفکری است.
اما هر گرايش بودائی
شيوه ويژه خود
را برای رسيدن
باين هدف بکار
ميبرد از ميان
همه گرايش های
گوناگون دو گرايش
از همه متداول
تر است " واجرايانا،
و، زين" جانبداران
واجرايانا بيشتر
بوديست های تبتی
هستند که ايده
های فلسفی و حرکتها
ی يوگا را در مراسمشان
ترکيب ميکنند،
و نغمه های ويژه
ای که همه حالت سمبليک دارند
ميخوانند و براين گمانند
که با بکار بردن
آنها به يک درجه
عرفانی - يا خلصه
و يا " ديافنی" ميرسند.
از طرف
ديگر " زين- ژاپونی"
بخاطر بکاربرد
زبانی ويژه در
در ظاهر يک کشش
مستقيم ضد عرفانی
بحساب ميآيد
اما کليه جريان
در جهت تدارک و
آماده کردن انسان
برای رسيدن بدرجه
" خلصه- دی آفنی"
عرفانی انچام ميشود.
آ ماده شدن برای
بوجود آ وردن حالتی
که بآن " پراجا
بمعنی نهايت عرفان
" ميگويند و در
آن حالت که در اثر
آن تدارکات ويژه
ای بوجود آمده
، ميبايستی انسان
به درجه عرفانی
برسد . رسيدن باين
مرحله از راه انجام
رفتار های عادی
زندگی و
بروندی صورت ميگيرد
که با تفکر عرفانی
مناسبت کامل دارد.
باين معنی که برای
انجام هر عملی
که انسان انجام
ميدهد اگر هدفش
بنهايت تکامل رسيدن
آن عمل باشد. ميبايستی
نهايت تمرکز و
دقت را بکار برد
و اين شيوه عرفانی
ژا پونی درست هدفش
بوجود آوردن همين
خصيصه انسانی است.
اساس و
پايه عرفان در
جودائيزم بر مبنای
پيش بينی های کتاب
مقدس تورات است. اين
پيش بينی ها را
" اپوکا ليپس " مينامند که پيش بينی
هائيست که در دو
قرن پيش از تولد
و دو قرن بعد از
مرگ مسيح در باره
حوادثی که اتفاق
خواهد افتاد، شده
است. عميقترين
و اساسی ترين درجه
عرفانی در جودائيزم
" کا ب بالا" است
که در اواخر قرن
سيزدهم در " سفرها-
زوهار" بنهايت
تکاملش ميرسد
. در " کتاب شکوه
نور- يهود" ، خدا
اعلام ميکند که
قدرت و زندگی درونی
او و اصول و اوامری
را که او از طرف
گروندگان واقعی
و وفادارش صادر
کرده است همه در
نتيجه سقوط انسان
بدرجه ناپاکی تقليل
پيدا کرده و از
بين رفته است "
اين مرحله را يک
حالت – زوهاريک"
مينامند. عرفان
جودائيزم نتيجتا بر
پايه همين دانش"
زوهاريک" که ميبايستی
انسان را دو باره
به درجه پاکی برساند
ساخته شده. جريان
رسيدن به اين خلوص
و پاکی بويژه در
ميان يهوديان
" حسائيک " بيشتر مورد
توجه است، و آنها
ميکوشند که مراسم
رسيدن به نهايت
پاکی روح را بصورت
يک عملکرد عاميانه
و عمومی در آوردند.
برخلاف
سنت های گروهی
که در عرفان شرق
وجود دارد. عرفان
مسيحيت بيشتر برپايه
تکرار مظاهر عرفانی
است که هميشه با
حرکت های ويژه
ای سنتاانجام ميشود.
در واقع عرفان
مسيحيت بر پايه
" گنوستيسيزم" است که باستانی
ترين گرايش عرفانی
است که در اوايل
مسيحيت بوجود آمد. رومن کاتو
ليک نخستين
سيستم مسلط مذهبی
بود که در ابتدای
مسيحيت بوجود آمد
ودستور ها و قوانينی
را بر مسيحيان
تحميل ميکرد که
کليه آزادی های
انسانی را از آنها
ميگرفت
. گنوستيسيزم"
برضد اکوزميزم
ظالمانه که همان
سيستم حاکم رومن
کاتوليک بود از
درون خود سيستم
رومن کاتليک ها بوجود آمد
وتوانستند موجوديت
خود رابعنوان يک
حرکت عرفانی استوار
کنند.
پايه اين
گرايش بر مبنای
وجود شيطان درونی
در انسان است. که
متاثر از سيستم
عرفانی زرتشتی
و جودائيزم بود
که بيشتر سيستمهای
عرفانی از آن تا
ثير گرفته بودند.
عرفان مسيحی بيشتر
بر پايه اعتقادات
" پال و جان " است
که اساس عرفان
مسيحيت را الهامات
آنی و روحانی فردی
بدون انگيزه های
ثانوی ميپنداشتند.
الهاماتی بود که
از دستورات " پدران
صحرا" اشاره به
مسيحيان اوليه
ای که شيوه هائی
متشابه گنوستيسيزم
بوجود آوردند الهام
گرفته بود که بوسيله
آن شيوه
ها بتوانند مسيحيان
را برای رسيدن
به يک درجه از روحانيت
و عرفان آماده
کنند.
بوجود
آمدن اين گرايشهای
عرفانی بوسيله
" مايستر اکرهارت
که در سال 1329 در گذشت"
دنبال شد ودر نظريات
عرفانی او شکل
شناخته شده ای
بخود گرفت. شيوه
او درست برخلاف
شيوه "اکوزميزيستها
بود، که همه چيز
را در نهايت تکاملش
مظهری از خدا ميدانستند"
او تجربه فردی
و دانش انسان را
بدون دخالت عوامل
ديگر انگيزه عرفانی
ميدانست . شناخت
خدا برای او زمانی
روی ميداد که انسان
آمادگی اين شناخت
را داشته باشد.
اين آمادگی از
نظر او يک مسئوليت
و توان فردی بود
نه تحميلی . خود
اين گسترش فکری
رها کردن و آزاد
کردن انسان از
تحميلات و محدوديت
های کليسيائی بود
ودر قرن چهاردهم
عرفان مسيحی هرچه
بيشتر و گسترده
تر مسيحيان را
متوجه رسيدن به
نهايت تکامل عرفانی
ميکرد. عرفانی
که از راه تحميلات
آموزشی مذهب بد
ست نيامده بود
، بلکه آمادگی
روحانی خود انسان
او را بکمال رسانده
بود.
همه اين
حرکتهای عرفانی
در يک سيستم فلسفی
که بوسيله " بنه
د يکتوس دو اسپينوزا"
جمع آوری ، تنظيم
و تدوين شده و عموميت
يافت. " ولف گانگ
وون گوته " در باره
نوشته های عرفانی
مجموعه منظمی بوجود
آورد که بعنوان
مجموعه تکاملی
عرفانی شناخته
شد .
عرفان
مسيحی بطور خلاصه
بر اين گمان است
که در عالمی که
در ظاهر بنظر بيحساب
و ترسناک ميرسد،
انسان ميتواند
معنی موجوديت را
از راه شناسائی
خودش بدست بيا
ورد و اهداف موجوديت
را با تکميل کردن
ايمان به حقانيت
، تعهد بآموزش
بيشتر، و رفتار
های منطقی خود
درک کند".
در اينجا
ديده ميشود که
اشاره بآزاد شدن
انسان از محدوديت
است. و خود انسان
بدون وابستگی بمذهب
، مسئول رسيدن
به معرفت و عرفان
است. زمينه های
تاريخی نشان ميدهند
که چه در زير تسلط
امپراطوريهای
بزرگ که انسانها
را ببردگی ميکشاندند،
هم در زير نفوذ
ظالمانه مذاهب،
که از يکطرف
با بکار بردن محدوديت
های غير منطقی
خود و هم با در همگرائی
با قدرتهای سياسی
مسلط انسانها را
از هر نظر اسير
ميکردند. هميشه
شهوت آزاد انديشی
در مظاهر گوناگونی
تجلی خود را داشته
است و انسانها
کوشيده اند که
از زير يوغ بردگی
آزاد شوند. اين
حرکتها در پاره
ای از فرهنگها
در فضای
مذهبی بوجود آمده
و چنان که گمان
عمومی آنها را
ميشناسد هميشه
با واکنش های مذهبی
همگون ، در گير
و يا در تضاد بوده
اند، وسر انجام
در مدار مستقل
خود زمينه ای برای
آزاد انديشی انسانها
بوجود آورده اند.
بخشی از آنها اصولا
هيچگونه ساختار
مذهبی نداشته اند
وصرفا در يک سيستم
فلسفی، زمينه هائی
برای فضای آموزشی
انسان تدارک ديده
اند ، تا بتواند
قدرت واقعی خود
را بشناسند .
شايد ميتوان
گفت انسان والا
را بجای خدای بی
همتا در مرکز ديدگاه
خود تصور کرده
اند و برای رسيدن
باين والائيت وارجحيت
و تکامل بدنبال
شيوه های آموزشی
گوناگونی گشته
اند. اين گرايش
ها همه يک هدف مشترک
داشته ودارند
، چه خود خدا بينی
حلاج، چه بخدا
رسيدن سهروردی
، چه چندين بار
زايش و بتکامل
نهائی رسيدن عرفان
هند، چه کاب بوليزم
يهود، چه خود شناسی
مسيحيت ، چه واجرانايا،
و زين بودائيزم
همه در جهت آزادی
انسان و بدرجه
کمال رسيدن او
، و بگمان سهروردی
بخود واقعی رسيدن
اوست. و اين خود
واقعی هرگز بوجود
نخواهد آمد مگر
زنجيرهای همه گونه
اسارت مذهبی، سياسی،
سنتی، اقتصادی
از دست و پای او
پاره شوند و انسان
آگاه ، آزاد ، و
خود کفا برسرنوشتش
حاکم شود. اين زنجير
ها را هم هيچ نيروئی
بجر نيروی پر توان
دانش خود او نميتواند
ازدست و پايش پاره
کند.
محمد صديق
نيو يورک، جون
چهاردهم 2000
باز
نويسی 2004/01/21 مونترآل