مکانيزم
بيان و نمايش درونيات
در هنر
محمد صديق
چرا
انسان به بيان
ونمايش ناشناخته
های زندگی نياز
دارد ؟ اين سئوال
در کليت خود در
بر گيرنده پديده
ها و زمينه های
گسترده ای از زندگی
است که تنها بيان
و نمايش آنها ميتواند
بآنها ماديت بخشد.
اگر بپنداريم که
مردم يک جامعه
نتوانند که خواستهای
خود را با بکار
برد سمبل های زبان
، نگاره، اشارات،
رفتاروکردار بيان
کنند هرگز کاری
انجام نشده و احساسات
افراد آن جامعه
بيان نميشود، در
نتيجه رابطه ای
بين آنها بوجود
نمی آيد و در چنين
دنيائی پويش و
جنبش وجود ندارد.
تنها بوسيله بيان
و نمايش است که
افراد جامعه فضای
زيست خود را از
ديگران تميز ميدهند،
خود را ميشناسند،
و بديگران ميشناسانند
و موجوديتشان مفهوم
پيدا ميکند.
توجه
اهميت رابطه بين
انسان و دنيای
بيرون او يا بين"
درون و بيرون" از
زمانی مورد توجه
قرار گرفت که "
دنيای درونی يا
سابجکتيو- شخص-
خود" در برابر"
دنيای بيرون – ابجکتيو"
بعنوان دو دنيای
کاملا مجزا ولی
مکمل و مربوط بهم
شناخته شدند. در
اين مرحله از شناخت
انسان بود که کوشش
شد تا خصوصيات
دنيای اوبجکتيو
و دنيای سابجکتيو
را در گسترده وسيع
تری شناسائی کنند.
اين شناخت ويژه
يکی از بنياد های
اساسی پژوهشهای
فلسفه هنر شد.
زمانی
که در هنر در باره
روابط درون و بيرون
سخن به ميان ميآيد
توجه ما بزمينه
ايست که آن زمينه
در يک ساختار وروند
ويژه، انگيزه برقراری
اين رابطه را فراهم
ميکند، اشاره به
زمينه ها، مسيرها
و عواملی که اين
رابطه در آنها
رخ ميدهد. اين زمينه
ها ميتوانند اثر
پويای کلمات در
ادبيات وشعر، تاثير
عميق تونها و صدا
ها در موسيقی،
ساختار فرمها و
رنگها در نقاشی
و تنديسگری، حرکات
و اداها و کردار
های گوناگون اعضای
بدن و يا آميزه
ای از مجموعه آنها
در رقصها و تئاترباشد. بطور مشخص توجه
بعواملی است که
در فضای ضميرانسان
شکل ميگيرد و خود
انسان آن عوامل
را بوجود ميآورد
که بيشتر در فضای
هنر عينيت مييابد.
شناخت
و توجه بچنين روابط
و تعبيرآنهادر
يک قالب فلسفی
از زمانی بوجود
آمد که فلسفه سازمان
وشکل ثابتش را
در سازماندهی انديشه
انسان يافت. " بيشاپ
برکلی" نمايش شادی
و غم را در چهره
انسانها با انگيزه
ای که سبب بوجود
آمدن شادی و غم
ميشود متفاوت می
انگاشت و بر اين
بود که اگر چه ما
آن انگيزه ها را
بچشم نمی
بينيم اما وجود
آنها انکار ناپذير
است زيرا بدون
تاثير آنها شادی
و غم در چهره انسان
نمايان نميشود.
در اين برش اززمان
مرز بندی بين دو
دنيای کاملا متفاوت
اما وابسته شناخته
ميشد. از اغاز تمدن
پيش از اين تشکل
و سازمان يابی
انديشه، انسان
بدون اينکه در
قالب ويژه ای بيان
گری خودرا زيرعنوان
و شناخت مشخصی
نام گذاری کند
همه کاوش و توليدش
در راستای برآوردی
غريضی انجام ميگرفت.
بازتاب
کردار روزانه اش
نگاره هائی بود
که با انگشت يا
تکه چوبی بر روی
ماسه ها ، يا برديواره
غار هائی که در
آنها زيست ميکرد
مينگاشت. اشارات
دست وپا، سر و بدن،
رقصها و جنبش های
گوناگون، خواندن
آهنگهای فردی و
گروهی همه رابطه
بين درون و بيرون
بودند و غير ممکن
بود که انسان بتواند
بدون انجام اين
انگيزه هازنده
بماندويا سازمان
اجتماعيش را پايه
ريزی کند. ارتباط
با دنيای بيرون"
محيط زيست" تنها
مسئله انسان نبود
بلکه اين ارتباط
بر مبنای نياز
بيولوژيکی و غريضی
با موجوداتی در
فضای بيرون از
زيستش که برای
گوشت و پوست و غذا
بآنها نياز داشت
بر قرارميشد که
بدون آنها نميتوانست
بزندگی ادامه دهد.
تفاوتی
که در روند ايجاد
ارتباط طبيعی بين
درون و بيرون در
انسان و ساير موجودات
زنده ديگروجود
دارد در اين است که انسان
ارتباط را هميشه
برمبنای انگيزه
غريضی مثل سايرموجودات
زنده بوجود نميآورد
بلکه انديشه و
منطق را هم در ايجاد
ارتباط بکار ميگيرد.
دخالت منطق در
خلاقيت انسان الزاما
اين نيست که هرچه
خلق ميکند بر مبنای
قانون و منطق است
زيرا منطقی بودن
در اصل با ويژه
گی خلق آثارهنری
مغايرت دارد. مفهومش
اين است که در جريان
تکامل تاريخی در
او يک نوع ساختار
منطقی بوجود آمده
که درموجودات ديگر
بوجود نيامده است.
شناخت
دنيای سوبجکتيو
و دنيای ابجکتيو
بعنوان دو فضای
کاملا متفاوت ولی
وابسته در آغاز
از نظر يک ديد ايدآليستی
باين مفهوم بود
که " خود" که نماينده
يک مدار بسته موجوديت
شخصی است، نميتواند
در زمان و مکان
خلاصه شود. زيرا
زمان و مکان نماينده
پايان پذيری آن
است که در اين صورت
موجوديت" خود"
که در زمان و مکان
خلاصه شود پايان
پذير است. در فضائی
که ما " خود " ميناميم
يک پويش مدام وجود
دارد که با فراسوی
مدار بسته اش از
راه حواس ماکه
مسئول ايجادروابط
درون و بيرون هستند
رابطه ايجاد کند.
مکانيزمی که برایصورت
گرفتن اين رابطه
وجود دارد " پرسپشن-
يا احساس" است.
ديدن اشياء و آگاه
شدن از موجوديت
آنهاازراه حس بينائی
و سايرحواس ديگر
هر کدام باعث آگاهی
از دنيای ابجکتيوشده
و ازمجموعه اين
احساسات اندوخته
ای که از عوامل
مختلفی در ضميرما
ذخيره ميشود" کونسپشن-
اندوخته ضمير"
ما شکل ميگيرد
و در نهايت پايه
درک و شناخت ما
از فضای ابژکتيو
ريخته ميشود.
"
پرسپشن و کنسپشن"هردويک
ساختارارگانيک
و وابسته دارند
که پايه شعور و
شناخت مارا از
جهانی که در آن
زيست ميکنيم ميريزد.
در يک تعريف خلاصه
و ساده" آموزش"
تدارکی است که
بوقوع پيوستن رابطه
بين اين دو راآسان
ميکند و دانش که
بازده عملکرد هردوی
آنهاست در ضمير
ما عينيت پيدا
ميکند. در اينجا
وجود دانش، داشتن
احساس نسبت به
آنچه در دنيای
ابجکتيو مارا در
بر گرفته و در نهايت
در هم گرائی ايندو،
پايه های داوری
ما را ميريزد، و ما را برایشناخت
دنيای ابجکتيو"
عمومی و کلی" و
دنيای سابجکتيو"
دنيای درونی ما-
خود" آماده ميکنند.
هنراساسی
ترين انگيزه ايست
که در نهايت هم
امکان اين شناخت
را بوجود ميآورد(
زيراميزان حساسيت
را بالا ميبرد)
و هم بعنوان" دانش
تجربی – اينتو ويتيو"
برشد ذخيره های
ضمير ياری ميرساند.
نقش اساسی هنربازتاب
و ايجادرابطه"
درون و بيرون" و
تدارک برای توسعه
و گسترش اندوخته
های ضمير از راه
همين دانش تجربی
است " بندتو کروچه"
اساسا هنر را يک
جريان آموزشی ميشناسد
که بدون متاثر
شدن از منطق و قانون
در تکامل مشاعر
انسان نقشی سازنده
دارد. وجود زمينه
های ذهنی که بوسيله
تاثير آموزشی هنر
در انسان ايجاد
ميشود در توسعه
احساسات و باز
تابهای طبيعی انسان
نقشی را بازی ميکند
که آموزشهای علمی
انسان را برای
ارزيابی ها و داوری
های درستر و دقيقتری
آماده ميکنند.
آنچه
از درونيات انسان
در آثار هنری عينيت
مييابد" اکسپرشن-
ويا بيان" است
"ردلف آرنهايم"
باز تاب جهان ابجکتيو
را در عاملی که
بازتابنده آن است
اثری هنری و بعنوان
يک تجربه شخصی
ميداند، که يک
تجربه عادی نبوده
و با تجربيات ديگرانسان
کاملا متفاوت است.
نمايش اينگونه
تجربيات بازتابی
از نيروهای درونی
انسان است که در
نهايت مبين رابطه
درون با بيرون
است. در يک ديد گسترده
" بيان و نمايش"
بازدهی است برای
بيننده. اين بازده
ميتواند نمايش
دهنده، احساسات،
انديشه، مبارزه
او در زندگی، ذوق
وسليقه، لباس پوشيدن،
و شيوه ايجاد تزئينات
محيط زيست او باشد.
در يک بيان کلی
تر همه رفتار و
کرداری که انسانها
از خود بروز ميدهند
" بيان و نمايش"
درونيات آنهاست
که در نهايت رابطه
بين درون و بيرون
است. اين " بيان
و نمايش" ميتواند
يکنوع مراجعه به
علامات و نشا نهای
خارج از وجود بوده
والزاما منعکس
کننده درونيات
ذهنی نباشد. آنچه
تا کنون مورد توجه
قرار گرفت شناخت
" ابجکتيو و سابجکتيو-
درون و بيرون" و
اشاره بروابط ارگانيک
بين آنها بود،
که هم خصائص درونی
و هم خصائص بيرونی
را نشان داد.
"اکسپرشن
– يا بيان" هنگامی
مفهوم پيدا ميکند
که با انگيزه يا
پديده شناخته شده
ای " اسوسي ايت–
و يا همگون
" باشد. اين انگيزه
ميتواند فرمهای
بيشماری را که
انسان در مسيرزندگی
با آنهاآشنا شده
چون، رنگها، صداها، تونها
که در ضميرش دخيره
کرده است در برگيرد.
مجموعه اين انگيزه
های تثبيت شده
يا باز ده تجربيات
شخصی است و يابازده
تاثيرات و آموزش
فرهنگی است که
انسان ساختار فرهنگيش
را از آن گرفته
است. در هر حال زمانی
که انسان متاثر
از اين انگيزه
هاست، ايده و احساسی
را بيان ميکند.
انگيزه
های درونی در ساختار
بيان تازه نقشی
اساسی و تعين کننده
دارند" کيپس" بر
اين گمان است که
نيروهای تعين کننده
بيان حتی در اشياء
بيجان مثل ستونها
ی يک معبد ونحوه
قرار گرفتن آنها
و تاثيری که برضميرما
ميگذارند، ميتوانند
محرک شکل گيری
بيان ما باشند،
زيرا نمايش اين
ستونها ما را بيک
گذشته دور ميبرد.
مجموعه آنچه نمايش
اين ستونها در
بيننده ايجاد ميکند
در ساختار بيان
بيننده تاثيری
اساسی دارد. اين
تاثيرات از فرمها،
رنگها، وابستگی
های تاريخی و کليه
عوامل وابسته بآن
ستونها مايه ميگيرد.
علاوه براين نيروهای
درونی ديگر در
ضمير بيننده در
اثر برانگيختن
اين انگيزه های
اساسی بآنها ميپيوندند.
در کل مجموعه در
هم آميزی اين انگيزه
ها و نيروهای پيوسته
بآن عوامل بر انگيزنده
احساسات بيننده
هستند.
فرمها،
رنگها، دانش تجربی
و تاريخی، خاطرات
و انديشه ها، داوريها
و ارزيابيها همه
در يک همگونی طبيعی
برای بوجود آوردن
بيان ما آماده
ميشوند و در نهايت
بحرکت و عمل ميانجامند.
مثلا نگارگری
که در جريان بکار
برد فرمها و رنگها
و يا نمايش ويژه
ای در کارش مشغول
کار است، در هر
لحظه از جريان
خلاقيتش از جريانی
که گفته شد بدون
اينکه خودش متوجه
باشد بايد بگذرد.
موسيقی دانی که
آهنگ ميسازد نميتواند
بدون آمادگی ذهنی
که عوامل سازنده
اثرش را ميبايستی
تدارک ببيند خلاقيتش
را بنتيجه برساند.
می بينيم که جريان
بيان و نمايش يک
ده و بازده متداوم
و هميشگی است که
نه تنها
در جريان خلق هنری،
بلکه در تمام مظاهر
ديگر زندگی وجود
دارد.
چنين
بنظر ميرسد که
هر انسانی چه هنرمند
وچه غير هنرمند، برای بيان
هر انگيزه ای در
زندگی در ضميرش
بذخائری از دانستنی
ها که با واقعيات
زندگی رابطه دارند
نياز دارد تا بتواند
با همگونی بينش
های تازه خود با
آنها، بيان و نمايش
و کردارش را بگونه
ای که شايسته است
بفرجام برساند.
درست چون گزارشی
که ميبايستی با
واقعيتها همگون
باشد.
در
همگونی " پرسپشن
و کنسپشن" دخيره
واقعيات در ضمير-
و بيان واقعيت،
زمان وقوع مطرح
است. يعنی آنچه
از لحظه احساس
تا بازده احساس
که بيان است روی
ميدهد بسيارکوتاه
و سريع است. در جريان
بوجود آمدن اين
بيانها که در کليت
زندگی روی ميدهند،
بيان هنری ميبايستی
دارای خصيصه متفاوت
و ويژه ای باشد.
بوجود
آمدن يک اثر هنری
در واقع آغاز يک
ده و بازده بصورت
متدوام ميان " درون
و بيرون- سابجکتيو
و ابجکتيو" است.
هنرمندی که اثرش
را از هيچ آغاز
ميکند نه تنها
در اندوخته های
ضميرش در يک پويش
و کنکاش متداوم
است، بلکه با کمک
و ترکيب آنها پديده
های نوينی را ميسازد
که خود اين پديده
ها در واقع نمايشی
از درون و بيرون
است در حاليکه
هيچ يک از اين پديده
ها نه طبيعت است
و نه هنرمند. اگر
نويسنده و يا شاعر
است دنيای خلق
شده او خلقتی است
از کلمات که نه
درخت است، نه کوه،
نه دريا، ونه طوفان
بلکه دنيای متفاوتی
است که بازده درون
و بيرون اوست.
گنجينه
های فرهنگی
وهنری بزرگ و بيشمار
جهان، پديده های
ژرف و گوناگونی
هستند که هيچکدامشان
طبيعت نيستند و
انسان خالق آنهاست.
هر کدامشان بدرجه
ای پويش زندگی
را منعکس ميکنند.
درون کاويهای نويسندگان،
ظرافت وغنای اشعار،
زيبائی و جذابيت
تئاتر ها و رقصها،ِ
پويش و تاثيرژرف
نگاره ها و تنديسها
همه دنيای زنده
ای هستند که حتی
از طبيعت زيبا
ترند ولی هرگز
طبيعت نيستند.
آنها در واقع کنسپت
و مجموعه
ايست که از کنسپتهای
ديگر، و ماديت
يافتن آن تلاشی
است که خلاق آن
برایابديت دادن
بآن کرده است. اما
در حقيقت نمايش
کنسپت اصلی پيش
از ماديت يافتن
اثر هنری خلقتی
است که موجوديت
خود را در عرصه
بيان ثابت ميکند.
شکوه
خدا گونه ای که
در کليسيای سيستين
بوسيله " ميکلانژ"
عينيت يافته زائيده
ساختار پر شکوه
ضميرهنرمنديست
که دنيا را از ديده
خدايان ميديد.
ترديدی نيست که
توان خلاقيت خداگونه
او هم باين کنسپت
بزرگ ماديت بخشيد
است. زمانی که استاد
سخن فردوسی، افسانه
ها و اسطوره های
کهن و باستانی
را با کلمات جادوئيش
ميساخت، اين ضميروالای
او بود که در درون
جهانی گسترده وبسيط
تر از انديشه خودش
حماسه های باشکوه
انسانها را ميآفريند.
سنفنی
باشکوه شماره پنج
بتهوون ساختاريست
از تونها، صداها،
نوسانهائی که تنها
نيروی خداگونه
ای چون او ميتواندآنهارا
چنان استادانه
بهم بياميزد ودرجهان
بيرون از خودش
چنين انگيزه سحر
کننده ای را خلق
کند. اين صدای تارنيست
که از تکه های بهم
پيوسته چوب و استخوان،
و سيمها ما رابا
خود به فراسوی
هستی ميبرد، بلکه
بيان درونيات نوازنده
آن است که سالها
عشق و شور وشهوت
رادر درون خود
متبلبر کرده و
با توان جادوئيش
ما را با خود بورای
هستی ميکشاند.
در
اينجا ميبينيم
که رابطه درون
وبيرون هنرمند
نه ميزان و معيار
ميشناسد، نه در
قانون و قالبی
محدود ميشود. همانطور
که در ابتدای اين
نوشتارگفته شد انسان چه
هنر مند
وچه غير هنرمند
بنا بساختار بيولوژيکيش
ميبايستی بروندی
با دنيای بيرونيش
رابطه داشته باشد.
اما هنرمند اگر
واقعا در هنرش
به نهايت کمال
رسيده باشد توانی
خدا گونه دارد
که پويش او تنها
برای بقای خود
او نيست، بلکه
وظيفه ای غريضی
دارد که جهانی
را خلق کند که جاودان
بماند. در چنين
بيانی ساختاری
پاک و بری از کليه
وابستگيهای تحميل
شده، آزاد و بی
باک از درون يک
موجود آنچه شايسته
بيان است ميجوشد
و با دنيایبيرون
در هم ميآميزد.
درواقع چنين هنری
پيغامبر واقعيات،
راستيها، عشقها
و نيکی هاست.
محمد صديق
نيو يورک، فوريه
25 سال 2000
منابعی
که در اين نوشتار
بکار برده شده باز نويسی
2004/01/27
Rudolf
Arenheim, Art and Visual Perception, Berkly and
Los Angeles: University of California
Alexander, Sir Samuel, Artistic Creation and
Cosmic Creation,
London Humphery Milford 1927
Rudolf Arenheim Art and Instinct,
Oxford: Clarendon Press, 1927
Collingwood,R.G..
The Principal of
Art,Oxford:
Clarendon Press 1938
Kepes Gyorgy, The language
of vision, Chicago:Paul Thobald,1944
Dictionary
of philosophy
Dagobert D. Runes
and Associat authors,
Littlefeild,
Adams & Co.