اين نوشتار در تاريخ 3 ماچ 2000 در شماره 462 در هفته نامه شهروند تورانتو- کانادا منتشر شد

 

تنهائی

 

محمد صديق

 

 

مسيله تنهائی يکی از مسائل بنيادی زندگی انسان است که تاکنون نتوانسته اند با قاطعيت آنرا تعبير کنند. تعبيرات شناخته شده " تنهائی " اشاره به ناتوانی هائی است که موجوديت فردی را تحت کنتر ل نيروهای خارج از وجود انسان در ميآوردو باعث از خود بيگانگی ميشود. در کليه برش های تاريخی اهميت تنهائی بعنوان انگيزه ای فوق العاده تعين کننده مورد توجه بوده و بويژه در دوران انقلاب و توسعه اقتصاد صنعتی پويش های تازه تری در باره تنهائی انجام گرفت. گسترش و رابطه تنهائی باندازه ای بامسائل و مظاهر گسترده وژرف زندگی مربوط است که ميتوان در هرزمينه ای که پويش انسان در بازسازی زندگی در گير است اهميت آنرا بروشنی ديد. در اين نوشتار از ميان گسترده وسيع اين انگيزه ها بچند زمينه شناخته شده مراجعه ميکنيم.

 

1- مهمترين عوامل کنترل موجوديت فردی- نيروی ايمان، سنت، و نيروی حاکم اجتماعی است. اين نيرو هادر نهايت  همه عوامل زيست انسان را کنترول ميکنند و انگيزه های از خود بيگانگی انسانند.

2- تنهائی همچنين اشاره به بی معنی بودن زندگی است ، در اين مفهوم در يک ديد وسيعتر مراجعه به بی معنی بودن رفتار و کردار اجتماعی، بويژه در مدار گسترده آن مثل بی مفهوم بودن روابط اجتماعی در سطح جهانی است، که سرانجام بازده اين بی تنيجه بودن و بی مفهومی در زندگی فردی منعکس ميشود.

3- تنهائی ميتواند به نبود مسئوليت اجتمائی اطلاق شود که مفهومش بی تفاوتی و بی توجهی انسانها به عوامل اجتماعی است و در نتيجه باعث بوجود آمدن رفتار و کردار ضد اجتماعی باشد. چنين حالتی هم به تنهائی، جدائی ودر نهايت نبود اعتماد و بی تعادلی های اجتماعی و حتی فردی ، و رقابتهای نا عادلانه است.

4- بيگانگی های فرهنگی را هم نوعی تنهائی ميدانند که سرانجام به پايمال کردن ارزش های اجتماعی می انجامد، چون سر پيچی های شديد فردی و گروهی.

5- گوشه گيری و احساس جدا شدن از کليه جريانها و رخ دادهای زندگی، ودر نهايت با خود بيگانه شدن ، اين مبهم ترين وجه بيگانگی و تنهائی است که انسان در فضائی کاملا جدا از همه چيزدر دنيای دروني خودفرو رفته و بدون توجه بديگران زيست ميکند.

اگر مظاهر بيان  شده را در روی دادها و ساختارهای اجتماعی جستجو کنيم خواهيم ديد که انگيزه بوجودآمدن گروهها، سازمانها، و گردهم آئی های سياسی، اجتماعی، و فرهنگی هر يک به گونه ای با" تنهائی" رابطه دارد، زمينه ای برای از بين بردن تنهائی و يا ايجاد امکانی برای حفظ  هويت، و يا تثبيت هويت فردی ، اجتماعی ، و امکانات سياسی و يا مذهبی است. در نتيجهوجود گروه ها در يک جامعه الزاما در راستای هم آهنگی عمومی جامعه نيستند و نميتوانند هم باشند زيرا مسائل زندگی به همان اندازه متفاوت  و پيچيده است که خود انسانها متفاوتند.

در اثر وجود همين تفاوتها و بيگانگی های مختلف بين افراد جامعه است که گروه های پراکنده و جدا گانه با خواستهای متفاوت بوجود ميآيند، و هرگز در مجموعه گسترده تری بهم گرايش پيدا نميکنند، مگر انگيزه مشترکی آنها را بهم نزديک کند. وجود همين خصيصه اجتماعی بزرگترين انگيزه ايست که به" تنهائی و جدائی" هرچه بيشتر مردم در جامعه ميانجامد. با چنين ديدی بنظر ميرسد که وجود گروها و جمعيت های گوناگون در واقع بمانند قفسهای پراکنده ای هستند که هرچه بيشتر انسانها را در گروه های فشرده ای از هم جدا ميکنند و در نهايت گسترش هرچه بيشتر " تنهائيست" ميتوان گفت تنهائی سازمان يافته ای که افراد يک گروه را در قيد و بند پارادايم هایديکته شده ای که هيچکدام بر بنياد بينش ، آگاهی، داوری  و نيازشخصی افراد آن گروه باشد بوجود نيامده.

مسئله "  تنهائی انسان " تنها در زمينه جامعه شناسی و صرفا بخاطر شناخت رفتار و شيوه های ويژه زندگی فردی و يا اجتماعی مورد توجه قرار نمي گيرد، بلکه انديشمندان دامنه پويش خود را در اين زمينه بسوی  شناختی بيشتر ازاين شناخت محدود گسترش داده اند. " مارکس،اميل دورک هايم، فرديناند تونيس، مکس وبر، و جورج سيمل " هر يک، بخشی از مظاهر زندگی را که در رابطه با تنهائی است مورد توجه و بحث قرار داده اند. بويژه مارکس مسئله تنهائی طبقه کارگر را در زير نفوذ سرمايه داری برای اولين بار در ساختاری فلسفی پيش کشيده و شناخت اين پديده را از محدوده فردی به گسترده ای از جامعه توسعه داد. او بر اين گمان بود که در جامعه مدرن" کار يک امر جبری است" و بر بنياد خلاقيت و خواست و يا حتی نياز فردی صورت نميگيرد،

دليلش اين است که کارگر هيچگونه کنترول و تسلطی بر جريان کار و توليد ندارد. آنچه او توليد ميکنددر نهايت بضررش بکار برده ميشود و سر انجام خود او هم در بازارکار به کالای قابل خريد وفروش تبديل ميشود".

با مطرح شدن جامعه مدنی که توسعه انقلاب صنعتی و تغيرات چشمگير قرن بيستم را بدنبال داشت. مسئله " اليين نيی شن- تنهائی" کم کم بصورت گسترده تری بويژه در گفتمان های فلسفی و سياسی مطرح شد. انديشمندانی چون" دورک هايم، تونيس، و سر انجام" وبر"  و"سيمل" باين نتيجه رسيدند  که گسترش جوامع صنعتی در نهايت ، جوامع سنتی و مظاهر آنرا از بين ميبرد زيرا دنيای صنعتی با بوجود آوردن روابط متفاوت ديگری انسانها را از هم جدا ميکند و ساختار  دورانهای جامعه بسته را از بين برده و سر انجام در چنين دنيای مدرنی انسان بيش ازهر زمان ديگری احساس تنهائی ميکند.

دورک هايم چنين زندگی را " انومی" به معني جامعه بی بند و بار و يا بی قانون مينامد که اشاره بجامعه ايست که در آن بستگی های خانوادگی  متاثر از شرايط مدرن دنيای صنعتی رفته رفته از بين ميرود. " ا ريک فه روم" در اثری زير عنوان " مان فور هيم سلف- انسان برای خود ش" عوامل تنهائی را در ساختاراخلاقی- خود انسان ميبيند. او انسان را در دو حالت کاملا متفاوت بررسی ميکند: انسانی دونباله رو و فرمانبردارکه در فضائی زيست ميکند که يک فضای حاکم است و او آنرا " اوتوری تاری آن" مينامد که در چنين فضائی انسان زندگيش متاثر از زمينه های از پيش تعين شده و تدارک ديده شده اخلاقی است. در چنين حالتی هيچ معياری را خود او نه بوجود آورده ونه در بوجود آوردن آن دخالتی داشته. حالت ديگر در" فضای اخلاقی- فضای انسانی- يا هيو مانيستيک" است. در اينجا انسان خودش بدون پيروی از عوامل خارجی در مرکزهمه نورمها و قوانين  قرار گرفته و متاثر ازهيچ عامل ديگری نيست. وقتی که کلمه حاکميت " اوتوری تاری آن" بکار برده ميشود الزاما اشاره  به يک نيروی زورگو و مسلط که همه عوامل را با زور کنترول ميکند نيست، بلکه وجود يک سنت جا افتاده و حتی مفيد و شايد عادلانه که با احترام مورد پذيرش قرار ميگيردکه بدون ترديد " اوتوری تاری آن"  هم هست ميتواند باشد.

 

مقصود وجود يک عامل رهبری و راهنماست که در جريان " خود کامگی " افراد دخالت دارد. چنين توان تعين کننده را " فه روم-" اوتوری تاری آن" تعبير ميکند که آنرا بدو دسته بخش ميکند: يکی نيروئی منصف و صادقانه است که در راستای بهروزی و بهزيستی مردم بکار برده ميشود. نيروی ديگرنيروئی زور گو و تسلط جو ست که بهيچ وجهی بهبود و بهزيستی انسانها  در برنامه کارشان نيست. چنين نيروی حاکمی ميتواند تسلط مذهبی- روحانی و ياهردوی آنها باشدو بديهی است که اين نيرو انسان آزاد و وارسته را بيک موجود وابسته و پی روکه موجوديتش متاثر از تحميلات و پيرويهای آشکار و پنهان بر اوست تبديل ميشود. در واقع دو عامل در تسلط بر مردم بکار برده ميشود: يکی" زور وديگری ترس" که هردو بعنوان بنياد های حکومت چابرانه بکار برده ميشوند. فه روم نيروی حاکم منصف را نيروئی ميشناسد که در آن تسلط و حکومت  نمایخشنی نداردوعموما چنين حکومتی پذيرشی منطقی و قابل قبول دارد.

 

آنچه در بالا گفته شد ، ناتوانی، بیمعنی بودن، بيقانونی، احساس بيگانگی، گوشه گيری، ،از خود بيگانه بودن ، مستقل بودن و پيرو ی همه عواملی بودند که از ابتدای توجه به مسئله " تنهائی" در زمينه های گوناگونی مورد  توجه فلاسفه قرار گرفت. در زمان مدرن تری ايده های کاملا متفاوت ديگری بر آنها اضافه شد. هريک از موارد ذکر شده " تنهائی" چه انشعابات و زائده های خود را پيدا کردند و چه موارد متفاوت و تازه تری بآنها افزوده شد. برای مثال،تنهائی بعنوان يک" امر طبيعی" و يا " قانون طبيعی" که حتی مارکسيم آنرا يک انگيزه طبيعی و درونی  کاملا مستقل از وجدان فردی و سيا سی مطرح ميکند،  باين معنی که انسان بدون اينکه از کارش راضی باشد و يا نباشد ميتواند شاد و يا نا خوش باشد. آمريکيستهای آمريکائی تنهائی را يک  واقعيت روانی- اجتماعی ميدانند.

 

در زمينه های هنری و بويژه در تئاتر عواملی بوجود ميآورند که " تنهائی" را عمدا ايجاد ميکنند، چون بر اين گمانند که مجذوبيت بيننده را باثر هنری متوقف کنند و باين وسيله بيننده با ديدن اثر هنری دوباره بمسائل متداول و آشنای زندگی بر نگردد، بلکه ورای آنچه ميشناسد بعوامل متفاوت و مهمتری کشانيده ميشود. باين تکنيک " الی ين نايشن افکت" ميگويند. اين تکنيک در هنر های ديگر هم بعنوان مسئله "افکت"  و يا "اثر" و يا تاثير تکان دهنده و يا تغير دهنده شناخته شده، که همه اصطلاحاتی است که در هنر های مختلف بشيوه های گوناگون بکار برده ميشوند. مثلا در نقاشی ئگرگونگيهای خارق العاده ، بکار برد عوامل نامانوس، ورنگهای شديد بمنظور  ايجاد افکت است،

 

 " الی ين نايشن افکت"   در هنر های دراما تيک  بوسيله " برتولت برشت- دراماتيست آلمانی" معرفی شد که و او عمدا در بينندگان آثارش نوعی وازدگی و جا خوردن را بوجود ميآورد واين حالت در واقع يک نوع جدائی ساختگی است که باعث ميشود، بيننده در جريان ديدن تئاتراز خودش و اثر هنری و تاثيری که او را در اين دو قالب هم" خودش وهم تئاتر" نگهداشته جداکند. عواملی که چنين حالتی را در تئاتر بوجود ميآورند. در بازيها، کارکترها،و صداهائی بود که با شيوه ويژه ای در ساختار اساسی اثرهنری بکار گرفته ميشدند.

 

"ارتگادی گاست" (1955-1883) انديشمند و منقد  اسپا نيائی برای بيان برای بيان تنهائی از " انسان دوری"  و يا ترم " دی هيو مان نايزيشن" را بکار ميبرد. او بر اين گمان است که خود هنر پديده ايست که ميبايستی از" جوهر وجود انسان" کاملا فاصله بگيرد. باين معنی که بيننده و يا شنونده اثر در قالب خود شناخته اش " انسان" هميشه بدنبال خودش ميگردد و در هر تجربه هنری تنها چيزی را که جستجو ميکند و يا مي بيند و يا با آن مانوس است " انسان و آنچه مربوط بانسان است" در حقيقت دوباره ديدن " خود اوست" . در صورتيکه هنر بوجود نمی آيدکه آئينه تمام نمای انسان و يابدل انسان، باشد، بلکه هنر برای خودش دارای فضائی کاملا مستقل، عميق و غير انسانی است که انسان را ميبايستی از قالب محدود وتحميل شده بر اوبيرون بيا ورد و بفضائیبمراتب متفاوت ، عميقتر ، وگسترده تر از آنچه بيننده ميشناسد ببرد. در اينجا بين انسان و هنر بهمان روشنی که بين انسان و پديده های محيطش بيگانگی وجود دارد تفاوت و بيگانگی وجود دارد. تصوير انسان خود انسان نيست.( تصوير و انسان ) دو موجود متفاوت و جدا از يکديگرند. " سوزن لانگر هم اين دو گونگی را در تفاوت ( سمبل عاملی که سمبل آنرا معرفی ميکند) نشان ميدهد،که باز هم اشاره به بيگانگی و تنهائی انسان است.

 

چه در شيوه " برشت" و چه در نظريه " ارتگا" هردو آنها انسان را بجهتی ميکشانند که ميبايست از تنهائی تحميل شده سنتی، فرهنگی، مذهبی، و يا سياُسي اش بيرون آيد ، تا بتواند فراسوی دوگم های جا افتاده زندگی و موجوديتش را بشناسد. آنچه در باره " تنهائی گفته شدتعريفی نيست که تنها يک حالت ويژه زندگی انسانی را توصيف کند بلکه تجلی آن در کليه مظاهر زندگی وجود دارد. بهمين سبب تنهائی را موضوعی مبهم، پيچيده و بسيط ميدانندکه با يک تعريف نميتوان آنراتوصيف کرد. هرانسانی در فضای محدود موجوديت خوداز افراد ديگرکاملا جداست، زندگی را متفاوت  می بيند، نتيجه گيريها و قضاوتهايش تفاوت دارد، در نتيجه هميشه در يک تنهائی اجتناب نا پذير زيست ميکند. بنابراين تنهائی يک مسئله شخصی و فردی نيست و واقعيتی همگانی است. باشناخت بيشتر از تنهائی باين نتيجه ميرسيم که انسان مدرن زمان ما شايد بيش از هر زمان ديگر تنهاست و اگرچه بينش گسترده تری از مظاهر گوناگون تنهائی دارد. تفاوت زندگی انسان مدرن با انسان پيشين در اين است که پديده تاريخی مدرنيزم شيوه زيستن انسان مدرن را بکلی دگر گون کرده.         

مدرنيزم در تاريخ آغا ز بوجود آمدن انگيزه هائی استکه سبب برخاستن انسان تنها و پی روی بود که بگمان " فه روم " تلاش ميکرد تا از محدوديت های تحميل شده مذهبی( اولد تستو منت) قرون وسطی خود را آزاد کند. انسان مدرن با چنين تکامل فکری توانست که ساختار بنيادی" هيومن نستيک" که در بر گيرنده مظاهراخلاقی عادلانه تری بود بوجود بياورد. مدرنيزم پديده ايست که در آخرين دهه های صده نوزدهم و آغازصده بيستم در فضای مذهبی مسيحيت اروپا بوجود آمد. " فه روم " بوجود آمدن اين پديده نوين را بازده وجود شکاف ژرفی ميداند که نيروی حاکم مدهبی بين خود و اکثريتمردم ايجاد کرده بودند. در واقع وجود نهايت بيگانگی و تنهائی ميان جامعه " سه کو لار مذهبی" که انگيزه های بنيادی مدرنيزم رادر ادامه گسترش گمانهای فلسفیکه از زمان " اسپي نوزا" زمينه را برای بزير سئوال کشيدن " دوگماتيزم مدهبی" بوجود آورده بود حرکت پيشروی خود را ادامه داد. اين جنبش ميکوشيد تا فضائی را آماده کند تا بازده مبارزات شديد پروتستانها را که از سالهای پيشين در دنيای مسلط مسيحيت اروپا بوجود آمده بود بفرجام برساند. آانتقادشان اين بود که نويسندگان کتاب مقدس باستانی-" اولد تستامنت و نيو تستامنت" هر دو زير تاثير شديد نيرو های مدهبی حاکم زمان خودشان بوجود آمده اند و هيچگونه تناسبی با تغيرات چشمگير دنيای مدرن نيستند. اعتراض کلی و اساسی آنها به تمرگز شديد حاکميت مرکزی مذهب در زندگی اجتماعی بود.

 

مدرنيزم پديده ای  است که بنياد آن بريشه های تاريخی و ارگانيک تنهائی و دگرگونگيهای زندگی انسان در دورانهای تسلط فنا تيزم مذهبی مربوط است. مدرنيزه شدن زمانی در يک جامعه روی ميدهد که نيروهای پيشروی اجتماعی در جدال با تابو های خشک و پوسيده اجتماعی ميکوشند تا معيار های خسته کننده و ظالمانه حاکم بر يک فرهنگ را در هم بريزند، درست زمانی مدرنيزه شدن ضرورت پيدا ميکند که خلاقيت انسان در شرايطی سرکوب ميشودو ميخواهد جمود و سکوت مرگباری را که در راه پيشبردش موانعی بوجود آورده است از ميان بردارد.

 

در هنر هم مدرنيزم درست توجه باين واقعيت مفهوم پيدا ميکند که نياز چنين جهشی ضرورت ميابد. بنابراين مدرن بودن الزامايک الگویتثبيت شده، ساختگی،مجزا و محدود بيک زمان و يا يک گروه و گرايش ويژه نيست، بلکه يک انگيزه جبريست که در زندگی انسان ميبايستی رخ دهد تا او را در جريان تکامليش به پيشببرد. چه اين جهش در هنرباشد و چه در مظاهرديگر زندگی. در يک فضای مدرن تفاوت در اين است که خلاقيت و ابتکار انسان متاثر از تابو ها و معيارهای خشک و جامد، تحميلی، وديکته شده نيست بلکه بازده آزادی، منطق، خلاقيت، ودانش فردی انسان است. علاوه بر آن حاصل اين آزادی دست آوردی همگانی و دموکراتيک است.

 

زمانی مدرنيزم بدرجه تکامل فلسفی و اجتماعی رسيد که انگيزه های تاريخی نيازش را ايجاب ميکرد. انقلاب فرانسه برضد اريستوکراسی حاکم زمينه های مناسبی را در ميان روشنفکران بوجود آورده بود، انقلاب صنعتی ساختار فئوداليزم را در هم  ميريخت، امپراطوری عثمانی پايه های قدرت سياسيش متزلزل ميشد، ودر نقاط مختلف جهان حرکتهای سياسی، فرهنگی و مبارزاتشان شکل تازه ایبخود ميگرفت. همه اين انگيزه ها يک هدف مشترک داشتند و انهم بوجود آوردن سيستم های دموکراتيکی بود که بمردم بينش بيشتر، زندگی بهتر و آزادی بيشتری بدهد. اين انگيزه هادر راستای بوجود آوردن جامعه مدنی و ساختار دموکراتيکی بود که بتواند بازدهی را داشته باشد.

 

از دورانهای کلاسيک در تمدن غرب ريشه های مبارزات روشنفکری وجود داشت و هد ف آنها بوجود آوردن جوامعی بود که روابط انسانهاعادلانه تر باشد و خواستهای منطقی در سايه سيستمی عادلانه برآورده شودو انسان آزادومستقل از قدرتها و سياستهای حاکم باشد.اولين عامل مشترکی که در دوران کلاسيک مبارزات در ميان مردم حرکت ايجاد ميکرد ايده مالکيت فردی بود. چنين انگيزه ای در واقع زمانی در تاريخ رخ داد که هنوز يونا نيها بر جوامع شهروندان مملکت تسلط داشتند. مردم روم که از نظر سياسی پيشرفتهای چشمگيری کرده بودند بفکر بوجود آوردن جوامعی افتادند که دور از قدرتهای مسلط باشد. مبارزات مردم روم سرانجام باعث بوجود آمدن قوانينی برای احترام به شناسائی و تفاوت شخصی و عمومی باشد. اين زمينه به احترام بمالکيت شخصی و بوجود آمدن قوانينی برای حفظ و حراست آن توسعه پيدا کرد.

 

در رابطه با حفظ و حراست مالکيت و سرمايه و قوانينی که بتواند اين ساختار سياسی-اقتصادی را حراست کند، ايده بوجود آمدن جامعه مدنی مطرح شد. اين ايده يک پايه اساسی برای مبارزات سياسی اروپا ودر جهت بوجود آمدن جوامعی شد که در آنها روابط منطقی و عادلانه اجتماعی وجود داشته باشد. مبارزات اگرچه بيشتر بر روی مالکيت شخصی متمرکز شده بود ولی در بر گيرنده طيف وسيعی از خواستهای کوناکون اجتماعی بود که از سيستم حکومت و اداری تا روابط معمولی اجتماعی را در بر ميگرفت. جدالها و مبارزات و بازدهی که از آنها حاصل ميشد قوانين روابط اجتماعی را هرچه بيشتر گسترش ميداد و دايره نفوذ قدرتهای خود مختارحالم را تنگتر ميکرد. نتيجه کلی اين پيشرفتهای اجتماعی بوجود آمدن سيستمهای دموکراتيکی بود که با اراده مردم وبرای حفظ آزاديها و حقوق منطقی آنها بوجود ميامد.

 

بدون ترديد پيش از مطرح شدن جوامع سوسياليستی، هدف اساسی دموکراتيزه کردن جامعه در جهت حفظ سرمايه و ايجاد روابط بين مردم بر پايه حمايت سرمايه داری بود. در راستای تاريخی از زمانی که ايده جامعه مدنی بوجود آمد تا زمانی که موجوديتش بعنوان يک رويداد سياسی تا بامروز رشد کرده است هميشه متاثراز توان سياسی حاکم بوده و هميشه در يک انعطاف تاريخی کاراکتر آن تغير کرده است. بنا براين جامعه مدنی در يک الگوی ثابت و همگونی بتاريخ انسان افزوده نشده بلکه متناسب با خواست جامعه تغير کرده است. اين تغيرات بر پايه ويژه گيهای مختلف قوانين توليدی، سيستم حکومتی واداری هرجامعه است.

 

در دوران مدرن تکامل جامعه مدنی قدرتهای حاکم بويژه سرمايه داری توانستند کاراکتر آنرا بنفع خود تغير دهند. در برش های گوناگون تاريخی متوجه ميشويم که تغيرات و تعريف های گيج کننده ای در باره جامعه مدنی ميشود که بعضی از آنها صرفا ساخته و پرداخته منافع نيروی حاکم است، و بعضی در راستایمنافع عمومی است. ايده جامعه مدنی برای نخستين بار در قرن هيجدهم بوجود آمد. اين ايده در برگيرنده طيف گسترده ای از عوامل و خواستهای گوناگون زندگی بود که از مسائل خانوادگی تا اقتصادی را در بر ميگرفت. اين گسترش ئر نهايت به توجه بيشتر و گسترده تری به بازار فروش، عوامل توليدی،پخش و تبادل گسترش پيدا کرد. بوجود آوردن دولت بعنوان نيروئی که ضامن عدالت در جامعه مدنی است شرط اساسی بوجود آمدن جامعه مدنی بود. کشورهای اروپائی که از زير نغوذ نيروهای خود مختار رهائی يافتند تا اندازه ای توانستند که چنين سيستم هائی را بوجود بياورند. البته وجود دولتها خود مسئله بزرگی را ايجاد ميکرد زيرا شواهد زيادی نشان داد که دولتهائی کهپشتيبان تسلط سرمايه ودر راستای پشتيبانی از آن بوجود آمدند سر انجام به نيروئی تبديل شدند که در واقع پشتيبان اصول دموکراتيک نبودند و خود بعوامل تسلط و تجاوز مبئل شدند. نخستين کسيکه دولت مدرن را بعنوان عامل ايجاد جامعه مدنی مطرح کرد هگل بود. متاثر از نظريات او بعد ها دانشمندان اقتصادی مثل" اسميت و استو وارد" مدل های جامعه مدنی را بوجود آوردند.

 

هگل در ايده جامعه مدنی در حقيقت اشاره به يک نوع جامعه تاريخی کرده بود که از اصول شرکت های قرون وسطی الهام گرفته بود ولی در کل " اقتصاد مدرن " هسته مرکزی و اساسی توجه او بود. برای هگل، امکان بوجود آمدن"آزادی فردی" و " عموميت دولت" بجای وابستگی يکی بديگری همانطور که در جوامع ابتدائی وجود داشته، مشروط بر بوجود آمدن يک" طبقه نوين" و موجوديت يک جامعه نوين" با يک اقتصاد ويژه و خود مختار است. در چنين فضائيست که " شخصی و همگانی" و " عام و خاص" در مقابل يکديگر قرار ميگيرند و بر خورد منافع شخصی در يک  راستا که نه خانگی است و نه دولتی بلکه ميان گون اين دو ست بهم برخورد ميکنند.

مارکس، تفاوت بين " دولت" و " جامعه مدنی" را تغير داد و " عموميت دولت " را بکلی نفی کرد و بر این بود که دولت بيانگر عموميت های  جامعه مدنی و روابط  طبقاتی آن است. اين کشفی بود که او را مجبور کرد تا تمام زندگيش را برای درک کالبد شناسی و ساختار " جامعه مدنی" فداکند ودر قالب انتقاد از اقتصاد سياسی سازمان فکريش را باز سازی کند.  برای او " دولت " و  " جامعه مدنی" شرط اساسی برای تجزيه و تحليل سرمايه داری بود. اما اعتقاد او باين تفاوت منطق هگليها را هم رد ميکرد و يا اشاعه نظريات مارکس دوئيت نظريه هگل" دولت- و جامعه مدنی" را دچار تزلزل کرد و رفته رفته اين" دوئيت" از ميدان بحث های فلسفی خارج شده وبفراموشی سپرده شد.

 

پس ازبررسی مختصر از تاريخ مدنيت باين نتيجه ميرسيم که ضمانتی که عادلانه بودن عوامل زندگی را حراست ميکند در واقع آنطور که بعضی مواقع در فرمول هاادعا شده و وجود آنرا بما معرفی ميکنند وجود ندارد. صرفنظر از کليه پيشرفتهائی که در روابطانسانها بوجود آمده هنوز انسانها در مرز های محدود سياسی، مذهبی، ملی، سنتی اسير هستند. دموکراتيک بودن از نظر تاريخی مراجعه بيک سيستم حکومتی- اداری و قانونی است که با اراده مردم ودر نهايت در خدمت عموم است بوجود ميآيد، در چنين سيستمی اساسا نميبايستی جانبداری شخصی و فردی وجود داشته باشد. در واقع هدف کليه جدالهای اجتماعی بطور جامع گريز از همين شخصس بودن، و فردی بودن منافع زندگی و کشاندن جريان عدالت اجتماعی در جهت عموميت آن است.

 

در ابتدای تعبير تنهائی در اين نوشتار به جوانب گوناگون آن اشاره کرديم. انسانی که بنا به نظريه " فه روم " ميبايستی در يک استقلال منطقی و آزاد قادر باشد که نورم های اخلاقی خو د ش را داشته باشد، اما اين انسان متاثر از انگيزه های گوناگونی که در بالا بطور مختصر بآنها اشاره کرده و نشان داديم در واکنش های تاريخی سياسی، اقتصادی، و فرهنگی به تنهائی کشيده ميشود. حتی بوجود آمدن جامعه مدنی نتوانست از خود بيگانگی و تنهائی انسان جلوگيری کند که در اثر تسلط  دنيای صنعتی انسان رفته رفته در آن هضم ميشد. می بينيم که تحولات اساسی که در سازمان  زندگی سياسی، اقتصادی، وفرهنگيش بوجود آمد، ولی هنوز او به طعمه مناسبی برای تسلط ونفوذ نيروهای حاکم خارج از وجودش تبديل شد.  اين نيرو ها ممکن است نيروی ايمان و مذهب نباشد ولی بدون ترديد نيروی حاکم اقتصادی- اجتماعی است و شديدتر و بيرحمانه تر از پيش اورا بتنهائی و بيگانگی کشانيده است.

 

بنا بر اين آنچه گفته شد آزاد شدن انسان مدرن از تنهائی در يک جامعه دموکراتيک زمانی ميتواند واقعيت پيدا کند که انسان که" تعهد و يا انصاف"  اجتماعی بر توجه به منافع شخصی ارجحيت پيدا کند.  انسان دموکرات زمانی ميتواند زندگی آزادی داشته باشد که تکامل و رشد اجتماعی خصيصه ای همگانی پيدا کند.

 

بنظر ميرسد که بوجود آمدن تعداد بيشماری از سازمانهای سياسی، اجتماعی، و يا فرهنگی در حقيقت بمانند بوجود آمدن گروه های متفاوتی است که ميکوشند از منافع عمومی سهم نا عادلانه بيشتری نسيبشان بشود، ودرجريانی که تنها برای سود جوئی در حرکت است ، آنها هم برای بدست آوردن بهره بيشتری خود را آماده ميکنند،حال اين آمادگی به چه قيمتی تمام ميشود مسئله آنها نيست. الی رغم ادعا هاشان هيچکدامشان نه متعهد و پيش روند و نه عموميت را در برنامه کارشان قرار ميدهند، و نه اصراری دارند که عدالتی بر قرار شود. اين درست همان تلاش غريضی است که در ميان موجودات زنده برای زنده ماندن بعنوان يک مکانيزم دفاعی طبيعی وجود دارد که در سازمان زندگی" انسان مدرن " آنرا قانون جنگل مينامند ، نه دموکراتيک و عائلانه است ونه انصاف و عدالت در آن رعايت ميشود ولی کاملا با قانون طبيعت وفق دارد.

 

وجود سازمانهای سياسی، اجتماعی،  و ياهنری تا مادامی که در محدوده چنين ساختار ارگانيک ويا سکتاريستی باشند در واقع قفسهائی هستند که گروهی از انسانها را از جامعه بشری جدا کرده اند. زندانهائی هستند که بشريت را بيشتر باسارت ميکشند و در نهايت به پيچيدگی زندگيش می افزايند. چنين حرکتها در نتيجه محافلی را بوجود ميآورند که فقط گروهی را از" تنهائی فرئی و آنی " نجات ميدهند ودر نهايت مجامعی است که بيشتر برای سرگرمی های شخصی بوجود ميآيد.  همه اين بهم گرائی ها در جهت نجات افراد شرکت کننده آن از " تنهائی " است.

 

برای روشن ديدن خصيصه سکتاريستی که بر رفتار کردار مردم زمان ما حاکم است بايد نقش و عملکرد " مديا" را در اين رابطه بدقت در نظر گرفت. اگر جريانی در جوامع انسانی رخ ميدهد و ما " انسان باصطلاح مدرن  و دموکراتيک ومتعهد بزندگی بشر"  ميبايستی از آن متاثر شويم واز آن آگاه باشيم،  ودر بهبود آن شرکت کنيم تنها بخاطر با خبر بودن از آن نيست. سيستم حاکم در آمريکا و تقريبا کليه کشور های " باصطلاح پيشرفته" مدام اخبار جهان را با آب وتاب و سرموقع پخش ميکنند و همه شنوندگان و يا بيننده گان از اخبار جهان با خبرند. اما چند در صد مرئمی که اخبار جهان را شنيده و از آنهم متاثر ميشوند در جريان قضاوت و تصميم گيری هائی تعين کننده در رابطه با حوادث و رویداد ها شرکت دارند؟ واقعيت درا ين است که وجود چنين شرايط مدرنی که با پيشرفته ترين تکنولوژی زمان ما مجهز است ودر ظاهر مارا بهمه جهان متصل ميکند، اين بار انسانها را در چهار چوبهای تلويزيون زندانی کرده و ما از" انسان تنهای زمان خودمان" تصويرش را ميبينيم . اين خود يک شيوه عمومی و مدرن ايجاد تنهائی در سطح جهانی است.

 

اخباری که در اين رسانه ها پخش ميشود در نهايت برای آگاهی هرچه بيشتر دنيای سياسی حاکم و حرکت های تجارتی وابسته بآن است. الی رغم آنچه بظاهر معرفی ميکنند بندرت برویدادی انساندوستانه ميآنجامد مگر ميزان سانحه چون زلزله و جنگ مصيبتی چشمگير باشد. آنچه بيننده با آن بر خورد ميکند تصوير واقعيت است نه خود واقعيت و پذيرش آن در ميزانی سرگرم کننده ارزيابی ميشود و هرگز بانگيزه ای واقعی نمی انجامد مگر در زير سرپوش انساندوستی زمينه مناسبی برای بازدهی اقتصادی باشد وآنرا بيک حرکت همگانی گسترش دهند. وجود چنين رابطه ای در نفس خود و بمنظور حمايت از سيستم های حاکم همان پديده دموکراتيکی است که ميبايستی در يک جامعه مدنی رخ دهد اما بنفع چه کسی ، اين مسئله ای قابل سئوال است.

 

در دنيای هنربر پا کردن نمايشگاه نقاشی ، ايجاد يک گردهمآئی فرهنگی است، يک کنسرت موسيقی و يا نمايش تئآتر همه فضا های مناسبی هستند که نقش رابطه بين انسانها را در يک جامعه مدرن و دموکراتيک بازی ميکنند. در اين پديده ها اگر منظور اساسی سرگرم کردن مردم و نجات آنها از تنهائی باشد، همان بازدهی را دارند که قرنها وقوعشان بهمين دليل روی داده، و همگون چنين عوامل سرگرم کننده ای در همه دورانهای زندگی انسان وجود داشته. اما بازده اين روی دادها از ديدگاه يک انسان" مدرن، مدرن، دموکراتيک، متعهد و آگاه بهمين پايان نمط پذيرد. از ديدگاه او اين روی دادها ميبايستی در راستای آزادی همگانی باشد و اين امکان پذير نيست مگر از وابستگی های تحميل شده بر او آزاد شود، همان مفهومی که "برشت و ارتگا"  آزادی انسان را بری از هر گونه تحميل و تسلط و بر مبنای شناخت و وجدان خود انسان ميدانند.

 

رسيدن به چنين آرمانی تنها زمانی واقعيت ميابد که همه برای داشتن چنين صلاحيتی آماده شده باشند، يعنی نه تنها از ئنيای محدود وتنهای خود بيرون آمده باشند، بلکه بربر آورد نياز های آنها در ارضای خواست های فردی خلاصه نشده،بلکه بگسترده وسيعتری برای استقرار يک دموکراسی و عدالت واقعی توسعه پيدا کند. در چنين درجه از تکامل، شناخت و تعهد است که وجود و عملکرد او در عيتيت يافتن انصاف اجتماعی از يک مدار بسته فرا تر ميرود.   

 

شرکت کنندگان در اين رويدادهای هنری همانند همه رويدادهای ديگر زندگی تنها برای ديدن و يا شنيدن يک اثر و گدراندن لحظات زندگيشان در آنها شرکت نميکنند، بلکه در واقع ارمان اساسی بازسازی فرهنگی آنهاست. در اين فرصت هاست که از دنيای بسته و کوچک خود بيرون آمده و با کليتی گسترده تر در ميآميزند. بهمان روندی که "برشت و ارتگا" پيشنهاد کردند که انسان ميبايستی فراسوی خود را ببيند ودر موجوديت خودش اسير نماند و با شرکت در نمايشگاه يا کنسرت و تئآتر فضای محدود شخصيش را گسترش بدهد. بياموزد و بياموزاند، در يک ده و بازده طبيعی و آرام حلقه های مجزای نتهايان بيشمار و پراکنده اجتماع چون زنجير بهم به پيوندند.

 

وجود و تشکيل نمايشگاه نقاشی البته پديده فرهنگی ار.نده ايست. ام تا مادامی که بازده فرهنگی و اجتماعی از آن برای بينندگان حاصل نشود ارزش فرهنگی هنر ماديت نيافته است. در چنين شرايطی نمايش هنر هميشه در سطح سرگرمی و برای گريز از تنهائی باقی ميماند. اين بآن معنی نيست که ارزش سرگرم کننده هنر را ناديده وبی قدر بدانيم . سازمان که چنين نمايشگاهی را بوجود ميآورد اگر آگاه و متعهد باشد و خود را در برابرپيشبرد  فرهنگ و هنر مسئول بداند، فضائی را بوجود ميآورد که در آن بيننده با دانش و حساسيتی فزونتر از آنچه پيش اط ورودش بنمايشگاه، کنست،و يا تئآتر داشت از آن خارج ميشود.

 

در سالهای شصت و هفتاد از جانب دولت کبک و کانادا نمايشگاه هائی از نقاشان مدرن  ترتيب داده ميشد که من در همه آنها شرکت داشتم. دوستان ايرانی ام را دعوت ميکردم و آنها عمومابيش از ديگران حضور شان برای ملاقات دوستان ديگرشان بودواصولا توجهی آنچنانکه لازم بود بهنر نداشتند. بعضی مواقع حتی بدور و بر خودشان هم نگاه نمی کردندو يکراست بطرف دوستانشان ميرفتند و گوئی بيک مهمانی پلوخوری رفته اند واز همان مسير که آمده بودند برميگشتند. بديهی است که در آنها انگيزه ای برای ديدن آثار هنری وجود نداشت و درست همانطور که اشاره کرديم آنها جهانشان همان وجود محدود خودشان و عوامل شناخته شده ای بود که هيچ انگيزه ای آنها را عوض نکرده بود. در واقع آنهادر تنهائی موجوديت خودشان باقی مانده بودند. البته نميبايستی اين را گناه آنها دانست زيرا هرگز زمينه آموزشی که آنها را برای بر خورد و شناخت و حتی شرکت در چنين رويدادهای هنری آماده کرده باشد برايشان وجود نداشت. در واقع اين وظِيفه من و گالری بود که برای آموزش بيشتر بينندگان زمينه های مناسبی از پيش آماده ميکرديم.

 

آنچه گفته شد اشاره بريشه کمبود هائی است که ندانسته و يا متاثر ازتاثير فرهنگهای حاکم و تحميل شده انسان را از آزادی و رشد طبيعی و منطقيش باز ميدارند و مسير واقعی و انسانی رشد آزاد انسان را عوض ميکنند. انسان زمانی مدرن، دموکرات، و متعهد است که از " خود محدود و مسخ شده اش" که انگيزه های گوناگونی بر او تحميل کرده اند شناخت پيدا کرده و آزاد شود. مدرن بودن، دموکراتيک بودن، و پيشرو بودن الزاما نميبايستی در زير يک عنوان سياسی و برای يک آرمان مشخص ايد ئو لوژيکی و يا مذهبی پايه ريزی شود تا ارزش انسانی داشته باشد. انسان مدرن و آزادی که بتواند ورای تسلط ايمان، سنت، و قانون وبر مبنای بينش، شناخت و قضاوت خود زندگی را ارزيابی کند، موجوديست که در اسارت و محدوده های منجمد کننده در گير نيست و بنا براين در يک ديد" کلی بين- هو ليستيک" بزندگی مينگرد. اين انسان هنر، سياست، همه زندگی و حتی روحا نيت را در نمائی منطقی و بگونه ای که واقعيت دارد ميبيند و ميسنجد و شناخت او پيروی از الگو های تحميل شده ای نيست.

 

                                                                                                                                                                                                                                              محمد صديق

                                               نيو يورک پنجم ژانويه سال 2000