خارجی- خيابان- بعدازظهر

 

تصوير کاملا تيره و تار است. پس از مدتی مکث، صدای بوق تلفنی که در انتظار برقراری ارتباط است را می شنويم. تلفن چند بار زنگ می زند. در نهايت از آنسوی خط زن ميانسالی گوشی را برمی دارد. از اين سوی خط صدای دختر جوانی را می شنويم که با تلفن صحبت می کند. ظاهرا مادر و دختر هستند. صدای مادر نگران و مضطرب و در عين حال مشتاق است. انگار منتظر خبری مهم است. از طرف ديگر صدای دختر ناراحت است ولی بگونه ای که می خواهد ناراحتی خود را پنهان کند.

مادر: الو...

دختر: الو. سلام مامان.

مادر (نفس نفس زنان): سلام! چی شد؟

دختر: چرا اينقدر نفس نفس می زنی؟

مادر: خيلی منتظر زنگت بودم. الان هم رفته بودم دستشويی. برای سومين بار! نصفه جونم کردی. چی شد؟

دختر: هيچی! من که گفتم شما بی خود نگرانيد. هيچی نيست. جواب همه آزمايشها منفی يه. حالتون ماشالله خوب خوبه!

مادر (نفس راحتی می کشد. صدايش آرام تر می شود): خدا رو شکر! الهی خدا خيرت بده دخترم. ولی به خواهرت چيزی نگی ها. اصلا فکر کردن روی اين چيزها براش خوب نيس.

دختر (صدايش ناراحت اش قابل تشخيص است): خب معلومه که نمی گم. ديگه با من کاری ندارين؟ مردم توی صف منتظرن.

مادر: نه ديگه. مرسی. بيا خونه. خدافظ.

دختر: مواظب خودتون باشين. خدافظ.

 

به محض اينکه دختر گوشی را می گذارد، تصوير تيره کنار می رود و ما دست دخترانه ای را می بينيم که گوشی تلفن عمومی را سر جايش می کوبد. کوبيدن گوشی مصادف با ديدن تصوير است. چهره دختر را نمی بينيم. دستش روی گوشی مکثی می کند. انگار که مشغول فکر کردن است. دستش آرام آرام روی سطح دستگاه مکعبی تلفن کشيده می شود. آرام روی کارت تلفن اش می رود و آن را، باز با کمی مکث، از خشابش خارج می کند. وقتی که کاملا دست دختر از کادر خارج می شود، مردی را از پشت می بينيم که وارد کادر می شود و گوشی را برمی دارد و مشغول شماره گيری می شود. دوربين آرام آرام، اين تلفن را ترک می کند و به سمت چپ به سراغ دستگاه تلفن ديگری می رود (در يک مرکز تلفن هستيم، که چند دستگاه تلفن کنار هم قرار دارند.) زنی با روسری مشکی مشغول صحبت با تلفن است، از صدايش حدس می زنيم که حدودا سی ساله باشد.

 

زن: ... آره. هفته ای يه بار می اومد خونه مون رو تميز می کرد. زن خوبی بود بيچاره. خدا بيامرزدش. چی؟... آها. آره. تو خونه اش تموم می کنه. نوه اش که از بيرون می ياد پيداش می کنه...

 

در حالی که اين مکالمه تمام نشده، دوربين آرام به سمت دستگاه تلفن سوم می رود که زنی با روسری زرد مشغول مکالمه است. از روی صدايش می توان حدس زد بين سی تا چهل ساله است.

 

زن: ... هنوز توی کماست. نمی دونم! بعضی وقتها علايم حيات رو از خودش نشون می ده، ولی خيلی کم. دکترها ظاهرا خيلی اميدی ندارن...

 

باز هم دوربين مکالمه را به حال خود رها می کند و به آرامی به سراغ دستگاه تلفن چهارم می رود. زنی با روسری سفيد مشغول صحبت است. صدايش 25 ساله می زند.

 

زن: ... يه پسر کاکل زری! آره! سالم سالم... می گفتن چهار کيلو و چهارصد گرم... دور از جون، کپی پدربزرگ خدابيامرزشه. آره همون که تازگيها فوت کرد...

 

دوربين به سراغ آخرين دستگاه تلفن می رود. زنی با روسری آبی مشغول صحبت است. احتمالا پنجاه ساله.

 

زن: ... نه، هرکاری که کرديم پول قبول نمی کنن. ميگن همين که صدای ضربان قلب دختر شما رو بشنويم برامون کافی يه. مامان پسره خيلی مياد بهمون سر می زنه. حس می کنه واقعا پسرش زنده اس. مينا هم خيلی باهاش مهربونه. حالا خدا کنه قلبه واقعا کار کنه...

 

دختر جوانی با سرعت از کنار دستگاه تلفن از چپ به راست رد می شود. مشغول صحبت با موبايلش است. از کنار همه زنهايی که قبلا از پشت ديده بوديم شان می گذرد. از لحظه ای که دختر وارد کادر می شود دوربين او را همراهی می کند. چون دوربين می خواهد هم سرعت با او پيش برود، سرعتش خيلی بيشتر از چيزی که تا حالا ديديم می شود. نام دختر، مينا است. مخاطبش معلوم نيست.

 

مينا: ... گه خورده! هيچ غلطی نمی تونه بکنه. همه اش تقصير خودته. هی توقع ات رو پايين آوردی... اين دفعه اگه بهت زنگ زد بهش بگو بياد با من صحبت کنه. اوکی؟...

 

مينا در حين راه رفتن با عجله اش به عابرين تنه می زند. برخی از آنها برمی گردند و با تعجب به او نگاه می کنند ولی او توجهی نمی کند.

 

مينا (ادامه می دهد): ... منم بد نيستم مرسی. يکی تو سر خودم می زنم و يکی تو سر خواستگارام... آره مامانم ميگه تو اگه تا يه سال ديگه شوهر نکنی ديگه نمی تونی شوهر کنی! فکر کرده همه مردها مث شوهر خودش فکر می کنن. ميگه دختر تا بيست سال مثل ماشينی يه که به چراغ سبز نزديک می شه. می تونه آروم آروم از چهارراه رد شه. ولی بيست رو که رد که مثل چراغ زرده. بايد سريع دست خودش رو يه جايی بند کنه وگرنه به چراغ قرمز می خوره و می ترشه. تو که مامان منو می شناسی... خب حالا بهت زنگ می زنم. بای.

 

در حالی که پل عابر پياده کنار مينا است وی وارد خيابان می شود تا به آن سمت خيابان برود. عجول است. موبايلش دوباره زنگ می زند.

 

مينا: الو سلام مامان. چی می خوای بگيرم؟... مهمون؟ امشب؟... Oh my god! اين يکی ديگه پرنس کدوم کشوره؟... خب تو که گفتی بيان ديگه چرا از من اجازه می گيری؟...

 

در حين رد شدن از خيابان جلوی ماشينی می پرد. ماشين ترمز می کند. راننده اش به نشانه اعتراض بوق می زند و دستش را بالا می آورد.

 

مينا (به راننده): چيه؟ چه خبرته؟ خط کشی مگه نيس؟

به جواب راننده توجهی نمی کند. دوباره حواسش به موبايل جلب می شود.

مينا (ادامه می دهد): نه بابا! با تو نيستم. با اين راننده ام که انگار کوره!... خب می گفتی... امشب بابا هم که نيس. چرا نگفتی ديرتر بيان؟ چی دير می شه؟.... الو... صدا نمی ياد... الو... (ارتباط قطع می شود) ای تف به قبر اونی که اين خطهای موبايل رو درست کرده.

 

مينا همچنان در نواحی شلوغ شهر مشغول پياده روی است. پسرک هفت، هشت ساله دوره گردی با مقداری آدامس و چند کارت دعا به سراغش می آيد و از او می خواهد خريد کند.

مينا: چيه؟... ولم کن بابا تو هم حال داری... (پسرک مانتوی مينا را می کشد. عاجزانه التماس می کند) برو ديگه. نه اون دعاهات دردی رو از من دوا می کنه نه آدامس هات... اه! ولم کن ديگه.

مينا با فشار يکی از دستانش، دست پسرک را از خودش جدا می کند. به خيال اينکه پسرک از فروش منصرف شده راه خود را ادامه می دهد. ولی پسرک دوباره آويزانش می شود و تقاضايش را تکرار می کند. اين بار مينا برمی گردد و سيلی محکمی به صورت پسرک می زند. پسرک هاج و واج نگاهش می کند. لپ اش سرخ شده است. مينا هم کمی آميخته با خشم و دلسوزی پسرک را نگاه می کند، ولی در نهايت بدون اينکه حرفی بزند راه خود را ادامه می دهد.

همچنان مينا مشغول راه رفتن است. می خواهد از يک چهارراه شلوغ رد شود. آن سر چهارراه دختر ديگری را می بيند که دارد به سمت مينا می آيد. مينا ناخودآگاه نگاهی به دختر می اندازد. وقتی بيشتر دقت می کند، پسر جوانی را می بيند که دنبال دختر راه افتاده و با او حرف می زند ولی دختر محلش نمی گذارد. پسر سعی می کند کاغذ کوچکی را به او بدهد ولی دختر قبول نمی کند، سرانجام دختر کاغذ را می گيرد. پسر پس از اين صحنه از تعقيب دختر دست برمی دارد و فقط راه رفتن او را نگاه می کند. مينا دوباره حواسش به اينکه بايد از چهارراه رد شود جلب می شود. اين بار آرام تر از سری قبل قدم به چهارراه می گذارد و از لابلای ماشينها رد می شود. وقتی به آن سر چهارراه می رسد، تازه دختر از جهت مخالف به چهارراه رسيده و قصد عبور از مسيری را دارد که همين الان مينا در جهت مخالف طی کرده بود. ناخودآگاه چشمهايشان به هم می افتد. فاصله دختر و مينا اندک است. مدتی به هم نگاه می کنند، دختر لبخندی می زند، مينا هم جواب لبخند را با لبخند سردی می دهد. غم در نگاه دختر مشهود است. دختر به راهش ادامه می دهد. مينا سر جايش ايستاده است. ناگهان نگاهش به چراغ راهنمايی می افتد که از سبز به زرد تبديل می شود. ناخودآگاه برمی گردد. دختر را نگاه می کند که مشغول عبور از چهارراه است. دختر به ماشينها نگاه نمی کند. پيکانی با سرعت سرمی رسد. محکم به دختر برخورد می کند. دختر به چند متر آنطرف تر پرتاب می شود. صحنه آنی رخ می دهد. پيکان متوقف می شود. صداها بم و تصوير اسلوموشن می شود. مينا فقط صداهايی محو می شنود. نگاهش شگفت زده است. مردم جمع می شوند. مينا را از نيم تنه به بالا می بينيم. کم کم مينا به جمعيت نزديک می شود. نزديک شدن اش طوری است که انگار نيرويی مغناطيسی او را جذب می کند، نه اينکه با بالا و پايين شدن گامهايش حس کنيم که دارد راه می رود. راننده پيکان از ماشين بيرون می جهد. نگاهی به بدن غرق در خون دختر می کند و دودستی بر سر خودش می کوبد. مينا به جمعيت می رسد. هنوز دختر را نديده، ولی به طرز خارق العاده ای آدمهايی که جلويش ايستاده اند کنار می روند، انگار عمدا راه را برای او باز کرده باشند. مينا به همان حالتی که ذکر شد جلو می رود. از فاصله دو،سه متری جنازه غرق در خون دختر را می بيند. نزديک تر می شود. در تمام اين صحنه ها چهره اش مات و حيران است. دو، سه مرد جوان بچه ها و زنان را از محل حادثه دور می کنند، ولی با مينا کاری ندارند. مينا کنار دختر می نشيند. دست دختر را در دستانش می گيرد. تقريبا خون صورت دختر را فراگرفته و چهره اش مشخص نيست. مردی به سراغ مينا می آيد و با همان صدای بم چيزی به مينا می گويد. ولی صدا مفهوم نيست. مرد دوباره تکرار می کند. اين بار می فهميم چه می گويد.

مرد: تو دوستش هستی؟

مينا فقط به مرد نگاه می کند. مرد منتظر جواب نمی ماند. می رود. چند نفر دور راننده پيکان جمع شده اند. همچنان راننده گريه می کند و به سر خودش می زند. مينا نگاهی به راننده می کند. راننده مردی نسبتا جوان، حدودا سی ساله است. افراد دور راننده تصميمی می گيرند.

يکی از مردان: بياين کمک بلندش کنيم. اين خانم دوستشه. با اين خانم برين بيمارستان. همين دو خيابون پايين تر.

مرد ديگر: اينکه اصلا نمی تونه با اين حالش رانندگی کنه.

کسی به حرف او توجهی نمی کند. چند نفر می آيند و دختر (جنازه) را بلند می کنند. مردی می آيد و کيفی به مينا می دهد.

مرد: کيف دوستتون. گم نشه.

مينا کيف را می گيرد. عکس العمل ديگری نشان نمی دهد. جنازه را سوار پيکان کرده اند. مردی به سراغ مينا می آيد.

مرد: دختر خانم زود باش سوار شو. مواظب باش راننده تو بيمارستان فرار نکنه. شماره اش رو يادداشت کن. ديگه وقت نبود به پليس زنگ بزنيم. نبايد وقت رو تلف کرد... (وقتی با حالت مبهوت مينا مواجه می شود) نمی ترسی که؟

مينا در حالی که از جايش بلند شده سرش را به علامت منفی تکان می دهد. مينا سوار ماشين می شود. راننده راه می افتد.

راننده (در حال رانندگی): ديدی چه خاکی به سرم شد؟... الهی که بتونه زنده بمونه.

مينا که دستان بيجان دختر را در دستش گرفته، نگاه نااميدانه به صورت دختر می کند. علايم حيات ديده نمی شود. توجه مينا به يک جعبه دستمال کاغذی در عقب ماشين جلب می شود. از آن چند برگ خارج می کند و شروع به تميز کردن صورت خونين دختر می کند. آثار خون کم کم از چهره دختر محو می شود. ناگهان مينا دستش را روی گلويش می گذارد. انگار که دردی در گلويش احساس می کند. چند بار سرفه می کند. همچنان دستش روی گلويش است. کم کم سرفه هايش کمتر می شوند. نگاهش به راننده می افتد. با تعجب می بيند که راننده به سختی رانندگی می کند، انگار که چشمانش کم سو است. چشمان خود را ريز کرده تا بتواند اشيای بيرون را در حين رانندگی ببيند. مشخص است که به سختی رانندگی می کند.

 

داخلی – بيمارستان - عصر

مينا و راننده روی نيمکت به انتظار نشسته اند. راننده بی تابی می کند. از جايش بلند می شود و جلوی مينا رژه می رود. راه رفتن اش به نظر آزاردهنده می رسد ولی مينا شکايتی نمی کند. از دور دو افسر پليس سرمی رسند. راننده با ديدن آنها خودش را جمع و جور می کند.

افسر 1: شما راننده پيکان 455س11 هستيد؟

راننده (صدای لرزان): بله جناب سرهنگ.

افسر 1: لطفا با ما بيايين.

راننده: جناب سرهنگ بخدا من مقصر نيستم. من بيگناهم. من زن و بچه دارم...

افسر 1: اين چيزها بعدا توی دادگاه معلوم می شه. نذارين دست به کار ديگه ای بزنم.

راننده (خطاب به مينا): خانم شما بگو. شما دوستش بودی...

مينا نگاهی می کند. افسران، راننده را با خودشان می برند. مينا، کيف دختر را باز می کند. داخل آن يک موبايل پيدا می کند. آن را خارج می کند. ولی موبايل خاموش است. باتری اش تمام شده است. دوباره دست در کيف می کند. کمی داخل آن را جستجو می کند و از آن شارژر موبايل درمی آورد. سريع موبايل را به پريز برق متصل می کند. تا موبايل را وصل می کند، صدای زنگش شنيده می شود. روی مونيتور موبايل اسم "آرش" حک می بندد. مينا موبايل را روشن می کند.

مينا: الو!

صدای مينا کاملا شبيه صدای دختر اول داستان (که همان دختر مقتول است) شده است.

آرش: الو! سلام مانا! هيچ معلومه کجايی دختر!

مينا: ببخشيد، ولی من مانا نيستم.

آرش: الان هم وقت شوخی کردنه؟! زنگ زدم خونه مامانت گفت بايد تا حالا می اومدی.

مينا: می تونم بپرسم شما چه نسبتی با مانا دارين؟

آرش (کمی مکث می کند- می خندد): حداقل می خوای فيلم بازی کنی، يه ذره سعی کن صدات رو عوض کنی.

مينا: آقای آرش نمی دونم چی! چرا موقعيت رو درک نمی کنين. مانای شما الان توی اتاق جراحی يه.

آرش (جدی می شود): شما... کی هستين؟

مينا (کمی خيالش راحت می شود): من مينا هستم... دوست مانا. لطفا اگه می تونين بياين بيمارستان ___. در ضمن من به خانواده اش خبر ندادم. ببخشيد شما کی هستين؟

آرش: من اصلا سر در نمی يارم... من آرش هستم... نامزد مانا. چيزی درباره شما به من نگفته بود.

مينا: درباره شما هم چيزی به من نگفته بود!... پس شما به خانواده اش خبر می دين؟

آرش: آره... آره.

مينا: پس فعلا خدافظ...

آرش: خداف... ببخشيد...

مينا: بفرمايين.

آرش: مطمئنين که مانا نيستين ديگه؟

مينا: بياين خودتون ببينين. خدافظ.

مينا قطع می کند. به محض اينکه موبايل را روی نيمکت می گذارد، موبايل خودش زنگ می زند. روی مونيتور لغت "مامان" نقش می بندد. مينا کمی فکر می کند سپس با اطمينان موبايلش را خاموش می کند.

تصوير محو می شود.

 

داخلی- بيمارستان- عصر

مينا همچنان روی صندلی نشسته است. از دور پسری را می بيند که از پرستاران سوالاتی می کند. يکی از پرستارها او را به جايی که مينا نشسته هدايت می کند. مينا از جايش بلند می شود. آن پسر، همان آرش است. مينا با قدمهايی آهسته تر از آرش به او نزديک می شود. روبروی هم می ايستند.

مينا: به پدر و مادرش گفتين؟

آرش: به مادرش نتونستم بگم. بهش گفتم مانا با منه. به باباش هم که زنگ می زنن می گن توی جلسه اس. به هيچ وجه هم حاضر نمی شدن وصل کنن... می خوام ببينمش.

مينا: الان نمی ذارن. بايد صبر کنين.

 

مينا و آرش روی نيمکت می نشينند. آرش کاپشن بهاری اش را درمی آورد و روی پاهايش می اندازد. به در و ديوار نگاه می کند. بی تاب است. مينا آرام تر است.

مينا: خيلی دوستش دارين؟

آرش (متوجه حضور مينا می شود): خب معلومه. قراره با هم ازدواج کنيم... راستی شما خيلی صداتون شبيه ماناست.

مينا (لبخند بی روحی می زند): خب شايد چون دوستيم.

آرش: کی با هم دوست شدين؟

مينا: امروز... چند ثانيه قبل اينکه تصادف کنه.

آرش نگاهی چپ چپ به مينا می کند ولی بی حوصله تر از آن است که بخواهد جواب مينا را بدهد.

مينا: يه سوال (آرش به مينا نگاه می کند). مانا از چيزی ناراحت بود؟

آرش: نه، چطور مگه؟ چيزی به شما گفته؟

مينا: نه... هيچوقت هيچی به من نگفت.

آرش (موضوع را عوض می کند، متوجه منظور مينا نشده است): چطوری بستری اش کردين؟ راننده پولی گذاشت؟

مينا: نه اونکه پولی نداشت. من ساعتم رو گرو گذاشتم. يه مقدار هم پول نقد داشتم که دادم.

آرش (با ترديد): لطف کردين.

مينا: کاری نکردم. مانا دوستمه.

انگار آرش با لفظ دوست که مينا بکار می برد مشکل دارد. رويش را برمی گرداند.

مينا (ادامه می دهد): چطور با هم آشنا شدين؟

آرش: تصادف.

در همين حال دکتر از اتاق خارج می شود. مينا و عجول تر از او آرش از جايشان بلند می شوند.

آرش: آقای دکتر! حالش چطوره؟

دکتر: نسبت شما با بيمار چيه؟

آرش: من نامزدشم.

دکتر نگاهی به مينا می کند، انگار راحت تر بود که موضوع را به مينا می گفت. معذب است.

دکتر: طاقت شنيدنش رو داری؟

آرش: مجبورم داشته باشم. زودباش دکتر.

دکتر: متاسفانه بيمار شما بدليل خونريزی شديد فوت شده است.

مينا را می بينيم که آرام سر جای خودش می نشيند. سروصدای گريه آرش شنيده می شود. مينا سرش را پايين گرفته است.

تصوير محو می شود.

 

داخلی- بيمارستان- نزديک شب

مينا و آرش روی همان نيمکت نشسته اند. چشمان آرش از گريه قرمز شده است. ولی اکنون آرام است. موبايل مينا زنگ می خورد. مادرش است. اين بار گوشی را برمی دارد.

مينا (پای موبايل): الو... سلام... خب معلومه مينا هستم... می دونم... می دونم... من يکی از دوستام... (نمی تواند بگويد مرده) تصادف کرده. الان بيمارستان هستم... نه تو نمی شناسی... باشه... خودم رو می رسونم. تا قبل نه خونه ام. خوبه؟... زودتر از نه که نمی يان؟... باشه.

مينا (به آرش): حالتون بهتره؟

آرش: مثل اينکه مهمون دارين؟

مينا: خواستگار!... من بايد برم.

آرش: من الان پول ندارم که جای ساعت شما بذارم...

مينا (از جايش بلند می شود و حرف آرش را هم قطع می کند): من با شما فردا تماس می گيرم. خدافظ.

آرش: شماره من...

مينا: دارم.

مينا لبخندی می زند و می رود. کيف مانا همراهش است. آرش مسير رفتن او را نظاره می کند. روی نيمکت می نشيند. جای مينا خالی است. وقتی که ديگر مينا خيلی از آرش دور می شود، در اتاق عمل باز می شود. دو پرستار تخت بيمارستان را روی زمين می غلتانند. روی تخت احتمالا مانا است که روی بدنش را با پارچه سفيد پوشانده اند. آرش که تخت را می بيند از جايش بلند می شود. غمزده تخت را نگاه می کند و تا چند قدم آن را تعقيب می کند. تخت همان مسيری را طی می کند که مينا چند لحظه پيش طی کرده بود. بدن پيچيده در پارچه سفيد مانا همچون روحی است که مينا را تعقيب می کند. آرش در حين برگشتن به نيمکت موبايلش را روشن می کند. شماره پدر مانا را می گيرد.

آرش: سلام... با آقای منطقی يه کار فوری داشتم... خيلی ممنون.

کات

 

داخلی- خانه مينا- شب

مادر مينا سخت مشغول مرتب کردن خانه است. کمکی ندارد. مينا در را باز می کند و داخل می شود. به مادرش سلام می کند.

مادر: وای مينا! نصفه جونم کردی تا اومدی. زود باش برو حاضر شو. همين الانهاست که برسن ها. اونی که دايی ات از قبرس برات آورده بپوش. خيلی شيکه.

مينا: واااااای. بذار من از راه برسم.

مينا روی يکی از مبل ها می نشيند. چشمان مادرش به او می افتد.

مادر: تو که هنوز نشستی!

مينا: خب چکار کنم. حوصله ندارم.

مادر: من که باهات هماهنگ کرده بودم امشب مهمون داريم.

مينا: من که کف دستم رو بو نکرده بودم اين اتفاق می افته.

مادر (ياد تصادف می افتد): راستی دوستت چطوره؟ بهتره؟

مينا (از جايش بلند می شود و به سمت اتاقش می رود): بهتره.

مادر (ياد مهمانی می افتد): خب خدا رو شکر! نمی خوای بدونی داماد کيه؟

مينا (می ايستد و برمی گردد و به مادرش نگاه می کند.): داماد؟

مادر: اه... منظورم خواستگاره. مادرش از دوستهای دور آذره. بعد از هشت سال اومده ايران زن بگيره. آخه آمريکا زندگی می کنه. فقط هم مثکه سه هفته ايران هستش. من برای همين گفتم اين مهمونی زودتر جور شه که همديگه رو ببينين. وگرنه بدون بابات که نمی شد. اون هم حالا وقت گير آورده رفته کيش، گل مصنوعی بياره.

همزمان با اين حرف مادر، مينا وارد اتاقش می شود. صدای جيغش شنيده می شود.

مينا (با صدای بلند): اينا چي يه ديگه؟

مادر دوان دوان وارد اتاق مينا می شود. اتاق مينا پر است از گلدون و گلهای مصنوعی.

مادر: اينا امروز رسيده. بابات از کيش زنگ زد و گفت بذاريمشون تو اتاق تو. ببين چقدر اتاقت قشنگ شده.

مينا (در حال نگاه کردن به گلها): چه فايده همشون بوی پلاستيک می دن.

مادر: بهتر از بوی گله که! دلت می خواست دقه به دقه سردرد بگيری؟ (باز ياد مهمانی می افتد) اووه! زود باش لباستو عوض کن. منم برم حاضر شم.

مادر از اتاق خارج می شود و در را می بندد و مينا را با گلهای مصنوعی تنها می گذارد. جای راه رفتن در اتاق مينا به سختی پيدا می شود. مينا مدتی را در سکوت می گذراند و بعد موبايلش را خارج می کند و شماره آرش را می گيرد.

مينا: سلام... من مينا هستم... باز که منو اشتباه گرفتي. بيمارستانی؟ مامانش اينا اومدن؟...

 

داخلی- سالن پذيرايی- شب

مينا از اتاقش خارج می شود. لباس زيبايی پوشيده (مطابق با شئونات اسلامی!) و آرايش ملايمی کرده است. توجه مادرش به او جلب می شود. به سمت مينا می آيد. پيشانی اش را می بوسد.

مادر: قربون اين دختر خوشگلم برم... خيلی ملوس شدی.

مينا: مرسی.

مادر (چيزی به يادش می آيد): راستی مينا جان، آب اين ماهی رو هم عوض کن. من پاک يادم رفت.

مينا بدون اينکه حرفی بزند، از آشپزخانه تنگ تميزی برمی دارد و پر از آب می کند. تنگ ماهی را برمی دارد و به آشپزخانه می برد. آبش به طرز محسوسی کثيف شده است. وقتی دو تنگ را کنار هم می گذارد، کثيفی تنگ قديمی و تميزی تنگ جديد محسوس تر می شود. ماهی را با تور کوچکی برمی دارد و به تنگ جديد می اندازد. درحاليکه به بالا و پايين شدن ماهی در آب تميز خيره شده، مادرش او را از سالن، صدا می زند:

مادر: راستی مينا جان اسم دوستت چی بود؟

مينا (درحاليکه به ماهی نگاه می کند): مانا.

 

داخلی- سالن پذيرايی- شب

مهمانان رسيده اند. خواستگار که کامران نام دارد جوانی قد بلند و خوش هيکل و حدود 26، 27 ساله است. پدر و مادر و خواهرش نيز او را همراهی می کنند. مينا در آشپزخانه منتظر ايستاده است. صدای مهمانان و مادرش از بيرون می آيد. مشغول احوالپرسی و حرفهای کليشه ای اوليه هستند.

مادر: چرا بچه ها رو نياوردين؟

خواهر کامران: والا گفتيم يه ذره عجله ای شد. ايشالله اگه اين وصلت سر بگيره بيشتر مزاحمتون می شيم. آقای بيطرف هم که تشريف ندارن. گفتيم حالا فعلا زنونه بيايم.

مادر: آره، وحيد خيلی درگير بود. اتفاقا زنگ زد و خيلی سلام رسوند. گفت بعدا خدمت می رسه.

مينا چايی می ريزد. وقتی سينی را بلند می کند، ديالوگ های زير را می شنود.

مادر کامران: اشکالی نداره. مهم مينا جونه.

کامران (لهجه دارد): دقيقا اين همون چيزی يه که من می خواستم بگم. منم خيلی دوست دارم مينا جون رو ببينم.

مينا (زير لب و با حرص): مينا جون!

مينا برمی گردد. سينی را روی ميز می گذارد. از يکی از کابينت ها يک قرص ويتامين سی خارج می کند. آن را نصف می کند و داخل يکی از استکانها می اندازد. قرص داخل استکان می جوشد و حل می شود. قيافه مينا راضی است. سينی را برمی دارد و از آشپزخانه خارج می شود. وقتی وارد سالن می شود، به مهمانان سلام می کند و آنها هم متعاقبا جوابش را می دهند. اول چای را به مادر و خواهر کامران تعارف می کند. بعد استکان آخر را طرف کامران می گيرد. کامران استکان را برمی دارد. مينا می نشيند. سينی را روی پايش می گذارد.

کمی سکوت برقرار می شود. مادر و خواهر کامران مشغول برانداز کردن مينا هستند.

مينا: خيلی خوش اومدين.

مادر: البته مينا يه کم ناراحت دوستشه. يکی از دوستاش امروز تصادف کرده بيمارستانه.

کامران: اه! Really؟ واقعا توی ايران رانندگی sucks! من نمی دونم شما چطور رانندگی می کنين!

مينا: ببخشيد! آقا کامران شما چند سال آمريکا بودين؟

کامران: من کلا هشت سال توی يو اس بودم! بعد از درس وارد بيزينس شدم. برای همين طول کشيد.

مينا: بعد قصد دارين همسر آينده تون رو به... همين يو اس ببريد؟

کامران: بله! شما مخالفتی دارين؟

مادر مينا (قبل از اينکه مينا بخواهد چيزی بگويد): ديگه تو اين دور و زمونه آرزوی هر کسی يه که بره آمريکا.

مينا نگاهی به مادرش می کند. توجهی نمی کند.

مينا: با چی مخالفت دارم؟ با اينکه شما همسرتون رو ببرين آمريکا يا اينکه خودم بخوام بعد ازدواج برم؟

مادر کامران: ايشالله که هر دوش يه چيز هستن.

مادر کامران به مادر مينا نگاه می کند. انگار او بايد حرف مادر کامران را تاييد کند.

مادر مينا: والله حرف آخر رو که مينا می زنه.

خواهر کامران: راستی مينا جان! برای آينده ات چه تصميمی داری؟ می خوای مثل مامانت معلم بشی؟ يا رشته خودت رو ادامه می دی؟

مينا: من اصلا معلمی رو دوست ندارم راستش. دوست دارم همين حقوق رو ادامه بدم. وکالت رو خيلی دوست دارم.

کامران شروع به چای خوردن می کند. وقتی که کمی تست می کند، ناگهان سرش را عقب می برد و با تعجب به چای نگاه می کند. مينا متوجه او شده و خنده اش گرفته است.

مينا: آقا کامران! اگه سرد شده می خواين عوضش کنم؟

کامران (با عجله استکان را روی ميز می گذارد): نه نه! الان چای ميل ندارم.

مادر مينا: آره خلاصه! مينا شغل من رو دوست نداره. با اينکه من عاشق دبيری هستم. زندگی کاری من پر شده از خاطرات مختلف.

خواهر کامران: چقدر جالب! يکی اش رو برامون تعريف کنين.

مادر مينا (کمی خود را به فکر کردن می زند): خب بذار ببينم! مينا تو می گی کدوم رو بگم؟

مينا (خيلی تمايلی ندارد): نمی دونم! همه اش جالبه.

مادر مينا: آها! می دونين که من معلم پنجم دبستانم. يه روز موقع درس دادن، ديدم يه بوی مشکوک از طرف بچه ها بلند شد. (قيافه مينا در هم می رود. انگار اين داستان را بارها شنيده است) من هم به اين چيزها خيلی حساسم. گفتم "هر کی بوده بياد از سر جاش بيرون!" هيچ کس نيومد. دوباره گفتم. تا اينکه گفتم "بايد يکی يکی بياين بيرون تا من... (مکث می کند) اون پشت تون رو بو کنم. اگر هم مجرم رو پيدا کنم ازش پنج نمره کم می کنم." باز با اين حال هيچ کدوم جرات نکرد بياد. منم از همون اولين نيمکت شروع کردم به بو کردن.

کامران: Oh! My God.

مادر مينا (از اينکه می بيند نظر مهمانان جلب شده خوشحال است): آره! تا اينکه وقتی يکی شون اومد بيرون به نظرم شلوارش غيرعادی اومد. بعد که دست زدم به نظرم يه چيزی رو کرده بود تو شلوارش. بهش گفتم اين چيه. يهو گريه اش گرفت. وقتی درش آورد ديدم کتاب رياضی اش رو کرده اون تو تا بو پخش نشه و من بفهمم...

خود مادر می زند زير خنده. بقيه هم غير از مينا می خندند. مينا هم زورکی لبخندی می زند.

کامران (مشتاقانه): با اون بچه هه چکار کردين؟

مادر: دلم براش سوخت طفلی. کاری اش نکردم. گفتم برو سر جات بشين.

خواهر کامران: چقدر جالب. مينا جان چرا دوست نداری معلم بشی؟ ببين چقدر هيجان داره!

مينا: من که مثل مامانم شم کارآگاهی ندارم.

همه می خندند.

مادر مينا: راستی مينا جان می خوای با آقا کامران تنهايی صحبت کنی؟

مينا (به کامران): شما می خواين؟

کامران: of course!

 

/ مينا و کامران در اتاق مينا نشسته اند. لابلای گلهای مصنوعی.

کامران: خيلی مامان کيوتی (cute) داری!

مينا (لبخند می زند): شما هم خيلی لطف داری.

کامران: راستی گفتی يکی از دوستات تصادف کرده. حالش چطوره؟

مينا: مرد!

کامران: really؟ چقدر تراژيک! مامانت گفت که...

مينا: من اينجوری بهش گفتم.

کامران: خيلی با هم اينتيمت (intimate) بودين؟

مينا: آره!

کامران: چه مدت دوست بودين؟

مينا: حدودا يه روز.

کامران (تعجب می کند): آها! پس خيلی دوستی تون deep نبوده؟

مينا: ربطی نداره! آدم ممکنه سالها با يکی همسايه باشه هيچوقت مهرش تو دلش نيفته ولی با يه نگاه عاشق بشه. قبول ندارين؟

کامران: چرا... چرا! درست مثل من که با يه نگاه به تو علاقمند شدم.

مينا جا می خورد. کمی خود را جمع و جور می کند.

مينا: پس معلومه از يه دختر دمق و اخمو و خسته خوشتون مياد!

کامران: نه... از دختری خوشم مياد که با اينکه دوستش مرده ولی اينقدر هايپره (hyper) که تو چای خواستگارش ويتامين سی می ريزه.

مينا (با تعجب به کامران نگاه می کند): از وقتی اومدين ايران اين چندمين خواستگاری يه که می رين؟

کامران: خب being honest اولی که نيست، ولی is the best.

مينا: من يه چيزی بگم؟

کامران: حتما.

مينا: درسته من ليسانس حقوق دارم ولی هميشه زبانم رو ناپلئونی پاس می کردم.

کامران (با تعجب): Oh! Really?

مينا: yes

 

 

کات

 

خارجی- داخل خواب مينا

تصوير سياه و سفيد. تصوير همان روز را می بينيم. مانا در خيابان راه می رود. به مينا نگاه می کند. لبخند می زند. از کنار مينا عبور می کند. صدای تصادف. مينا در خيابان به سمت صدا برمی گردد.

مينا از خواب می پرد. در واقع از صدای زنگ تلفن بيدار شده است. خواب آلود به سمت تلفن می رود و گوشی را برمی دارد.

مينا: الو!

از آنسوی خط صدای دختری را می شنويم. همان دختری است که مينا در ابتدای داستان با او تلفنی صحبت می کرد. نام آن دختر ساقی است. در اين مکالمه از آن جسارتی که مينا در مکالمه ديروزش با ساقی داشت خبری نيست. باملاحظه تر حرف می زند.

ساقی: الو! (با شک) سلام.

مينا: سلام ساقی! خوبی؟

ساقی: مينا تويی؟

مينا: معلومه که منم. می خواستی کی باشه؟

ساقی: صدات چرا عوض شده؟ سرما خوردی؟

مينا: سرما؟ نه... (سرفه می کند) تازه از خواب پاشدم.

ساقی: الان؟ تا حالا خواب بودی.

مينا: آره. مگه ساعت... (به ساعت ديواری نگاه می کند. 9:30 است). اوووه! چقدر دير شده. خواب موندم. مامانم هم خونه نيستش.

ساقی: خب تعريف کن.

مينا: چی رو؟

ساقی: پسره چطور بود؟ خواستگاره رو می گم.

مينا: يکی مثل بقيه. انگار از دماغ فيل افتاده بود. نمی دونی چجوری حرف می زد. انتظار داشت من دودستی خودم رو تقديمش کنم.

ساقی (پوزخندی می زند): آره بابا! همشون اينجورين.

مينا: تو چکار کردی؟ با رامين بهم زدی؟

ساقی (با صدای گرفته): آره ديشب تمومش کرديم. يعنی اون تمومش کرد. ولی الان ديگه آروم شدم. چون ازش خيلی بدم مياد. ديگه ديروز چه خبر بود؟

مينا: ديگه... (انگار ياد مانا افتاده است) خبر خاصی نبود. حالا بعدا برات تعريف می کنم. من الان بايد يه زنگ بزنم. بعدا باهات تماس می گيرم. اشکال نداره؟

ساقی (ظاهرا از اينکه مينا اينقدر کم با او صحبت کرده ناراحت شده): نه. نه. خوب شد من بيدارت کردم تا به کارات برسی.

مينا: پس فعلا... خدافظ.

 

مينا به سرعت گوشی را سر جايش می گذارد و به اتاقش می رود و کيف مانا را می آورد. شماره آرش را هم که يادداشت کرده بود برمی دارد و به سمت تلفن برمی گردد. شماره را می گيرد.

صدای آرش واضح نيست. انگار از جای شلوغی دارد صحبت می کند.

آرش: الو... الو...

مينا: الو... سلام، من ميناام.

آرش: آره شناختمت. بازم با همونی که خودت می دونی کيه اشتباه گرفتمت. من بهت زنگ می زنم. تلفن ات رو می دی؟

مينا: باشه باشه، هفتصد و هشتاد و هشت، نود و هشت، هفتاد و نه.

آرش (پوزخند): همه رقمهاش از 6 بيشتره.

مينا: آره، چطور؟

آرش: هيچی... هيچی. بعدا بهت زنگ می زنم. خدافظ.

 

مينا گوشی را می گذارد. دست در کيف مانا می کند. يک سری پرونده های پزشکی تا شده در آن قرار دارد. آنها را بيرون می آورد و نگاهی می کند. دوباره دست در کيف می کند، يک تاس بيرون می آورد، با تعجب به آن نگاه می کند و کناری می اندازد. يک تکه کاغذ بيرون می آورد، روی آن نوشته شده "سعيد 6731204". پس از اندکی مکث، شماره را می گيرد. مدتی صبر می کند. چند بار تلفن بوق می زند. در نهايت وقتی مينا می خواهد گوشی را بگذارد، پيرزنی از آنسوی خط گوشی را برمی دارد.

پيرزن: الو... بفرمايين.

مينا: سلام خانوم! من می خواستم با آقا سعيد صحبت کنم.

پيرزن (صدايش می لرزد): سعيد جان نيست. روزها سر کار می ره. شب خسته برمی گرده خونه. خيلی پسر زحمت کشی يه. من توی دنيا همين يه نوه رو دارم.

مينا (متعجب از اطلاعاتی که پيرزن به او می دهد): خيلی ممنون مادر. پس من دوباره مزاحم می شم.

پيرزن (با حوصله حرف می زند): من خيلی دوست دارم که قبل از مرگم اين پسر به سر و سامون برسه.

مينا: بله می فهمم. خب ديگه کاری ندارين؟

پيرزن: نه دخترم! می خواين بگم با شما تماس بگيره؟

مينا: نه ممنون! تلفن من رو نداره. من خودم دوباره زنگ می زنم.

پيرزن: باشه دخترم. خدا نگهدار.

مينا: خدافظ.

مينا گوشی را می گذارد.

مينا (زيرلب): معلوم نيس چقدر پسره پر رو برای مادربزرگش چاخان کرده که بيچاره فکر می کنه پسرش اينقدر کار می کنه. خبر نداره که پسرش می ره سر چهارراهها الواتی.

همين موقع تلفن زنگ می زند. مينا سريع گوشی را برمی دارد. آرش است.

آرش: الو... مينا؟

مينا: سلام.

آرش: چند بار زنگ زدم مشغول بود. خوبی؟

مينا: مرسی. چه خبر؟

آرش: الان ما داريم می ريم برای خاکسپاری. اون موقع که زنگ زدی داشتم با راننده اتوبوس صحبت می کردم. تا يه چند دقيقه ديگه راه می افتيم... راستی ساعت و پولی که گذاشتی بودی تو بيمارستان پس گرفتم. هروقت ديدمت بهت می دم. تو که ميای بهشت زهرا؟

مينا: من؟... نمی دونم... فکر نکنم.

آرش: مگه تو دوست مانا نبودی؟

مينا (در رودربايستی گير کرده است): چرا... نه... نمی دونم... نه مثل بقيه دوستها...

آرش: در هر صورت اگه بيای مانا خوشحال می شه. راستی با اين شماره تلفن فکر کنم خونه تون اطراف ____ باشه. درسته؟

مينا: آره، درسته.

آرش: ما اگه بيايم ميدون _____ برات خوبه ديگه؟

مينا (نمی داند چه جوابی بدهد): آره. خوبه.

آرش: پس ما تا نيم ساعت ديگه اونجاييم. دير نکنی ها. کلی آدم معطلت می شن. کاری نداری؟

مينا: نه. می بينمت.

آرش: راستی کيف مانا رو هم مياری ديگه؟

مينا: آره. حتما.

 

/ حدودا يک ربع ساعت از زمان مکالمه تلفنی گذشته است. مينا لباس بيرون پوشيده. سرتاپامشکی. کاملا مناسب يک مراسم عزا و خاکسپاری. وقتی می خواهد از در خانه خارج شود، در باز شده و مادرش با چند کيسه که ظاهرا خريد کرده، داخل می شود. وقتی مينا را در اين وضع می بيند تعجب می کند.

مينا (دستپاچه): سلام.

مادر: سلام... کجا داری می ری؟

مينا: بيرون.

مادر: اينو که خودم دارم می بينم. با کی؟ کجا؟

مينا: من... هيچی قراره با کامران بريم بيرون. زنگ زد... گفت... (من من می کند).

مينا سرش را پايين می گيرد. مادرش اين رفتار او را حاکی از خجالتی بودنش می داند. لبخند شيطنت آميزی می زند. از اين به بعد، رفتار مادرش مهربانانه و خوب می شود.

مادر: ای شيطون، پس داری می ری سر قرار؟ آفرين. حالا به تو می گن يه دختر خوب.

مينا: حالا می ذارين رد شم؟ دير می شه ها (اين جمله آخر را به حالتی چاپلوسانه ادا می کند).

مادر: آره دخترم بيا برو... (نگاهی به سر و وضع مينا می اندازد) ا.. ا... لباسهاش رو ببين. مگه می خوای بری مجلس عزا؟ بابا پسره بش برمی خوره... بدو... بدو برو لباسهات رو عوض کن.

مينا: بابا من اينجوری راحت ترم.

صدای زنگ تلفن صحبت آنها را قطع می کند. مادر دوان دوان به سمت تلفن می رود و گوشی را برمی دارد. مينا بی صبرانه منتظر اتمام تلفن است.

مادر: الو... سلام... بله... حال شما؟ خوب هستين؟... نه بابا زحمتی نبود... شما قدم رنجه کردين... مينا؟ داره مياد. بله... کجا؟ مگه قرار نبود... باشه می دم با خودش صحبت کنين.

مادر (با صدای بلند): مينا... مينا جان! (مينا با اضطراب به سمت تلفن می آيد. مادر دستش را روی دهنه گوشی تلفن می گذارد و پچ پچ کنان می گويد) احتمالا برای همين قراری که با هم دارين زنگ زده. بيا.

مينا گوشی را می گيرد. کمی مکث می کند.

مينا: الو سلام.

کامران: سلام مينا. چطوری؟

مينا: من خوبم. شما چطورين؟

کامران: خوب... عالی... می خواستم ببينم نظرت با يه بيرون رفتن و ناهار بيرون خوردن و همديگه رو بيشتر شناختن چيه؟

مينا (مادرش چهارچشمی او را می پايد): خوبه... عالی يه.

کامران (صدايش خوشحال است): پس اوکی ای؟ کی بيام؟

مينا: همون بيست دقيقه ديگه خوبه ديگه. نيست؟

کامران: عاليه... من تا بيست دقيقه ديگه اونجام. فعلا پس خدافظ. سی يو.

مينا: خدافظ.

تا مينا گوشی را می گذارد، مادر سمج اش به سراغش می آيد.

مادر: چی گفت؟

مينا: هيچی گفت بيست دقيقه ديگه مياد.

مادر: خب عاليه. بدو لباست رو عوض کن... اصلا بذار من بگم چی بپوشی.

 

خارجی- خانه مينا- روز

ماشين سی يلو مشکی کامران جلوی خانه مينا پارک می کند. کامران از ماشين پياده نمی شود صرفا دو بار بوق می زند. پس از چند لحظه مينا از خانه خارج می شود. مانتوی قرمز خوش طرحی پوشيده که با آن لباس عزايی که پيش از اين به تن داشت کاملا در تضاد است. کامران برای سلام کردن از ماشين پياده می شود. از دور آنها را می بينيم. جملات کوتاهی ميان شان ردوبدل می شود و هر دو سوار ماشين می شوند و راه می افتند.

داخل ماشين

کامران مشغول رانندگی است. مينا گهگاه به بيرون نگاه می کند. انگار دنبال اتوبوس عزاداری می گردد. کامران بدون توجه به دغدغه مينا، شروع به صحبت می کند.

کامران: فکر نمی کردم بيای.

مينا (به بيرون نگاه می کند): چطور؟

کامران: چون به نظرم، دخترای ايرانی توی اين مواقع خيلی cool نيستند.

مينا: منظورتون چيه؟

کامران: منظورم ديته (date).

مينا (به آرش نگاه می کند): بهتره بدونين من باهاتون ديت نذاشتم.

کامران: حالا هرجور راحت تری. تو بگو getting more familiar.

مينا (بيرون را نگاه می کند): شما دختر cool دوست دارين؟

کامران بجای اينکه جواب مينا را بدهد به او نگاه می کند و متوجه حواس پرتی اش می شود.

کامران: دنبال کسی می گردی؟

مينا: نه. نه. بی هدف دارم بيرون رو نگاه می کنم.

کامران دست در جيب کتش می کند و يک جعبه کوچک جواهر خارج می کند و به مينا می دهد.

کامران: هيچوقت بی هدف نگاه نکن.

مينا: اين چيه؟

کامران: بازش کن.

توجه مينا به باز کردن جعبه جلب می شود و همين باعث می شود اتوبوسی که نزديک ميدان پارک کرده را نبيند. سی يلو از کنار اتوبوس با سرعت رد می شود. حال از بيرون اتوبوس را می بينيم که پس از چند لحظه به راه می افتد.

 

داخلی- خانه- بعدازظهر

مينا در منزل را به آرامی باز می کند و وارد می شود. صدای مادرش می آيد که ظاهرا شاگرد خصوصی دارد.

مادر (خارج از صفحه): ما به هر دسته از هر چيزی يه مجموعه می گيم. مثلا تمام اين خودکارها يه مجموعه خودکارن. يا مثلا تمام آدمهای دنيا خودشون يه مجموعه بزرگ از آدم می شن...

مينا در اتاق مادرش را باز می کند. مادرش دو تا شاگرد دختر دارد.

مينا: من برگشتم.

مادر (چشمانش از ذوق برق می زند): چطور بود؟

مينا: هی so so.

مادر: خارج نرفته واسه ما خارجی شدی.

مينا (چشمک می زند و به شاگردان اشاره می کند): به کارت برس. بعدا صحبت می کنيم.

مادر (قبل از اينکه مينا در را ببندد): راستی مينا يه پسری به اسم آرش دو بار زنگ زد. ظاهرا با موبايل زنگ می زد.

مينا: آره می دونم.

مينا در را می بندد. مانتويش را درمی آورد و در همين حال شماره آرش را می گيرد. سلام می کند ولی اين بار آرش خيلی گرم با او صحبت نمی کند.

مينا: من اول از همه يه عذرخواهی گنده بهت بدهکارم...

آرش (بی تفاوت): نه. به من که نه. شايد به اون سی چهل نفری که علافشون کردی.

مينا: واااااای...

آرش: و شايد به خود من هم که مسخره همه شدم. به همه می گفتم دوست مانا قراره بياد، ولی هيچ کس تو رو نمی شناخت، حتی دوستای نزديکش.

مينا: ببين... من برای همين زنگ زدم. بعضی وقتها سرنوشت برات بازی درمياره... (مکث می کند. نمی داند چطور حرفش را شروع کند) راستش من اصلا با مانا دوست نبودم... داشتم توی خيابون از کنارش رد می شدم...

 

سکوت. آرش حرفی نمی زند. مينا هم منتظر نمی ماند. ادامه می دهد.

 

مينا: می دونم خيلی مسخره اس... ولی حقيقت داره. مردم فکر کردن من دوستش ام. من رو با اون فرستادن. يه نيروی غريبی هم من رو ناچار به اين کار کرد. نمی دونم. بعد هم که اومدم بيمارستان و تو رو ديدم.

 

وقتی حرفهايش تموم می شود، نفس راحتی می کشد و منتظر عکس العمل آرش می ماند.

 

آرش: حرفات تموم شد؟

مينا: آره...

آرش: ساعتت دست منه...

مينا: کيف و موبايل مانا هم دست منه.

آرش: می دونم. کی می خوای ساعتت رو بگيری؟

مينا: هروقت. ترجيح می دم همين امشب باشه. تا وضع از اين بدتر نشده، همه چی تموم بشه.

آرش: هرجور راحت تری.

مينا: می خوای همون ميدون _____ قرار بذاريم؟ ساعت 8 خوبه؟

آرش (بی حوصله): خوبه. پس می بينمت.

 

خداحافظی می کنند. مينا گوشی را می گذارد. همينطور با گوشی در اتاق راه می رود. صدای مادرش از اتاق می آيد.

 

مادر (خارج از تصوير): مجموعه تهی زيرمجموعه هر مجموعه ای يه...

 

مينا شماره سعيد را می گيرد. اين بار پس از چندبار زنگ خوردن، سعيد گوشی را برمی دارد.

مينا: الو... آقا سعيد؟

سعيد: بفرماييد خودم هستم.

مينا: من رو نمی شناسی؟

سعيد(کمی فکر می کند): نه. بايد بشناسم؟

مينا: نمی دونم. اگه برات مهم باشه. من همونی ام که عصر ديروز توی ميدون _____ بهش شماره دادی. يادت مياد؟ يا اينقدر به اين و اون شماره دادی که يادت نيست من کدومشون هستم؟

سعيد (مکث): تو... تو مگه زنده موندی؟

مينا (لبخندی کارآگاهی می زند): پس صحنه تصادف رو ديدی!

سعيد (جرات پيدا می کند): آره... ولی تو اون دختره نيستی. اون الان حالش خيلی بدتر از اينه که بياد زنگ بزنه. زود بگو چکار داری وگرنه قطع می کنم.

مينا: چرا خودت رو معرفی نکردی؟

سعيد: برای چی بايد بکنم؟ من که کار بدی نکردم.

مينا: احساس گناه نمی کنی؟ شايد من بخاطر فرار از دست تو تصادف کردم.

سعيد: تو اون نيستی. يا خودت رو معرفی می کنی يا قطع می کنم.

مينا: من خودم رو معرفی نمی کنم، اگه می خوای قطع کن.

مدتی به سکوت می گذرد.

سعيد (مظلومانه): الو...

مينا: پس ظاهرا بدت نمی ياد با يه مرده حرف بزنی.

سعيد: ببين! تو که نمی دونم اسمت چيه. دست از سرم بردار.

مينا: باشه.

مينا سريع گوشی را قطع می کند. ولی بدون تامل دوباره شماره می گيرد. از آنسوی خط دوباره سعيد برمی دارد.

سعيد: الو...

مينا: الو...

سعيد: چرا قطع کردی نامرد؟!

مينا (خنده اش می گيرد): من اگه مرد بودم که تو همون اول قطع می کردی!

صدای خنده سعيد.

مينا: خوشحالی؟

سعيد: آره. اولين باره که يه دختری برای بار دوم اينجا زنگ می زنه.

مينا (پوزخند): مادربزرگت چطوره؟ حالش خوبه؟

سعيد: تو مادربزرگ منو از کجا می شناسی؟

مينا: آخه قبلا هم زنگ زده بودم. خيلی دوستت داره.

سعيد (به طعنه): آره. همه زندگی اش منم...

مينا: خب. من می خوام بيام اونجا. آدرس می دی؟

سعيد (هول می شود): اينجا؟ تنها؟

مينا: خب معلومه که تنها. پس برای چی بهم شماره داده بودی؟ خودکار برداشتم ها.

 

در همين موقع که مينا مشغول نوشتن آدرس است، دو شاگرد مادرش به همراه خود مادر از اتاق خارج می شوند. مادر نگاهی به مينا پای تلفن می اندازد و با شاگردانش خداحافظی می کند.

 

مينا: باشه. پس می بينمت. مادربزرگت هم هست ديگه؟

 

مادر، مينا را می بيند که خداحافظی می کند.

 

مادر: جايی می خوای بری؟

مينا: در واقع دو جا!

مادر: خوب سرت شلوغه ها. برای مامانت هم يه وقتی بذار.

مينا: من برای مامانم هميشه وقت دارم.

مادر لبخند می زند.

مادر: پس بيا بريم اتاق تا من کاغذهای درس رو جمع می کنم تو هم تعريف کن.

مينا: قرار شد که با هم حرف بزنيم نه اينکه من حرف بزنم.

مادر: منم برات حرف می زنم. خوبه؟

مينا: حالا شد.

 

مادر و مينا به اتاق درس می روند. مينا پشت يکی از صندلی ها می نشيند. مادرش هم همينطور.

 

مينا: خب اول تو بايد بگی چرا اينقدر از اين پسره خوشت مياد.

مادر: وا. مگه من چی گفتم؟

مينا: چيزی نگفتی، ولی اگه جواد آقای بقال هم دو دقيقه بياد پای حرفات بشينه فکر می کنه حالا پسره چی هست!

مادر: خب از نظر من پسر خوبيه. می تونی باهاش بری خارج. راحت گرين کارد می گيری. تا حالا بهش فکر کردی؟

مينا: خب معلومه! اگه فکر نمی کردم که امروز باهاش بيرون نمی رفتم.

مادر: خب پس حساب دستته.

مينا: آره. ولی خب به چيزهای ديگه هم فکر کردم.

مادر (با کنجکاوی): به چی؟

مينا: تو از زندگی ات با بابا راضی ای؟

مادر: تو که تا حالا اينو از من يه ميليارد بار پرسيدی.

مينا: جوابش چی بوده؟

مادر: نه. معلومه که نه.

مينا: راستش رو بخوای اونم راضی نيست. شايد يه ميليارد بار نگفته باشه ولی سه، چهار بار تا حالا بهم گفته.

مادر: خب چی می خوای بگی؟ آخرش چی؟

مينا: تا حالا چند بار به من گفتی "من با عشق شروع کردم و با نفرت دارم ادامه می دم"؟

مادر: ...

مينا: آره يه ميليارد بار... ولی من دوست ندارم به بچه ام بگم با نفرت شروع کردم  و دارم با نفرت ادامه می دم.

مادر: تو مگه ازش متنفری؟

مينا نگاهی به کاغذهايی که مادرش از روی آنها درس رياضی می داده می کند.

مينا: اين پسره، تهی که زيرمجموعه اش هست هيچی، باهاش مساوی هم هست!

 

/ مدتی از آن زمان گذشته است. مينا کيف مانا را با عجله برمی دارد و از در خارج می شود. لباس مشکی پوشيده است. تاس و پرونده های پزشکی جا مانده است.

 

خارجی- داخل ماشين- عصر

مينا پشت فرمان پرايدش نشسته و کيف مانا را در صندلی کنار راننده قرار داده است. تکه کاغذی را لای دستش قرار داده و هرازچندگاهی نگاهی به آن می اندازد. در اين کاغذ آدرس سعيد را نوشته است. پشت چراغ قرمز می ايستد. به اطراف نگاه می کند. عينک آفتابی به چشم دارد. همان پسربچه آدامس فروش به کنار ماشينش می آيد. آين بار دسته های گل ياس می فروشد. کنارش توقف می کند. مينا نگاهی به او می کند و رويش را برمی گرداند، ناگهان متوجه می شود که قبلا پسرک را ديده. با تعجب عينک را از چشمانش برمی دارد و به پسرک نگاه می کند. پسرک هم متوجه می شود. تقريبا جای دست مينا روی صورت پسرک از بين رفته. پسرک مکثی می کند و مينا را ترک می کند. مينا سرش را از ماشين بيرون می آورد.

 

مينا: وايسا ببينم. يه دقه بيا.

پسرک برمی گردد.

پسرک: بله؟

مينا: درد که نمی کنه؟

پسرک: نخير.

مينا: من اون روز عجله داشتم. تو هم گير داده بودی ديگه.

مينا می خواهد بگونه ای معذرت بخواهد ولی غرورش اجازه نمی دهد.

پسرک: اشکال نداره. زياد پيش مياد.

مينا دلش می سوزد.

مينا: اينا رو چند می دی؟

پسرک: دسته ای دو هزار تومن.

مينا: يه دسته می خرم.

پسرک دسته ای از گلها را از بقيه جدا می کند. مينا دست در کيفش می کند. با حيرت متوجه می شود که کيفش خالی است. فقط چند تا اسکناس دويست تومنی و صد تومنی در آن قرار دارد.

مينا: وای! من که پول ندارم. يادم رفت توش پول بذارم.

پسرک (به کيف صندلی کنار راننده اشاره می کند): اون چی؟ تو اون پول نيست؟

مينا: اون مال من نيست. باز پررو شدی ها.

پسرک فقط نگاه می کند. مينا دوباره کم می آورد. مينا دست در کيف مانا می کند.

مينا: اشکال نداره بعدا جاش می ذارم.

مينا از کيف مانا پول درمی آورد و به پسرک می دهد.

 

خارجی- بيرون خانه سعيد- عصر

مينا در حالی که کاغذ دستش است، در کوچه پارک می کند. محله فقيرنشينی است. چند تا بچه نسبتا کوچک مشغول توپ بازی هستند. از وسط کوچه جوی باريکی رد می شود. خانه ها قديمی است. مينا نگاهی به يکی از خانه ها می کند و از در ماشين پياده می شود. دسته گل ياس را هم با خودش می آورد. در را قفل می کند. با شک به سمت زنگ خانه می آيد. مکث می کند. دو قدم برمی گردد. دوباره به سمت در می رود. قبل از اينکه زنگ بزند، در باز می شود. همان پسری است که مينا روز قبل از دور ديده بود (سعيد).

سعيد: سلام.

مينا: سلام.

سعيد: تو که اون نيستی! (مکث) ميای تو؟

مينا: مادربزرگت خونه اس؟

سعيد: آره...

سعيد با تعجب به گلها نگاه می کند.

مينا: اينجوری نگاشون نکن. مال تو نيستن.

مينا از در داخل می شود. سعيد نگاهی به دوروبر می کند، وقتی مطمئن می شود کسی او را نديده در را می بندد.

داخل خانه به شدت ساده و کوچک است. در همان هال خانه تشکی پهن است و روی آن مادربزرگ سعيد دراز کشيده است. وقتی مينا را می بيند، سعی می کند از جايش بلند شود.

سعيد (بعد از مينا وارد می شود): مادرجون مهمون داريم.

مينا: خواهش می کنم راحت باشين. من مهمون نيستم.

مادربزرگ چيزهايی زيرلب می گويد و دوباره به حالت درازکش درمی آيد. سعيد برايش متکايی می آورد که زير سرش بگذارد تا بتواند سرش را بالاتر بگيرد.

مادربزرگ: خوبی دخترم؟... چه گلهای قشنگی.

مينا: قابل شما رو نداشت. ايشالله که خوشتون اومده.

مادربزرگ: سعيد گلها رو بگير و توی گلدون بذار.

سعيد گلها را از مينا می گيرد و می رود تا گلدان بياورد.

مادربزرگ: خب دخترم اسمت چی بود؟

مينا: من؟... مينا. اسمم ميناست.

مادربزرگ: چه اسم قشنگی. (با مکث و تاخيری حرف می زند).

سعيد می آيد. گلها را داخل گلدان رنگ و رو رفته ای می گذارد. روبروی مينا و کنار مادربزرگش می نشيند. سکوت برقرار می شود. هيچ کس حرفی نمی زند. سرانجام مادربزرگ به حرف می آيد.

مادربزرگ: خب دخترم. بالاخره خيالم راحت شد. هميشه نگران بودم که بعد از مرگم چی بر سر سعيد مياد. حالا که ديگه تو دستش رو گرفتی خيالم راحته. می تونم با خيال راحت بميرم...

سعيد می خواهد چيزی بگويد و احتمالا مادربزرگش را از اشتباه دربياورد ولی مينا بطوری که مادربزرگ متوجه نشود به او اشاره می کند که کاری نداشته باشد. مينا لبخند می زند.

مادربزرگ: ... آره... مرگ حقه. خيلی وقته که دارم باهاش مبارزه می کنم. ولی ديگه راهی نيس. مهم اينه که سعيدم ديگه سروسامون گرفته... سعيد برو برای عروسم يه چيزی بيار. (رو به مينا) البته ببخشيد که ما اينجا وسايل پذيرايی نداريم...

مينا: نه نمی خواد (سعيد بلند می شود). بشين سعيد.

ولی سعيد به آشپزخانه می رود. مادربزرگ دست مينا را می گيرد.

مادربزرگ: مرگ خيلی نزديکه. تا حالا حس اش کردی؟

مينا: نه. ولی اخيرا چرا... ديروز. يعنی تا ديروز فکر می کردم خيلی ازم دوره. ولی...

مادربزرگ: ازش می ترسی؟

مينا: نمی دونم... شايد.

مادربزرگ: دوست دارم توی خواب بميرم. خواب بيشتر از بقيه لحظه ها به مرگ نزديکه. زندگی رنگی يه، خواب سياه و سفيد. مرگ سياه.

مادربزرگ (دست مينا را می فشارد. چهره اش هراسناک می شود و ادامه می دهد): می خوای اون لحظه اينجا باشی؟

مينا: کدوم لحظه؟

مادربزرگ سرش را بالا می آورد تا چيزی در گوش مينا بگويد، مينا هم سرش را پايين می آورد تا به او کمک کرده باشد.

مادربزرگ (زمزمه): مرگ من.

مينا (مضطرب): اين حرفا چيه می زنين... من برم به سعيد کمک کنم.

مينا به همين بهانه دستش را از دستان مادربزرگ خارج می کند و به آشپزخانه می رود. در آشپزخانه سعيد مشغول شستن ميوه است. ميوه ها طبعا خيلی مرغوب نيستند. حواس سعيد به مينا نيست. وقتی مينا وارد آشپزخانه می شود سعيد دارد از داخل ظرفی چنگال ميوه خوری خارج می کند.

مينا: نمی خواد زحمت بکشی.

سعيد ناگهان دستپاچه می شود. انگشتش به کاردی کشيده می شود و خون می آيد. دستش را با دست ديگرش می گيرد. درد می کشد. مينا به سرعت به سمت سعيد می آيد. نگاه می کند.

مينا: چسب زخم دارين؟

سعيد: نه.

مينا: فکر کنم توی کيف مانا ديدم. يه دقه وايسا.

مينا از آشپزخانه خارج می شود. سعيد به خروج او نگاه می کند. انگشتش را زير شير آب می گيرد. مينا برمی گردد.

مينا: انگشت ات رو بده من.

سعيد انگشتش را دراز می کند. وقتی مينا چسب را دور انگشت خونی سعيد می چسباند سعيد به صورت او نگاه می کند.

مينا: معلومه خيلی مهمون داری نکردی.

سعيد: بخاطر حرفهای مادربزرگم ازت معذرت می خوام. زياد نمی فهمه چی می گه.

مينا: نه بابا. خب دوستت داره ديگه. تو همه دنياشی. چيز کمی نيس.

سعيد: مگه همه دنيای يه پيرزن رو به موت و افليج چقدر می شه؟

مينا: زياد... می تونه خيلی زياد باشه. خب. تو بشقاب ها رو بيار، من ظرف ميوه رو ميارم.

سعيد منفعل است. حرف مينا را گوش می کند.

 

خارجی- خيابان- شب

مينا مشغول رانندگی در ماشينش است. هوا تاريک شده. سعی می کند سريع رانندگی کند، هر از چند گاهی به ساعتش نگاه می کند. ساعت حدودا هشت و ده دقيقه است. به ميدان ____ رسيده است. دنبال آرش می گردد. آرش را داخل يک پژو 206 می بيند. شيشه های ماشينش بالاست و چشمانش را بسته است. مينا برايش چند بار بوق می زند. بعد از بوقهای چهارم و پنجم آرش متوجه می شود. مينا را پيدا می کند. دستش به ضبط می رود و ظاهرا آن را خاموش می کند. از ماشينش پياده می شود. ماشين جلوی آرش از جای پارکش خارج می شود. مينا از فرصت استفاده می کند و جای آن را می گيرد. از ماشين پياده می شود. کيف مانا را هم با خودش می آورد.

مينا: خيلی معطل شدی؟

آرش (صدايش گرفته است): نه به اندازه صبح. به کارات رسيدی؟

مينا: آره تقريبا. (کيف را به آرش می دهد) اين کيف ماناست.

آرش دست در داخل ماشينش می کند و پاکتی را خارج می کند.

آرش: پول و ساعت ات. باز هم ممنون بخاطر ديشب.

مينا: تو گريه کردی. نه؟

آرش: اون اولين و آخرين عشق من بود.

مينا: هيچوقت درمورد آخرين ها نظر نده، بخصوص برای يه همچين موضوع حساسی... می شه بپرسم نوار چی گوش می دادی؟

آرش (به صندلی کنار راننده اشاره می کند): سوار شو.

مينا با کمی مکث سوار می شود. آرش ماشين و بعد، نوار را روشن می کند. نوار answering machine است. ظاهرا آرش پيغامهای مانا به خودش را روی نوار ذخيره کرده است.

مانا (از داخل ضبط صوت): (بوق بوق بوق) الو! آرش سلام. چيطوری؟ خوشی؟ گفتم حالتو بپرسم. الان زنگ می زنم به موبايلت. اگه باز خاموشش نکرده باشی... (بوق بوق بوق) الو! آرش جون! چطوری خوابالو! پاشو ديگه! ديشب دير خوابيدی؟ راستشو بگو داشتی چکار می کردی؟... (بوق بوق بوق) الو آرش! سلام! من راجع به حرفات فکر کردم. فکر کنم نظر منو در اين مورد بدونی. تا حالا خيلی با هم درباره اش صحبت کرديم. می دونی که به نظر من سرنوشت مهربونه، تا وقتی که باهاش درنيفتی. اگه خودتو بهش بسپری برات بهترين راه رو انتخاب می کنه ولی اگه بخوای باهاش درگير شی، له ات می کنه. ديدی که سرنوشت من و تو رو برای هم انتخاب کرد... زندگی رو سخت نگير. امروز می بينمت؟ يه زنگ بهم بزن... (بوق بوق بوق) يه روز ميام به جستجوت، فقط بخاطر تو...

آرش ديگر نمی تواند خودش را کنترل کند. گريه اش می گيرد. همچنان صدای مانا ادامه دارد. صدايش به طرز اعجاب انگيزی شبيه صدای مينا است.

مينا: اينجا يه رستوران خيلی خوب هست. دوست داری بريم شام بخوريم؟

آرش ناگهان دوباره متوجه حضور مينا می شود. سعی می کند بر خودش مسلط باشد. نوار را خاموش و اشکهايش را با دستمال کاغذی پاک می کند.

آرش: ببخشيد.

مينا (بدون توجه به عذرخواهی آرش): همين خيابون رو بايد مستقيم بری.

 

داخلی- رستوران- شب

آرش و مينا روبروی هم نشسته اند. رستوران خلوت است و عموما غذاهايی شبيه پيتزا و همبرگر دارد. ظاهرا سفارش غذا داده اند چون برايشان سالاد و نوشابه آورده اند. مدتی به سکوت می گذرد. آرش با نی اندکی نوشابه می خورد.

مينا: احساس گناه می کنی با من به رستوران اومدی؟ اونم روز خاکسپاری مانا؟

آرش نوشابه را روی ميز می گذارد. به مينا نگاه می کند. چيزی نمی گويد.

مينا (به تقليد از مانا): الو! آرش جون! چطوری خوابالو! پاشو ديگه! ديشب دير خوابيدی؟... خيلی صدام شبيه شه، نه؟

آرش: آره... خيلی.

دوباره سکوت.

آرش: ... خيلی دختر خوبی بود. با همه فرق داشت. امروز نمی دونی بهشت زهرا چه خبر بود. غوغايی به پا بود. دوستاش... نمی دونی چکار می کردن.

مينا: همين يه دونه دختر بود؟

آرش: يه خواهر هم داره. ازدواج کرده. الان هم حامله اس. فکر کنم ماههای آخرش باشه. قضيه رو بهش نگفتن. شوهرش هم مثل اينکه ماموريته.

مينا: وای چقدر بد. با هم نزديک بودن؟

آرش: دو تا خواهر بودن ديگه. معلومه نزديک بودن. مانا که خيلی از مانيا تعريف می کرد.

مينا: خدا کنه بچه سالم به دنيا بياد... مامانش چی؟ اون حالش چطوره؟

آرش: مامانش داغون بود. خودش رو مقصر می دونه. آخه مانا برای گرفتن جواب آزمايش اون از خونه بيرون رفته بود.

مينا (ياد چيزی می افتد): آزمايش؟ ... راستی من چند تا کاغذ از کيف مانا درآورده بودم که تو خونه موند. الان يادم افتاد. فکر کنم همونها بود.

گارسون غذا را سر ميز می آورد. دو تا همبرگر.

مينا (شک دارد اين را بگويد. حس می کند شايد به آرش ربطی نداشته باشد): ... يه تاس هم بود...

آرش (سرش را بالا می گيرد): تاس؟ الان توی کيفه؟

مينا: نه. اون رو هم درآوردم. اين تاس معنای خاصی داره؟

آرش: می دونی من و مانا چطور با هم آشنا شديم؟ (مينا سرش را تکان می دهد) شايد به نظرت مسخره بياد. حرفهای مانا رو که شنيدی؟ درباره سرنوشت...

مينا: آره. خب؟

آرش: تاس باعث آشنايی ما شد. مانا به شدت به سرنوشت و تقدير اعتقاد داشت. يه روز ديدم تلفن زنگ می زنه. گوشی رو که برداشتم ديدم صدای يه دختری مياد. يه صدايی عين صدای تو. مانا بود. برای اولين بار باهاش صحبت می کردم. همه رقمهای تلفن ما کوچکتر از هفته. يعنی هرکدومش می تونه يکی از شماره های تاس باشه. فکر کنم همين توضيح کافی باشه. نه؟

مينا: به همين سادگی؟

آرش: يه مدت با هم صحبت کرديم. بعد از يه ساعت خداحافظی کرد. روزهای بعد، دو سه بار ديگه هم توی همون ساعتها زنگ زد. خودش رو معرفی کرد. قرار شد همديگه رو ببينيم. خيلی زود تصميم به ازدواج گرفتيم... (ياد موقعيت فعلی می افتد) الان که ديگه همه چی تموم شده...

آرش مشغول به خوردن می شود. ولی خيلی با اشتها نمی خورد. مينا به همبرگر خودش نگاه می کند. تمايلی به خوردن ندارد.

مينا: آرش!

آرش به مينا نگاه می کند.

مينا: ... من يه حس عجيبی دارم. انگار يه موجودی رو در خودم پيدا کردم. اين حوادثی که توی اين يه روز اتفاق افتاده. آدمهايی که ديدم. چيزهايی که شنيدم. حتی کارهايی که کردم. همه برام عجيبه. خودم برای خودم غريبه شدم. من اصلا اينجوری نبودم. من يه دختر شلوغ پلوغ بودم. سرم به کار خودم گرم بود. اصلا برام مهم نبود دور و برم چی می گذره. آدمها برام وسيله سرگرمی بودن. ولی امروز دلم برای همه می سوخت. برای مانا، مامانش، تو، حتی خواستگارم، حتی مامان خودم، نمی دونم اون پسره که دنبال مانا راه افتاده بود، حتی راننده ای که با مانا تصادف کرد...

آرش: پسره قضيه اش چيه؟

مينا (کمی فکر می کند): بهتره تو ندونی. نمی خوام شر به پا بشه. راستی راننده هه چی شد؟

آرش: اونم يه ديوونه از نوع خودشه. الان افتاده گوشه زندان. کم کمش بيست، سی سال حبسه.

مينا: چرا؟ عمدی که نزده.

آرش: خب نزده باشه. قتل نفس کرده. اگه بابای مانا کوتاه نياد، که بعيده بياد، کارش ساخته اس.

مينا: باباش خيلی ناراحته؟

آرش: نه بابا! يه آدم منطقی، عينهو فاميلش! آقای منطقی. ولی بدجور کينه ای يه. ميگه مجرم بايد به جزاش برسه.

مينا: راننده هه حرفی زده؟ نگفته چرا اينقدر تند می رفته؟

آرش: بهت بگم خنده ات می گيره. روز تولد زنش بوده! می خواسته بره براش کادو بخره. عينکش رو همون روز گم کرده بوده. فکر کنم ديگه بايد کادو خريدن برای زنش رو به گور ببره.

مينا: بيچاره! قيافه اش خيلی معصوم بود.

آرش: با اين تخلفی که کرده، جرمش خيلی سنگين تر می شه.

مينا: دادگاهش کی هست؟

آرش: 24 ساعت بيشتر از تصادف نمی گذره ها! هنوز که معلوم نيس...

 

خارجی- داخل ماشين- شب

مينا مشغول رانندگی است. خيابانها شلوغ است. از هر سوراخی ماشين خارج می شود. صدای بوق ماشينها. مينا به ياد صحنه تصادف می افتد. دوباره همان صحنه ها. اين بار چهره راننده را هم به ياد می آورد. رانندگی اش. به سختی نگاه کردنش در حين رانندگی. در بيمارستان. به سر خود زدنش. دستبند خوردنش. پشت سر صدای بسته شدن دستبند، صدای تصادف جديدی را می شنويم. مينا با يک ماشين ديگر تصادف کرده است. کمی طول می کشد تا بفهمد اوضاع از چه قرار است. از ماشين پياده می شود. به يک پيکان زده است و به طور بديهی مقصر مينا است. راننده پيکان پياده می شود. مرد ميانسال و ريشويی است. از طرز حرف زدنش مشخص است آدم فرهيخته ای نيست.

راننده: خانم اين چه طرز رانندگی يه؟ حواست کجاست؟

مردم دورشان جمع می شوند. مينا بدون توجه به حرفهای راننده به بدنه ماشينها نگاه می کند. ماشين خودش سالم است ولی پيکان کمی قر شده است.

راننده (به يکی از عابران): من نمی فهمم کی به اينا گواهينامه می ده. ماشين آخرين سيستم هم که زير پاشونه.

عابر: آقا خون خودتو کثيف نکن. زمونه عوض شده ديگه.

مينا (به جمع مردانه می پيوندد): آقای عزيز من قبول دارم مقصرم. می ذاری برم؟

راننده: يعنی چی؟ کجا؟ خب معلومه مقصری. بايد خسارت بدی. بايد صبر کنيم پليس بياد کروکی بکشه.

مينا حوصله شنيدن حرفهای راننده را ندارد. می رود در ماشين خودش می نشيند. شماره آرش را می گيرد.

مينا: الو! سلام آرش... راننده هه مقصر نيس... نه دارم جدی می گم... نمی دونم واقعا مقصر کيه. ولی اون بيگناهه.

 

داخلی- خانه مينا- شب

مينا خسته و کوفته به خانه می رسد. در را باز می کند و داخل می شود. کسی در خانه نيست. سکوت محض. ولی چراغها روشن است. آرام به سمت اتاق خودش می رود. در را که باز می کند ناگهان مادرش از اتاق او خارج می شود و به همديگر برخورد می کنند. مادر می ترسد و دستش را روی قلبش می گذارد. مينا هم از ديدن مادرش جا می خورد. هر دو يکی دو متر عقب می جهند.

مادر: وای مينا! زهره ترکم کردی.

مينا: شما هم همينطور. اتاق من چکار می کردين؟

مادر: تميزکاری. چرا اينقدر بی سروصدا ميای تو؟ فکر نمی کنی من توی خونه تنهام. ممکنه بترسم؟

مينا: فکر کردم خوابيدين.

مادر: خب حالا اشکالی نداره برو لباسهات رو عوض کن. منم می رم برات شام آماده کنم.

مينا: نمی خواد زحمت بکشين من شام خوردم.

مادر: ئه؟ که اينطور.

مادر وقتی می بيند مينا دارد وارد اتاقش می شود سريع به سمت آشپزخانه می رود. مينا وارد اتاقش می شود و چراغ را روشن می کند. همچنان گلهای مصنوعی اتاقش را پر کرده اند. روی ميز کارش بسته ای کادويی ديده می شود.

مينا (فرياد می زند): اين کادوئه چيه رو ميز من؟

مادر (خارج کادر و بلافاصله): اين رو کامران آورد دم در. وقتی فهميد تو نيستی خونه خيلی ناراحت شد طفلی.

مينا کادو را برمی دارد و برانداز می کند.

مينا: چرا بازش نکردين؟

مادر (خارج کادر): واااا! برای چی بازش کنم؟ کادوی توست.

مينا نگاهی به کاغذ کادو می کند. جای چسبی که کنده شده رويش مشخص است.

مينا (با شک): مطمئنين بازش نکردين؟

مادر (خارج کادر): آره عزيزم مطمئنم.

مينا روی صندلی اش می نشيند و مشغول باز کردن کادو می شود. داخل کادو يک تاپ مشکی است با خطهای موازی سفيد عمودی رويش. تاپ را بلند می کند. در همين موقع مادر که انگار تنظيم کرده بود به موقع وارد اتاق شود وارد می شود.

مادر: وای چقدر قشنگه. فکر کنم خيلی هم بهت بياد، نه؟

مينا: نمی دونم. بايد بپوشمش. ولی چقدر شبيه لباس اين زندانياس!

مادر: وا! دختره بی ذوق! هر چيز راه راهی که لباس زندانيا نيس. پسره طفلی رفته اينو از خارج برات خريده آورده حالا تو اينجوری تحويل می گيری؟

مينا: برای من نخريده که! برای دختری که قراره زنش بشه خريده.

مادر: خب حالا!

مادر غرولند کنان خارج می شود. مينا نگاهی به تاپ می کند. ناگهان چيزی به ذهنش می رسد. اول تاپ را به طرف پنجره (که تختش زير آن است) پرتاب می کند. تاپ کنار پنجره فرود می آيد. ميله های حفاظ پنجره کنار تاپ راه راه بيش از پيش ايده زندان را به ذهن متبادر می کند. مينا در اتاقش را می بندد. روی صندلی می نشيند. گوشی تلفن را برمی دارد. تاس مانا را هم برمی دارد و درست لحظه ای که می خواهد تاس را پرتاب کند، دچار ترديد می شود. در حاليکه تاس را در دستش نگه داشته، شماره 118 را می گيرد.

مينا: الو سلام! خسته نباشيد. ببخشيد سه رقم اول محله زعفرانيه رو می خواستم... بله (يادداشت می کند) مرسی ممنون.

مينا سريع سه رقم اول را می گيرد. روی مونيتور تلفن سه رقم 271 نقش می بندند. بعد تاس را پرتاب می کند. سه بار ديگر هم کار را تکرار می کند و هربار شماره تاس را می گيرد. بوق... بوق... پيرزن جوانی آنسوی خط گوشی را برمی دارد.

پيرزن: الو...

مينا (بلافاصله): ببخشيد اشتباه گرفتم.

مينا گوشی را می گذارد و دوباره آن را برمی دارد. دوباره 271 را می گيرد و کارهای قبلی را تکرار می کند. اين بار مرد جوانی گوشی را برمی دارد.

مرد جوان: الو بفرمايين.

مينا: الو... سلام.

مرد جوان: بفرمايين. شما؟

مينا (من من کنان): ... شما منو نمی شناسين. منم شما رو نمی شناسم. می خواستم...

مرد جوان (حرف مينا را قطع می کند): ببخشيد خانوم! من زن و بچه دارم. لطفا مزاحم نشين. خدا روزی تون رو جای ديگه بده.

مرد قطع می کند. صدای بوق تلفن. مينا هم گوشی را می گذارد.

مينا: اه.

مينا دوباره گوشی را برمی دارد و همان کارهای قبلی را انجام می دهد. مرد جوانی گوشی را برمی دارد. صدايش جوان تر از قبلی است.

پسر جوان: الو...

مينا: الو... سلام.

پسر جوان: جانم؟ سلام.

مينا: ببخشيد... شما من رو نمی شناسين. منم شما رو نمی شناسم. ولی می خواستم يه کم با هم صحبت کنيم. شايد يه کم عجيب باشه. اشکالی که نداره؟

پسر جوان (در آغاز کمی مکث می کند): نه که نداره عزيزم. بگو بينم جيگر. اصلا می خوای بيام دنبالت؟ خونه خالی هم داريم.

مينا سريع گوشی را می گذارد. تا گوشی را می گذارد، تلفن اش زنگ می زند. آنسوی خط ساقی است.

مينا: الو...

ساقی: سلام خانوم دودره باز!

مينا: وای ساقی! شرمنده.

ساقی: بايد هم باشی. (پرخاشگرانه) تو واقعا خجالت نمی کشی (گريه اش می گيرد). خوب پشت منو خالی کردی. خوب. واقعا که... تو مثلا ادعا می کنی دوست منی؟... يادته چقدر بهم گفتی پسره رو ول کن؟ من گول حرفهای تو رو خوردم. حالا خودت ديگه سرت با نامزد خودت گرم شده اصلا منو فراموش کردی. اصلا درکم نمی کنی...

در طی صحبت های ساقی، مينا گوشی تلفن را دستش گرفته و در کنار گوش اش می چرخاند انگار می داند ساقی چه می خواهد بگويد.

مينا: چی می گی ساقی؟ من کی تو رو فراموش کردم؟ ...

ساقی: تو هيچ دفاعی نمی تونی از خودت بکنی. اصلا انگار نه انگار من وجود دارم. اون موقع ها روزی دو بار با هم صحبت می کرديم. الان که من اينجوری تنها شدم... (هق هق گريه)

مينا: وای ساقی از دست تو. اين چه برداشتی يه که تو می کنی؟ تو هنوزم بهترين دوست منی. من فقط يه کم سرم شلوغ بود. همين. می خوای اصلا فردا بريم بيرون؟ هان؟

ساقی (کمی آرام گرفته است): فردا رو هم به يه بهانه ديگه کنسل می کنی.

مينا: نه ديگه قول می دم بهت.

ساقی (تغيير مد می دهد. صدايش شيطنت آميز است): فردا من با يه پسری قرار دارم. می خوای تو هم بيای؟

مينا: با چه پسری؟

ساقی: يعنی قرار که ندارم. بهش گفتم قرار دارم. آنلاين. بعد می ريم سر قرار از دور می بينيمش می خنديم. تازه بهش گفتم يه دسته گل هم برام بخره. فکر کن! (می خندد ولی خنده اش عصبی است) پسره بدبخت با يه دسته گل يه ساعت وسط ميدون ____ علاف شه. قبلا هم اين کار رو کرده بوديم. مگه يادت نيس؟

مينا (حوصله ندارد): چرا يادمه. ولی تکرارش چه فايده ای داره ديگه؟ ببين ساقی تو رو خدا ول کن. تو از دست روزبه ناراحتی داری سر اينا خالی می کنی. چه لذتی داره آخه.

ساقی: اه اه! چقدر تو خانوم شدی. داری عينهو مادربزرگها نصيحت ام می کنی. اصلا من دوست دارم چزونده شدن اين پسره رو ببينم. اشکالی داره؟ تو فقط بگو هستی يا نيستی؟

مينا: ساقی تو رو خدا. من فردا بايد هزار جا برم. حالا اينهمه وقت بذارم بيام ببينم پسره وايساده تو ميدون؟

ساقی (با حرص): پس نيستی.

ساقی گوشی را می گذارد. مينا هم به ناچار گوشی را می گذارد. مينا نگاهی به تختش می کند.

مينا (زير لب): خدا کنه لااقل توی خواب آسايش داشته باشم!

مينا دوشاخه تلفنش را از پريز درمی آورد.

 

خواب مينا:

در خواب مينا، مانا را می بيند که لباس عروس پوشيده، مانا خوشحال است و لبخند می زند. دوروبرش هيچ کس نيست. کم کم صدای مادر مينا را می شنويم که با دستپاچگی او را صدا می کند. مينا از خواب بيدار می شود. مادرش ظاهرا مدتی است او را تکان می دهد. مينا گيج است.

مينا: چيه؟... چی شده؟

مادر: بايد بيدار شی مينا جان. ديره.

مينا: خب چرا اينقدر با عجله؟

مادر: پاشو زود. کامران پشت خطه... طفلی کلی منتظر مونده. بدو بدو.

مينا (حوصله ندارد): من الان گيجم. بگو نيم ساعت ديگه زنگ بزنه.

مادر: اين حرفها چيه؟ پاشو... تازه تو بايد زنگ می زدی بابت لباس تشکر می کردی. من بهش نگفتم خوابی. گفتم الان می گه عجب دختريه که تا لنگ ظهر می خوابه.

مينا از جايش بلند شده است. خواب آلود گوشی تلفن اتاقش را برمی دارد. ولی تلفنش را شب پيش قطع کرده بود. غرولند کنان به سالن می رود. مادرش نيز دنبالش راه می افتد. وقتی مينا می خواهد گوشی سالن را بردارد، مادر به او اشاره می کند که صبر کند. مينا با تعجب نگاه می کند. مادر سريع از آشپزخانه ليوانی آب گرم (با مخلوط کردن آب کتری و آب شير) برای مينا می آورد.

مادر: بخور صدات باز شه.

مينا چپ چپ نگاه می کند و آب را می نوشد. گوشی را برمی دارد.

مينا: الو. سلام کامران.

کامران: سلام... داشتم قطع می کردم.

مينا: آره ببخشيد. (به مادرش اشاره می کند که چه بگويد) دم در بودم. طول کشيد. تو خوبی؟

کامران: خوبم. از کادو خوشت اومد.

مينا (تازه يادش افتاده): آره خيلی قشنگ بود. دستت درد نکنه...

کامران: اوهوم. در قشنگی اش که شکی نيس. هميشه از سليقه من تعريف می کنن. اندازه ات بود؟

مينا: من هنوز... (به مادرش نگاه می کند) چرا... آره. فيته فيت بود.

کامران: خب زنگ زدم ببينم دوست داری امروز بريم بيرون؟

مينا: امروز؟

 

داخلی- کافی شاپ- روز

مينا و کامران پشت ميز کوچکی نشسته اند. دور و برشان نيز زوجهای جوان نشسته اند و مشغول صحبتند. گارسون برای گرفتن سفارش می آيد.

کامران: چی می خوری؟

مينا: من يه چای با کيک می خوام لطفا.

کامران (رو به گارسون): با يه اسپرسو.

گارسون سفارش را می نويسد و ميز را ترک می کند.

کامران: من زنگ زدم خواب بودی، نه؟

مينا (متعجب نمی شود): اوهوم. از کجا فهميدی؟

کامران: چون تازه می خوای صبحونه ات رو بخوری.

کامران خودش از حرف خودش می خندد. مينا هم لبخندی می زند.

مينا: ببينم، اگه من بهت جواب رد بدم چکار می کنی؟

کامران (با خونسردی): بليط برگشتم رو تمديد می کنم.

مينا: ناراحت هم می شی؟

کامران (فکر می کند): آره خب.

مينا: چون کارات عقب می افته؟

کامران: از اون هم ناراحت می شم.

مينا: تو واقعا فکر می کنی می شه توی سه هفته...

کامران (حرفش را قطع می کند): 15 روز.

مينا: خب... 15 روز. تو واقعا فکر می کنی می شه توی 15 روز... ما همديگه رو بشناسيم؟ کاملِ کامل؟

کامران: نه... معلومه که نه. فکر نکنم بابا مامان خودم بعد بيست سی سال زندگی مشترک هنوز همديگه رو بشناسن...

مينا: تو به عشق قبل ازدواج اعتقاد نداری؟

کامران (پوزخندی می زند): عشق چيه؟ يه تحريک اوليه با تلقين های پشت سرش. عشق ديگه وجود نداره. يه چيزی يه غربی ها دادن به خورد شرقی ها که سرشون رو گرم کنن و خودشون هم به کار خودشون مشغول باشن. غير از اينه؟

مينا: نمی دونم والا.

ناگهان از ميز بغلی صدای فرياد شادی بلند می شود. مرد جوانی با ظاهر ساده و تروتميز با صدای بلند می خندد و خوشحالی می کند. زن جوان سعی می کند او را آروم کند.

مرد جوان: مبارکه مبارکه...

زن جوان: ساکت... هيسسسسس. بقيه می فهمن...

مرد جوان: بذار بفهمن. مگه چيه. اصلا الان همه رو مهمون می کنم. (به گارسون اشاره می کند) آقا پسر همه اينهايی که الان اينجا هستن يه شيرينی دبش مهمون من. چطوره؟

گارسون برای انجام دستور مرد جوان می رود.

زن جوان (با اشاره به مينا و کامران): ببخشيد، يه کم هيجان زده شده.

مرد جوان: يه کم چيه؟ خيلی. فکر کردين جواب بله گرفتن از اين خانوم پرنسس راحته؟ شش سال آزگاره در حال دوندگی ام که رضايت خانوم خانوما رو جلب کنم.

مينا (لبخندزنان): مبارکه، ايشالله خوشبخت شين.

زن و مرد جوان تشکر می کنند و کم کم آرام می شوند.

مينا (به کامران): خيلی دوست دارم ببينم اگه من به تو جواب مثبت بدم، چه واکنشی از خودت نشون می دی.

کامران: می تونی امتحان کنی.

مينا: خيلی زرنگی.

مينا به دور و برش نگاه می کند. مکث. به زن و مرد جوان نگاه می کند. نگاهش به کامران می افتد. مکث.

مينا (شمرده و باطمانينه): جوابم برای ازدواج با تو مثبته.

کامران با خونسردی تمام، دست در جيب کتش می کند و جعبه مقوايی کوچک و زيبايی از آن بيرون می آورد. جعبه را به مينا می دهد.

کامران: همراهم می آوردمش که توی يه opportunity مناسب بهت بدم... مبارکه.

مينا جعبه جواهر را باز می کند، پلاک و گردنبند شيکی از طلای سفيد داخل آن است. مينا به آن خيره شده است.

کامران (ادامه می دهد): همه چيزش ايتاليايی يه. فکر کنم بهت بياد.

 

خارجی- ماشين کامران- بعد از ظهر

کامران مشغول رانندگی است. مينا کنارش نشسته است و ظاهرا مشغول خنديدن به موضوعی هستند. ناگهان زنگ موبايل مينا می خورد. مينا گوشی را برمی دارد.

مينا: الو...

از آنسوی خط صدای زن ميانسالی می آيد.

زن: الو...

مينا: بله، بفرمايين.

کمی مکث و بعد صدای گريه می آيد.

مينا: الو... الو...

ارتباط قطع می شود.

کامران: کی بود؟

مينا: نفهميدم. يه زنی بود بعد ديگه صدايی نيومد. صدای ضعيف گريه. بعدم قطع کرد. شماره اش هم ناآشناس برام.

دوباره صدای زنگ موبايل بلند می شود.

مينا (به کامران): همون شماره اس... الو...

آرش (از آنسوی خط): الو... سلام مينا.

مينا: سلام... تو بودی الان زنگ زدی؟

آرش: آره. يعنی من که نبودم. مامان مانا بود. ببين يه کار واجبی پيش اومده می تونی بيای خونه مانا؟

مينا: من؟ خونه مانا؟ چه خبره؟

آرش: زندگی يه آدم در ميونه... يعنی دو تا... لطفا بيا. مامان مانا نتونست باهات صحبت کنه. بخاطر صدات. می دونی چی ميگم که؟ آدرس رو می نويسی؟

مينا (از کيفش کاغذ و خودکار خارج می کند): آره، بگو.

مينا آدرس را يادداشت می کند. کامران هرازچندگاهی به او نگاه می کند.

آرش: پس منتظريم ها. دير نکنی.

مينا: باشه خدافظ.

مينا گوشی را قطع می کند.

کامران: کی بود؟

مينا: خب فکر کنم گشت زنی امروزمون تموم شد!

 

خارجی- نمای خارجی خانه مانا- بعدازظهر

مينا از ماشين خارج می شود و با کامران خداحافظی می کند.

کامران: فردا ميام دنبالت که باز بريم بگرديم.

مينا: باشه... قبلش زنگ بزن. خدافظ.

مينا به ساختمان که نگاه می کند، ناگاه می بيند يکی از پرده ها کنار رفته و هيبت آدم واری او را می پايد ولی وقتی مينا به او نگاه می کند سريع پرده را سر جايش قرار می دهد. مينا به سمت ساختمان می رود و زنگ خانه را می زند.

 

داخلی- خانه مانا- بعدازظهر

در را آرش به روی مينا باز می کند. بدون رد و بدل شدن حرفی، آرش به مينا اشاره می کند که داخل شود. مينا وارد آپارتمان می شود. آپارتمان متوسطی است، نه نشانه ای از ثروت بيش از حد در آن است و نه محقر است. ساده ولی زيبا. از آشپزخانه صدايی می آيد. پس از چند لحظه، زن ميانسالی از آن خارج می شود. سرتاسر سياه پوشيده و به نظر می آيد که مادر داغدار مانا باشد. در آستانه در آشپزخانه ايستاده است. چهره اش شکسته شده و از شدت گريه چشمانش گود افتاده.

آرش: (اشاره به مينا) مينا! همونی که براتون گفتم. (اشاره به مادر مانا) ايشون هم مادر مانا هستن.

مينا: سلام!... تسليت می گم...

مادر مانا با شنيدن اين حرف به سمت مينا می آيد و او را در آغوش می گيرد. او را محکم در بغل گرفته و کم کم گريه می کند. مينا مستاصل است. کمی اين کار به درازا می کشد. سرانجام آرش به حرف می آيد.

آرش: فريده خانوم دير می شه ها.

مادر مانا انگار که ياد چيزی افتاده باشد، ناگاه به عقب می جهد. سعی می کند اشکهايش را پنهان کند.

مادر مانا: ببخشيد دخترم. صدات منو ياد مانا انداخت.

مينا (آرام، طوری که به سختی شنيده می شود): نه... خواهش می کنم.

آرش: شما برين من برای مينا قضيه رو توضيح می دم.

مادر بدون اينکه حرفی بزند دوباره به آشپزخانه می رود. مينا تحت تاثير حادثه قرار گرفته است.

آرش: ببخشيد که ناراحت شدی.

مينا: نه. نه. ولی خيلی وقت بود کسی منو اينجوری بغل نکرده بود.

آرش: می خوای بشينيم؟

آرش و مينا روی دو مبل روبروی هم می نشينند.

آرش (ادامه می دهد): ببين! ما، از تو يه خواهشی داريم. جون يه انسان يا بهتره بگم دو تا انسان به تو وابسته اس...

مينا: چطور؟

آرش: يادته گفتم بهت مانا يه خواهر حامله داره؟

مينا: آره. خب؟

آرش: يادته گفتم ديگه الان نزديکای فارغ شدنشه؟

مينا سرش را تکان می دهد.

آرش: برای همين دکتر گفت که بهيچ وجه نبايد تا روز زايمان متوجه مرگ خواهرش بشه. چون برای هردوشون به شدت ضرر داره. دکتر می گه احتمالا همين امروز و فردا فارغ می شه. مامانش بهش گفته که مانا مسافرته ولی ظاهرا بدجوری شک کرده. آخه اينها خيلی با هم نزديک بودن، اختلاف سنی شون فقط يه سال بود. هر روز تقريبا با هم صحبت می کردن. الان بعد اون حادثه، چشم انتظار ماناست. خيلی بهانه می گيره. نگران شده. خيلی هم خطرناکه...

مينا: ولی اينا چه ربطی به من داره؟

آرش: نمی تونی حدس بزنی؟

مينا: از من چی می خوای؟

آرش: صدای تو و مانا از هم قابل تشخيص نيست. ازت می خوام که يه زنگ به مانيا بزنی و باهاش صحبت کنی. بگی که مسافرتی و مثلا هفته ديگه ميای. توجيهش کنی که چرا اين مدت بهش زنگ نمی زدی يا چرا بی خبر گذاشتی رفتی. خلاصه خيالش رو راحت کنی.

مينا (جا می خورد): کار خيلی سختی يه آرش. فکر کن اگه اشتباه کنم چی می شه؟ اگه بفهمه؟ همه چيز بدتر می شه. به اين چيزا فکر کردی؟ الان ممکنه همينجوری تا يکی دو روز ديگه بتونين سرشو گرم کنين، ولی اگه بفهمه من مانا نيستم ديگه هيچ بهانه ای ندارين.

آرش: آره می دونم. ولی چاره ای نيس. من مطمئنم می تونی. صدات که هيچ فرقی نداره. وقتی هم که خواستی زنگ بزنی من و مامانش پيشت هستيم، اگه سوالی پرسيد که جوابش رو نمی دونستی، يجوری همون جا سريع بهت می رسونيم. اين لطف رو می کنی؟

مينا کمی فکر می کند. به دور و برش نگاهی می کند. ناگاه متوجه می شود مادر مانا سرش را از آشپزخانه بيرون آورده و دارد او را نگاه می کند انگار منتظر نتيجه تصميم مينا است.

مينا (با کمی ترديد): باشه، ولی فقط چند جمله.

مادر مانا با شتاب از آشپزخانه خارج می شود و به سمت مينا می آيد.

مادر مانا: آخ قربونت برم دخترم. بخدا اين کار ثواب داره. ايشالله خوشبخت شی...

آرش: مطمئن باش که خيلی طول نمی کشه. می تونی بگی الان کار داری و بايد بری.

مادر مانا سريع تلفن بی سيم را برای مينا می آورد.

آرش: بهتر نيست از اتاق خود مانا زنگ بزنه؟

مادر مانا: اتاقش؟

نگاه مادر مانا معطوف به در بسته ای می شود که احتمالا اتاق مانا بوده است.

آرش: کليد دست منه. شما لطفا يه چيزی بيارين مينا بخوره. من هم مينا رو می برم توی اتاق مانا.

مادر مانا اطاعت می کند. باز هم زيرلب صدای تحسين هايش شنيده می شود. آرش مينا را به سمت اتاق می برد. در را باز می کند.

آرش: اون اوايل مامانش هی می رفت توی اتاق مانا و گريه می کرد. فکر کرديم بهتر باشه درشو قفل کنيم يه مدت.

آرش و مينا وارد اتاق می شوند. اتاق ساده است. تختی ساده، به همراه ميز تحرير، کامپيوتر، جالباسی و يک سری خرت و پرت ديگر. ولی روی تخت و ميز، پارچه ای سفيد کشيده شده است. گلدانی کنار پنجره ديده می شود.

مينا: ولی اين کار يه شرط داره.

آرش: چه شرطی؟

مينا: بعدش منو ببری زندانی که اون راننده هه زندانی يه. باشه؟

آرش (با تعجب): باشه. ولی چکار داری؟

مينا: می خوام ببينم اش.

آرش: مثل اينکه از بدبختی خوشت می ياد ها!

مينا: شايد. نمی دونم.

مادر مانا بهمراه ظرف ميوه ای وارد می شود.

آرش: خب، مينا حاضری؟ فريده خانوم شما شماره مانيا رو بگيرين. مينا، فريده خانوم آخرين بار به مانيا گفته که مانا از طرف دانشگاه به سفر علمی رفته و چون بدون برنامه قبلی بوده وقت نکرده خدافظی کنه. شما که نگفتين کدوم شهر؟

مادر مانا: چرا... فکر کنم گفتم شيراز.

آرش (انگار فرمانده لشگر است و دارد سربازهايش را مديريت می کند): خب. پس تو بايد بگی دو روزه رسيدی شيراز. چه می دونم... مثلا بگو هواش هم خوبه. از حال مانيا بپرس و بچه. اسم شوهرش هم آقا بابکه. بپرس از آقا بابک چه خبر. کی مياد تهران. بعد بگو شکوفه صدات می کنه و بايد بری.

مينا: شکوفه؟

آرش: اسم دوست ماناست.

مينا: باشه من حاضرم.

آرش: خب فريده خانوم. شماره می گيرين؟

مادر مانا مطيعانه مشغول گرفتن شماره می شود.

آرش: اگه چيزی خواستی بپرسی دکمه mute رو بزن که صدای ما نره اونور.

مادر مانا سريع گوشی را به مينا می دهد. صدای بوق. از آنسوی خط مانيا گوشی را برمی دارد.

مانيا: الو بفرمايين.

مانا اندکی مکث می کند. آرش به او اشاره می کند که شروع کند.

مينا: الو سلام مانيا!

مانيا (هيجان زده می شود): مانا تويی؟ تو کجايی؟

مينا: من شيرازم ديگه. مگه مامان بهت نگفته بود؟

مانيا: شيراز؟ شيراز چکار می کنی؟ مامان گفته بود رفتی اصفهان.

مينا (با عصبانيت به آرش نگاه می کند. سعی می کند قضيه را سر هم بياورد): (مکث) مامان يه مدتی يه که قاطی يه. بخاطر حال تو. البته تقصير منم هست. اولش قرار بود بريم اصفهان. حالا چه فرقی می کنه؟ مهم اينه که دلم برات تنگ شده.

مانيا (موضوع را فراموش می کند): منم همينطور. کی برمی گردی؟

مينا (با زبان اشاره و زيرلب. پرهيجان): بگم کی برمی گردم؟

آرش دستانش را بالا می آورد. به مادر مانا نگاه می کند. مادر هم دستپاچه است. او هم سرش را به نشانه نمی دانم تکان می دهد.

مينا: معلوم نيس چقدر کارمون طول بکشه اينجا. ولی حتما سعی می کنم برای زايمان ات تهران باشم. مگه می شه خاله مانا موقع به دنيا اومدنش نباشه؟

مانيا: حالا فعلا که نيس. مانا مشکوک شدی. راستی از آرش چه خبر؟ اونم باهات اومده؟

مينا (ديگر برای جواب سوالاتش به آرش و مادر مانا رجوع نمی کند): نه آرش تهران موند. کار داشت.

آرش که اسم خودش را می شنود، توجهش جلب می شود.

مانيا: آرش پسر خوبيه ها! تو رو هم خيلی دوست داره. می دونی که؟

مينا (به آرش نگاه می کند): آره. خيلی پسر خوبيه. منم دوستش دارم.

مانيا: پس از الان من و بيتا، يه عروسی افتاديم ديگه؟

مينا: بيتا؟

مانيا: آره ديگه بيتا. مگه يادت نيس؟ قرار بود اسمش رو بيتا بذاريم. البته هنوز کسی نمی دونه ها. فقط من و تو. مثل هميشه.

مينا: آره راست می گی. اينجا صدا خيلی بد مياد. اولش نشنيدم چی می گی. خب ببين مانيا، شکوفه داره صدايم می کنه. بايد برم...

مانيا: مگه شکوفه اونجاست؟ ولی ديروز که به من زنگ زد تهران بود که...

مينا باز جا می خورد. به آرش چپ چپ نگاه می کند. کمی مکث. آرش نمی فهمد قضيه چيست.

مينا (راه حلی پيدا می کند): نه بابا، شکوفه خودمون رو نمی گم. شکوفه عضدی. تو احتمالا نديديش. تو عکسها هست نشونت می دمش. خب من بايد برم. گفتم نگرانم نباشی.

مانيا: آها باشه. دلم برات تنگ شده بود. داشتم کم کم نگرانت می شدم. خدافظ مانا جان.

مينا خداحافظی می کند و گوشی را می گذارد. نفس راحتی می کشد. آرش هم از آن طرف چشمانش را می بندد و نفس راحتی می کشد.

مينا: چند بار تا مرز سوتی دادن پيش رفتم. خدا کنه به چيزی شک نکرده باشه.

مادر مانا پيشانی مينا را می بوسد.

مادر مانا: مرسی دخترم. واقعا لطف کردی. حالا بشينين ميوه بخورين تا من برم بساط شام رو راه بندازم.

مينا به سرعت از جايش بلند می شود و به ساعت مچی اش نگاه می کند.

مينا: خيلی ممنون. ولی من ديگه بايد زحمت رو کم کنم. آرش می دونه. بايد يه جايی باشم. می ترسم دير بشه و نرسم.

مادر مانا: تعارف نکن دخترم. تو هم برای من مثل مانايی... (زمزمه کنان) البته دور از جون. (اشک در چشمانش حدقه می زند).

اين بار مينا، مادر را در آغوش می گيرد. مادر وقتی خود را به آرامی از آغوش مينا خارج می کند، حواسش جلب گلدان کنار پنجره می شود. گلهای گلدان در اثر نرسيدن آب، رو به پژمردگی گذاشته اند.

مادر مانا: مينا! اين گلدون رو با خودت می بری؟ اينجا بدون مانا کسی نيست بهش برسه. حيفه.

مينا به سمت گلدان می رود. گلهايش را می بويد.

مينا: باشه، حتما. چه بوی خوبی هم دارن.

مادر از اتاق خارج می شود. مينا برگهای گلدان را نوازش می کند. آرش همچنان روی تخت مانا نشسته است.

آرش: با راننده هه چکار داری؟

مينا: نمی دونم. می خوام ببينمش.

آرش: خيلی دوست داری سنگ صبور باشی؟

مينا: نه اونقدر که تو دوست داری آدم خوبی باشی.

آرش: يادته گفتی هيچوقت درباره آخرين ها نظر نده؟

مينا (کمی فکر می کند): آره.

آرش (کمی به مينا نگاه می کند): خب، حرفم رو پس گرفتم.

مينا دستانش را از روی برگ گلها برمی دارد.

مينا (بدون اينکه به آرش نگاه کند): امروز به خواستگارم جواب مثبت دادم.

مينا از پنجره بيرون را نگاه می کند. از پشت صدای آرش را می شنود که از جايش بلند می شود.

آرش (انگار اصلا جمله مينا را نشنيده): مگه نمی خواستی بری زندان؟ من توی ماشين منتظرتم.

مينا همچنان به او نگاهی نمی کند. در پس زمينه صدای خداحافظی آرش از مادر مانا را می شنود. ولی آرش برمی گردد. گلدان را از دستان مينا خارج می کند و دوباره می رود. پس از چند لحظه مينا، آرش را از پنجره می بيند که گلدان را در صندلی عقب ماشين می گذارد و خودش سوار ماشين می شود. مينا همچنان نگاه می کند.

 

داخل ماشين آرش- عصر

آرش رانندگی می کند و مينا کنارش نشسته است. سکوت محض. هر از چندگاهی مينا به آرش نگاه می کند و بعد آرش به مينا نگاه می کند ولی هيچکدام در جريان نگاههای هم به يکديگر نيستند. در صندلی عقب گلدان قرار دارد: مثل زن و شوهر که بچه خود را در صندلی عقب گذاشته اند. فضا سنگين است. سرانجام مينا به حرف می آيد.

 

مينا: در مورد راننده هه چی می دونی؟

آرش: همون چيزهايی که تو می دونی. باهاش چکار داری؟

مينا: نمی دونم... (به جلو نگاه می کند)

 

محيط زندان- عصر

هوا کم کم تاريک می شود. مينا داخل بخش ملاقات زندان شده است. زنی ميانسال و چادری از او پرس و جو می کند.

زن ميانسال: نام؟

مينا: مينا بيطرف.

زن ميانسال: زندانی؟

مينا (با کمی فکر): رضا يزدانی.

زن ميانسال: نسبت تون چيه؟

مينا: (فکر می کند) من از خانواده شاکی هستم.

زن ميانسال: برای زندانی چيزی که نياوردين؟

همکار زن ميانسال که خود نيز زنی چادری و بدريخت است به حرف می آيد: (پوزخندزنان) داره ميگه شاکی يه! می خوای براش چی بياره؟ چيزی هم بخواد بياره مرگ موشه.

مينا (نگاه تحقيرآميزی به او می کند): نخير. چيزی نيست.

زن ميانسال: لطفا چند لحظه تشريف داشته باشين.

مينا روی صندلی می نشيند. به اطراف نگاه می کند. کهنه است. زن جوانی را می بيند که مقداری ميوه برای زندانی ملاقاتی اش آورده که آنها را به يکی از زنهای چادری می دهد.

پس از مدتی يکی از زنها مينا را صدا می کند و به صندلی اش هدايت می کند که جلويش شيشه ای قرار گرفته و پشتش صندلی ای وجود دارد که قرار است زندانی روی آن بنشيند. مينا منتظر می نشيند. ناگهان راننده را می بيند که پرهيجان به سمت او می آيد ولی وقتی مينا را می بيند نگاهش سرد و گامهايش آرام می شود. انگار که انتظار فرد ديگری را داشته است. آرام روی صندلی می نشيند و به مينا نگاه می کند.

مينا (گوشی را برمی دارد): گوشی رو برنمی دارين؟ (به گوشی سمت زندانی اشاره می کند)

پس از کمی مکث راننده گوشی را برمی دارد.

مينا (پای گوشی): من رو خاطرتون هست؟

راننده: با من چکار داری؟

مينا: انتظار ديدن چه کسی رو داشتين؟

راننده: حالا ديگه چه فرقی می کنه. اون که نيومده. ديگه هم نمی ياد.

مينا: حتی نيومد کادوی تولدش رو تحويل بگيره؟

راننده از اينکه می بيند مينا در جريان قضيه است متعجب می شود.

راننده: نخريده بودم. خيلی خنده داره. نه؟ خيلی مسخره کردين. نه؟

مينا: نه. اصلا. چرا اينقد نااميدين؟ شايد بابای مانا کوتاه بياد. هنوز که چيزی نگفته.

راننده: من حاضرم زندان رو تحمل کنم ولی به شرطی که نيکو منو ترک نکنه. من تا حالا دو بار از اينجا زنگ زدم خونه. ولی اصلا گوشی رو برنمی داره. با اينکه می دونم خونه اس. جايی نداره بره بيچاره.

مينا: خب معلومه که اين کار رو نمی کنه. مخصوصا که می خواستين برای اون کادو بخرين.

راننده: تا حالا چندين بار سر قضيه عينک با هم دعوامون شده بود. حتما خيلی از دست من عصبانيه. همون اتفاقی که ازش می ترسيد افتاده. من هيچ دفاعی از خودم ندارم.

مينا: بچه هم دارين؟

راننده: يه پسر يه ساله.

مينا: حتما دلتون تنگ شده براش... (مکث) ببينيد... من تمام سعی ام رو می کنم که بابای مانا رو راضی کنم که رضايت بده. شما هم اينقدر نااميد نباشين. نيکو حتما بهتون سر می زنه. مطمئن باشيد.

ظاهرا حرفهای مينا اثری در راننده نگذاشته.

راننده: بدون نيکو من نمی تونم اين چهارديواری رو تحمل کنم. من اگه به حبس ابد محکوم شم... عذاب وجدان منو می کشه. مرگ تدريجی. خلاصم کن. خلاصم کن...

با اينکه حرفهای پراحساسی می زند ولی چهره اش سرد و بی احساس است.

 

خارجی- خارج محوطه زندان

مينا قصد دارد سوار ماشين آرش شود. آرش سرش را روی فرمان گذاشته و مشغول چرت زدن است. مينا بدون حرفی در ماشين را باز می کند و داخل می شود. چرت آرش پاره می شود.

مينا: بريم.

وقتی آرش قصد دارد ماشين را راه بياندازد توجه مينا به زن جوانی جلب می شود که بچه به بغل در نزديکی در زندان روی نيمکتی نشسته و گهگاه بی هدف به در زندان نگاه می کند. مينا کمی به زن دقت می کند. شک می کند.

مينا: يه دقه وايسا.

بدون توجه به عکس العمل آرش، مينا از ماشين پياده می شود و به سمت زن جوان می رود. بچه گريه اش گرفته و زن جوان مشغول ساکت کردن اوست.

مينا: نيکو!

ناگهان زن جوان به سمت مينا برمی گردد. در حاليکه بچه را به بغل گرفته از جايش بلند می شود و به سمت مينا می آيد.

زن جوان: به جا نمی يارم... شما؟

مينا: من دوست مانا هستم... می شناسين که؟

زن جوان خودش را جمع و جور می کند. بچه نيز هر چند وقت يک بار سروصدا می کند و مادرش او را تکان می دهد تا شايد آرام بگيرد.

زن جوان: شما ديگه از من چی می خواين؟

مينا: من چيزی نمی خوام ولی شوهرتون اون تو چشم انتظارتونه. اون توی اين حادثه بيگناهه.

زن جوان: اين چيزی يه که شما می گين ولی دادگاه چيز ديگه ای می گه.

مينا: مهم نيس دادگاه چی می گه مهم اينه که شماها همديگه رو دوست دارين و بايد اين مشکل رو با هم پشت سر بذارين.

زن جوان (اشک در چشمانش جمع می شود): مهم اينه که ديگه زنده زندانی اون برای اين بچه فرقی با مرده اش نداره. من چجوری می تونم خرج خودم و اين بچه رو بدم؟

مينا: می خوای چکار کنی؟ طلاق و ازدواج دوباره؟

زن جوان: من هنوز جوونم. می تونم...

مينا: فکر نمی کنی بعدا پسرت که بزرگ شه و بفهمه چه کاری با باباش کردی، چه فکری ممکنه بکنه؟

زن جوان (گريه می کند): چکار کنم؟ پيش بابای مانا رفتم. گريه کردم. التماس کردم که بياد رضايت بده ولی فايده ای نداشت. ديگه چکار می تونستم برای رضا بکنم که نکردم.

مينا: فکر نمی کنی اگه از شوهرت جدا بشی، کارت خيلی شبيه کاری يه که الان بابای مانا داره می کنه؟

زن جوان: نمی دونم نمی دونم. ولی می خوام يه مدت نبينمش. می ترسم ببينمش. توی اون وضعيت. می ترسم دلم بسوزه و اين بچه قربانی اين دلسوزی بشه. اصلا نمی دونم شما کی هستی و من چرا دارم اين حرفها رو به شما می زنم. ولی بدونين که من تصميم ام رو گرفتم...

مينا: اين رو بهش بگم؟

زن جوان (مکث): نه... فعلا نه.

مينا: پس هنوز شک داری؟

زن جوان (کمی فکر می کند): بگو... می خوای بگی بهش بگو...

زن جوان نگاهی به چشمان بهت زده مينا می کند و او را ترک می کند. مينا نوميدانه سوار ماشين آرش می شود.

آرش: اجازه حرکت می فرماييد؟

مينا: محل کار بابای مانا کجاست؟

آرش (ماشين را روشن می کند): ساختمون مرواريد توی ____.

ماشين به راه می افتد.

 

داخلی- خانه مينا- شب

مينا در خانه را با کليد باز می کند. به زحمت و در حالی که گلدان را با دو دستش گرفته وارد خانه می شود. در را با پا می بندد. کسی در خانه نيست. گلدان را کشان کشان به اتاقش می برد و جايی ميان گلدانهای مصنوعی پدرش می گذارد. خسته است. مانتويش را درمی آورد و پشت ميزش می نشيند. چند لحظه ای به فکر فرو می رود. در حاليکه به اطراف نگاه می کند چشمش به پرونده پزشکی مادر مانا که جا مانده بود می افتد. شروع به ورق زدن آن می کند. در آغاز نمی داند اوضاع از چه قرار است ولی کم کم توجهش جلب می شود و با دقت بخشهايی از آن را می خواند. صدای باز شدن در ورودی می آيد. مانا با شنيدن آن صدا سريع پرونده را می بندد و گوشه ای می اندازد.

مادر مينا (خارج از صحنه): مينا خونه ای؟

مينا: آره مامان. سلام.

مينا بی هدف کتابی از کتابخانه اش برمی دارد و شروع می کند به ورق زدن آن. مادر مينا در آستانه در ظاهر می شود. چهره اش خسته است.

مادر مينا: کی اومدی خونه؟

مينا: يه چند دقيقه ای می شه.

مادر مينا ناگهان انگار که متوجه چيزی شده باشد، اتاق را بو می کشد.

مادر مينا: بوی گل طبيعی می ياد. نکنه گل خريدی؟

مينا: يه گلدونه.

مادر مينا: ای وای. تو که می دونی من به بوی گل طبيعی حساسيت دارم. الانه که سردرد بشم. کوش؟ کجاس؟ بدو که الان بوش تمام خونه رو برمی داره.

مادر مينا غرغر کنان به راه می افتد و از همان اولين گلدان مصنوعی شروع می کند. يکی يکی گلدان ها را برمی دارد و با دقت بويشان می کند. اين صحنه تداعی بخش تعريف خاطره اش در اول فيلم درباره بچه های دانش آموز است. پس از مدتی عليرغم مخالفتهای مينا، گلدان را پيدا می کند و روی ميز مينا می گذارد.

مادر مينا: بدو بدو تا سردرد من شروع نشده اينو بذار سر کوچه.

 

داخل خواب رويا

باز هم تصاويری انتزاعی داريم از هيبتی با لباس عروس. اسلوموشن. حرکت اسلوموشن باعث می شود بالا و پايين شدن عروس هنگام راه رفتن اغراق آميز به نظر برسد. به عروس نزديک تر می شويم. ولی وقتی عروس به سمت ما برمی گردد، بر خلاف انتظارمان، او مانا نيست: او مادربزرگ پير سعيد است. ديدن چهره او با اين لباس خارج از انتظار است. او رو به ما می خندد، خنده هايش وهم آلود است...

مينا از خواب بيدار می شود. ترسيده است. صورتش عرق کرده. چراغ اتاقش را روشن می کند. نگاهی به ساعت می اندازد. ساعت نزديک 5 صبح است. مينا اندکی فکر می کند. به آشپزخانه می رود و يک ليوان آب می خورد. چراغ را خاموش می کند و دوباره چشمانش را روی هم می گذارد. مدتی به سکوت می گذرد. چشمانش را باز می کند. روی تختش می نشيند. از روی ميز کارش شماره سعيد را که روی تکه کاغذی نوشته شده پيدا می کند. شماره را می گيرد. مدتی صبر می کند. کسی گوشی را برنمی دارد. دوباره به ساعت نگاه می کند. تصميم خودش را گرفته است.

 

خارجی- خيابانها- سپيده دم

مينا در خيابانهای خلوت و در حالی که هنوز هوا تاريک است رانندگی می کند. به خانه سعيد و مادربزرگش می رسد. از ماشين پياده می شود. موبايلش داخل ماشين جا می ماند. قصد دارد زنگ خانه را بزند ولی لای در باز است. با فشار کمی در باز می شود. هوا کم کم در حال روشن شدن است. مينا داخل می شود. سعيد را صدا می زند. چهره اش نگران است. مادربزرگ را می بيند که مثل صحنه سابق روی زمين دراز کشيده ولی پتويی تمام بدنش را پوشانده. مينا با عجله پتو را کنار می زند. چهره مادربزرگ آرام است. مينا دستش را روی سينه مادربزرگ می گذارد. از مرگ او مطمئن می شود. دور و برش را نگاه می کند. گلی که از پسر گل فروش خريده بود همچنان در کنج هال داخل گلدان کهنه ای ديده می شود. ناگاه با شنيدن صدای جيرجير در برمی گردد. سعيد در آستانه در ايستاده. چهره اش درهم برهم و آشفته است. ظاهرا رفته بوده کمک بياورد ولی دست خالی است. مينا از جايش بلند می شود. با فاصله روبروی سعيد می ايستد. تقريبا مينا مطمئن می شود که سعيد از مرگ مادربزرگ اطلاع دارد.

 

مينا: من رسيدم تموم کرده بود.

سعيد: می دونم.

نگاه سعيد سرد و بی احساس است. حتی از آن حس معصوميت بچگانه و آسيب پذيری که قبلا از خود نشان داده خبری نيست. سعيد در را پشت سر خود می بندد.

مينا: من... متاسفم... تسليت می گم.

سعيد: ديدی گفتم چقدر دنياش کوچکه. حالا ديگه من توی اين دنيا تنهای تنهام

اين جمله آنقدر با سردی ادا می شود که اصلا بار عاطفی معنايش به چشم نمی آيد.

مينا: به من گفته بود موقع مرگش خبرم می کنه.

سعيد: برای همين اينجايی؟

مينا صرفاسرش را تکان می دهد. سعيد يک قدم جلو می گذارد. مينا يک قدم عقب می رود.

مينا: موقع مرگ چيزی نگفت؟

سعيد: چرا اتفاقا برای تو هم يه پيغام گذاشت.

سعيد باز جلوتر می آيد. مينا عقب تر می رود. پشتش به پنجره نيمه باز می خورد. به ديوار تکيه می دهد. مينا خطر را حس کرده است.

سعيد: گفت درهای بهشت رو بستن. ظرفيتش تکميله.

سعيد جلو می آيد. مينا به دور و برش نگاه می کند و موقعيتش را می سنجد. در راستای ديوار عقب عقب می رود. به کنج ديوار و جايی که گلدانش است نزديک می شود. سعيد به آرامی پنجره را می بندد. نگاهی به بيرون می کند. در تصوير جنازه مادربزرگ را می بينيم و سعيد و مينا را که هر لحظه فاصله شان کمتر می شود.

سعيد (ادامه می دهد): پس حالا بهتره در ديگه ای رو باز کنيم.

سعيد به مينا نگاه شهوت آلود و در عين حال بی تفاوتی می کند. انگار می خواهد تلافی شکست های زندگی و مرگ اخير مادربزرگش را سر مينا درآورد.

مينا (صدای ضعيف): نه!

مينا نااميدانه عقب تر می رود. پايش به گلدان می افتد. گلدان روی زمين می افتد و می شکند. مينا در کنج خانه گرفتار شده، دستانش را به ديوار می گيرد. سعيد جلو می آيد. تصوير سياه می شود.

 

در سياهی صدای جيغ هولناک زنی را می شنويم. جيغ چند بار ديگر تکرار می شود. وقتی تصوير را می بينيم، بر خلاف تصور متوجه می شويم در بيمارستان و بخش زايمان هستيم.

 

داخلی- بخش زايمان- داخلی

مانيا، خواهر مانا در حال زاييدن است. درد می کشد. دکتر و پرستار مشغول بيرون آوردن بچه هستند.

خارج از اتاق زايمان:

عده ای از فاميل های مانيا (که خيلی هم زياد نيستند) منتظر نشسته اند. مردی که ظاهرا شوهرش است از بقيه بی تاب تر است و راه می رود. آرش هم نشسته است. مادر مانيا نيز بی صدا در انتظار و فکر فرو رفته. پرستار از اتاق زايمان بيرون می آيد.

پرستار (خطاب به شوهر مانيا): تبريک می گم! دختر خانمتون به دنيا اومد. هر دو هم سالم اند.

همه خوشحال می شوند و به سمت در هجوم می آورند. ناگهان مادر مانيا توجهش به چيزی جلب می شود و رو به آرش می کند:

مادر مانيا: آرش جون! يه وقتی به دوست مانا، مينا، نگی بيادها. اون اگه بياد حرفی بزنه مانيا همه چيز رو می فهمه. می دونی که منظورم چيه؟

آرش: ولی من به مينا زنگ زدم! اونم بالاخره حق داره از اين قضيه خوشحال بشه.

مادر مانيا (نگران): جدی می گی؟ اينوقت صبح؟ چی گفت؟

آرش: به موبايلش زدم. برنداشت. براش پيغام گذاشتم. خواب بوده احتمالا.

مادر مانيا: خب پس فعلا به خير گذشته. ببين من مينا رو خيلی دوست دارم. ولی خب می دونی که هيجان اصلا برای مانيا خوب نيست. حواست باشه اگه اومد يه ترتيبی بده که فقط بچه رو ببينه. باشه؟

 

داخلی- ماشين مينا- صبح

داخل ماشين هيچ کس نيست. نمای نزديک از صفحه نمايش موبايل مينا. پيغامی ديده می شود مبنی بر اينکه پيغام جديدی دريافت شده است. از داخل ماشين مينا را می بينيم که از خانه سعيد خارج می شود. سر و وضعش بهم ريخته است. در ماشين را باز می کند و پشت فرمان می نشيند. سرش را روی فرمان می گذارد و مشغول گريه کردن می شود. پس از لحظاتی بلند می شود و ماشين را روشن می کند. توجهش به موبايل جلب می شود. نگاهی می کند و متوجه پيغام می شود. شروع به خواندنش می کند. در نگاه غم انگيزش بارقه هايی از خوشحالی پنهان ديده می شود ولی آنقدر بی رمق و گذراست که به زودی محو می شود. مينا ماشين را به راه می اندازد.

 

خارجی- خيابان- صبح

مينا از ماشين پياده می شود و به گل فروشی می رود.

 

خارجی- سردر بيمارستان- صبح

همچنان خيابان خلوت است. مينا همراه با دسته گل وارد بيمارستان می شود.

 

داخلی- دستشويی بيمارستان- صبح

مينا روبروی آينه دستشويی ايستاده است. دسته گل را کناری گذاشته است. صورت اشک آلودش را می شويد. کمی صورتش را مرتب می کند. به خودش در آينه نگاه می کند.

 

داخلی- راهروی بخش زايمان- صبح

در حالی که مينا در جستجوی اتاق مانيا است، آرش از دور متوجه او می شود و به سمتش می آيد. آرش دستپاچه است و نمی داند چطور با مينا برخورد کند.

مينا: سلام!

آرش: سلام... فکر نمی کردم به اين زودی بيای. فکر می کردم صبحها ديرتر بيدار شی.

مينا: کار بدی کردم.

آرش: نه... ولی مامان مانا گفت شايد بهتر باشه که تو نيای توی اتاق. می دونی... می ترسه که مانيا شک کنه...

مينا (بی تفاوت است، گويا ديگر کار از اين کارها گذشته است): آره می فهمم چی می گی.

آرش: حالا می خوای بذار من با مامان مانا صحبت کنم...

مينا: نه لازم نيس...

آرش (فکر می کند چه بگويد): می خوای گل رو بده من بذارم توی اتاق. همين جا منتظر بمون. من ميام پيشت. باشه؟

مينا بدون مقاومت دسته گل را به آرش می دهد.

آرش از اطاعت بی چون و چرای مينا متعجب است و احساس گناه می کند.

آرش: من واقعا معذرت می خوام...

مينا: گفتم که... درک می کنم.

مينا آنقدر با قاطعيت اين جمله را به زبان می آورد که ديگر حرفی برای گفتن نمی ماند. آرش نگاهی به او می کند و به سمت اتاق برمی گردد.

مينا (با صدای بلند): اسمش بيتاست.

آرش برمی گردد.

مينا: دختر مانيا رو می گم. اين رو فقط مانا و مانيا می دونستن. اون روز پای تلفن بهم گفت. اگه سراغ مانا رو گرفت، بهش بگو با مانا صحبت کردی. اون هم از دهنش در رفته و اسم رو لو داده. اينجوری شايد باز هم بتونين سرش رو گرم کنين.

آرش نگاهی حاکی از قدردانی به مينا می کند. برمی گردد و به سمت اتاق می رود. مينا از دور، داخل اتاق را ديد می زند. همه خوشحالند. صدای خنده ها می آيد. آرش که وارد می شود در را می بندد. شيشه مات است و ديگر مينا تنها سايه های محوی می بيند. اندکی مردد می ماند. تصميمش را می گيرد. برمی گردد. قدمهايش لرزان است. در حال راه رفتن شروع به گريه می کند. دستانش را جلوی صورتش نمی گيرد. حالت صورتش مضحک و در عين حال غم انگيز است. از بيمارستان خارج می شود. بی هدف در خيابان راه می رود.

 

...

 

خارجی- سردر ساختمان نگين- صبح

ساختمان نگين ساختمان بلند و باعظمتی است. مينا به برای ديدار با آقای منطقی آمده است. وارد ساختمان می شود. در باجه اطلاعات کسی نيست. نمی داند چطور می تواند آقای منطقی را در چنين ساختمانی پيدا کند. صداهايی می شنود. به دنبال منبع صدا می گردد. به داخل پارکينگ می رود. در کمال تعجب می بيند در پارکينگ موکت انداخته اند و عده ای نشسته اند و مشغول خواندن دعای زيارت عاشورا هستند. صدا هم از همين جا می آيد. مدتی است که دعا تمام شده و مدعوين مشغول "يا حسين يا حسين" گفتن هستند. يک نفر با شور و حرارت مشغول رهبری مردم است. سعی می کند آنها را تشويق کند تا با هيجان بيشتری ذکر بگويند.

صدای رهبر عزاداران: احسنت احسنت! علی يارت. بلندتر! بلندتر! بايد صداتون به آسمون هفتم برسه ها. ثوابش بيشتره. تا آسمون هفتم...

مينا به سراغ يک نفر می رود.

مينا: ببخشيد من با آقای منطقی کار داشتم. اينجا کار می کنند.

مرد: از اون آقا بپرس. اون نگهبانه اينجاست.

صدا به سختی به گوش مينا می رسد. به سراغ نگهبان می رود.

مينا: ببخشيد آقای منطقی اينجا هستن؟ من باهاشون کار داشتم.

نگهبان (می خندد): آقای منطقی رو چه به اينجاها! برو طبقه هفتم. زنگ در 704 رو بزن.

 

مينا از آنجا خارج می شود. وارد آسانسور می شود. سکوتش آرامش بخش است. کليد هفت را فشار می دهد. صدای ظريفی زنانه ای می آيد که می گويد "طبقه هفتم". آسانسور راه می افتد. صدای ظريف زن کاملا متغاير از صدای زمخت و نخراشيده رهبر عزاداران است. آسانسور در طبقه هفتم می ايستد. وقتی مينا وارد راهرو می شود، ديگر کاملا از صدای عزاداران خبری نيست. صدای آنها نه تنها به آسمان هفتم نرسيده بلکه در همين طبقه هم شنيده نمی شود. در عوض از يکی از اتاقها صدای موسيقی هتل کاليفرنيا به گوش می رسد. مينا زنگ در 704 را می زند. دختر خوش چهره ای که ظاهرا منشی است در را باز می کند.

منشی: بفرماييد.

مينا: با آقای منطقی کار داشتم.

منشی: بفرمايين بنشينين.

مينا وارد می شود.

منشی: وقت قبلی که نداشتيد؟

مينا: نه.

منشی: بايد بگم ايشون سرشون خيلی شلوغه.

مينا: من اول وقت اومدم. فکر نکنم ساعت نه صبح خيلی سرشون شلوغ باشه.

منشی: بايد منتظر بنشينين.

مينا: لطف می کنين بهشون بگيد من دوستِ دخترشون هستم؟ دوست مانای مرحوم.

منشی: ايشون هميشه هشت صبح اينجان و مشغول کار می شن. تازه امروز دخترشون زاييده، برای همين نيم ساعت ديرتر اومدن سر کار.

مينا: بله در جريان هستم.

منشی به اتاق آقای منطقی می رود. پس از چند لحظه بازمی گردد.

منشی: بفرماييد. ولی فقط پنج دقيقه.

مينا نگاهی به منشی می کند و داخل می شود. منشی طوری حرف می زند که انگار مينا می خواهد حقوق او را زيرپا بگذارد. دفتر کار آقای منطقی بزرگ و دلباز است. آقای منطقی پشت ميز بزرگش نشسته و سيگاری گوشه لبانش است. چهره باابهتی دارد. مينا را که می بيند از جايش بلند نمی شود. صرفا سرش را بلند می کند تا او را ببيند. مکث مينا موجب نمی شود که او در سلام کردن پيشدستی کند.

مينا: سلام.

مينا به خودش اجازه نمی دهد که تا وقتی منطقی به او اجازه نداده کاملا داخل شود و بنشيند. کاری که منطقی بعد از جواب سلامی خشک، از روی اکراه انجام می دهد. مينا روی مبل راحتی می نشيند. روی نزديک ترين مبل به آقای منطقی.

آقای منطقی: خانم اردلان گفت شما دوست مانا بوديد؟ درسته؟

مينا: به نوعی بله... (برای اينکه صحبت را آغاز کرده باشد) من اول بايد به شما هم يه تبريک بگم و هم يه تسليت.

آقای منطقی: خبرها زود پخش می شه.

نوع حرف زدن آقای منطقی بگونه ای است که گويا جلوی مينا گارد گرفته است.

مينا: آرش صبح به من خبر داد. در واقع من بيمارستان هم اومدم. ولی ديگه مزاحم نشدم.

آقای منطقی: خب از من چه کاری ساخته است؟

خانم منشی (خانم اردلان) با سينی چای وارد می شود. اول سينی را جلوی آقای منطقی می گيرد. داخل سينی يک استکان کوچک قرار دارد و يک ليوان بزرگ دسته دار. روی لبه ليوان، يک نصفه ليموترش بريده شده قرار داده شده است. منطقی ليوان دسته دار را برمی دارد. مينا هم وقتی نوبتش شد چايی را برمی دارد.

مينا صبر می کند خانم منشی از اتاق خارج شود و بعد حرف خود را شروع می کند.

مينا: زندگی يک خانواده توی دستان شماست...

آقای منطقی (بدون اينکه به او نگاه کند و در حالی که ليموترش را  بالای چای می فشارد): اميدوارم از من انتظار بخشش اون راننده رو نداشته باشی.

مينا سکوت می کند.

آقای منطقی (سرش را بالا می گيرد و به صورت مينا خيره می شود): پس همينه.

مينا: اون راننده يه زن و يه بچه يه ساله داره.

آقای منطقی : می دونم. دو روزه اينجان.

مينا: خب پس خودتون ديدينشون. اون مرد بی گناهه. الان عذاب وجدان داره ديوونه اش می کنه.

آقای منطقی (پوزخند): خب پس چه بهتر.

مينا (آرامش خود را حفظ می کند): اون يک پدره. مثل شما. شما می خواين يه خانواده از هم بپاشه؟

آقای منطقی: دو روزه دارم اين حرفها رو می شنوم. تازه خانمش خيلی از شما زبون چرب تری داشت. نمی دونم چرا شما رو فرستاده.

مينا: کسی من رو نفرستاده. گفتم که دوست مانا هستم.

آقای منطقی: بودی.

مينا (حرفش را اصلاح می کند): بودم.

آقای منطقی: من چرا هيچوقت تو رو خونه مون نديدم؟

مينا (تيری در تاريکی می فرستد): چون شما هيچوقت خونه نبودين.

آقای منطقی: خاکسپاری چی؟ لابد خبر نداشتی؟

مينا: چرا خبر داشتم. ولی نتونستم بيام.

آقای منطقی: من چرا بايد حرفت رو قبول کنم. هيچ تا حالا به اين فکر کردی؟

مينا: چون من دوست مانا بودم. مطمئنم اگه اون الان زنده بود راننده رو می بخشيد.

آقای منطقی: مانا قبل از اينکه دوست تو باشه دختر من بوده.

مينا: واقعا شما مثل يه دختر اون رو دوست داشتين و بهش توجه داشتين؟

خود مينا از اين حرفی که زده متعجب می شود. آقای منطقی که مدتی مشغول خوردن چای بود، دست از نوشيدن می کشد.

آقای منطقی: تو رو چه حسابی اين حرف رو می زنی؟ هيچ فکر کردی داری با اين حرفت به من توهين می کنی؟

مينا: من معذرت می خوام.

آقای منطقی: اميدوارم چايت رو معمولا داغ بخوری، چون من خيلی کار دارم.

مينا تقريبا نااميد می شود.

مينا: يه کم بيشتر فکر کنين. اگه شما رضايت ندين، اين مرد ممکنه به حبس خيلی طولانی محکوم بشه. چون عينک نداشته جرمش خيلی سنگينه. مانا که رفت. به الان فکر کنيد.

آقای منطقی: من کاملا می دونم که اونا تو رو فرستادن. فکر درستی هم کردن. يه دختر جوون و خوشگل رو فرستادن که دل من رو به رحم بياره. ولی بذار راحتت کنم. به دست و پام هم بيفتی، اصل قضيه فرقی نمی کنه. اون مرد دختر منو کشته. بايد به سزاش برسه. من کار خلاف قانون نمی کنم.

مينا از جايش بلند می شود. عصبانی است. به سمت در می رود.

مينا: آقای منطقی خدايی هم اون بالا هست.

آقای منطقی: همين خدا به من حق چنين کاری رو داده.

قبل از اينکه مينا اتاق را ترک کند، منطقی صدايش می کند.

آقای منطقی: خانم! (مينا برمی گردد)... می تونی چاييت رو ببری بيرون بخوری.

مينا با عصبانيت او را ترک می کند.