گــل ِ رويا

 

بس که از ياد تو پـر گشــــته ســـرا پای دلـم

هــر کـجـا می نگــــرم غـــرقــه ِ دريای دلـم

می نـويـسم که بدانـنـد هــمــه مـردم شـهـــر

کـــه تـــوی آن  گــل ِ رويايی  زيــبـای دلـم

تـو دلـی يا کـه دل است محـوطـهِ بـودن مـا

از تـو زيبا شـــده هر گــوشــه ِ دنيای دلـم

می ســپارم به تو دســتم که بـيابم خــود را

با تـو مـن همـسفر ِ کـــوچهِ  فـــردای دلـم

سايه کوچيد و فروريخت ستونِ شب سـرد

تو درخـشــيد و من شـــاهــد گر مـای دلـم

 

برگرفته شده از سايت شفق

New Page 1

بودا جريمه شد

بودا پس از محاكمه هايش جريمه شد
درانفجاروگم شدن ومرگ بيمه شد
جان كند زيربارش و توفان وباد و برف
درخويش مرد و خفت نيامد ولي به حرف
جزكوه کس كه از دل بوداخبر نداشت
قلب بزرگ و ملتهب اش حد و بر نداشت
آنجا چگونه صخرگي اش را گرفته بود
بيباك در مقابل توفان و خاك و دود

عمرش ز سال و ماه نگرديده است كم
ازبرف وباد وبارش وباران نگشته خم
درخويش خفته بود ديگرخستگي نداشت
ازما هواي دورشدن و رستگي نداشت
مي ايست درمقابل ما شام تا سحر
دل بسته بود به دور وبرش عاشقانه تر
 
اي رسته سال هاي زيادي زبرف و باد
آسان چرا تناوري ات بر زمين فتاد
هرقدر داد مي زني و مي بري هجوم
بيرون نمي شود تنت از پنجه هاي شوم
روزي كه بافتند تو را از طلاي ناب
پختند كوه و صخرگي ات را در آفتاب
چشمت هميشه شاهد مرگ و گرسنگي
جان داده در حضور تو خلقي ز تشنگي
اي رنج هاي گمشده در خاك هاي تو
دنياي قصه وسعت قد رساي تو
اي شاهد هميشه ئ رنج و عذاب ها
صادقتراز كتابت و تاريخ و خواب ها
مفهوم ارتجاع زقدت هراس داشت
بايد تورابه منزله’ عشق پاس داشت
اندام تو زجنس ديگر ميگرفت رنگ
ازگوشت واستخوان نشود چهره ات قشنگ
لبخند قرن هاي سكوت است چهره ات
آيينه’ گذشته’ شب ها ستاره ات
ازرفتنت تناوري كوه و صخره ريخت
خاك تنت نريخت طلاي ستاره ريخت

ازره رسيده مرد خدا مرد بت شكن
مردپليد و پنجه’ خشم تبرزدن
دين ديگر خداي ديگر رهبر ديگر
تيغ ديگر سپاه ديگر خنجر ديگر
ازسمت شب رسيده به سوي تو تاختند
ازقد تو خرابه و ويرانه ساختند
آنجا تورا درآتش وخمپاره سوختند
تنديس و استخوان تنت را فروختند
مائيم شرمسار تمام شكست تو
درحيرت رهاشدن مان ز دست تو

هان بشكنيد سلطه ’ اين قرن كور را
مردم كند شروع ز بودا سرور را
مردم دوباره قدبكشد تا رسا شود
رقص و سرور گرم به پايش به پاشود
بودا! به قدر حجم زمين گم نمودمت
گم درميان اين همه مردم نمودمت
مائيم سرفگند و رسوا وشرمسار
مائيم مرده درنفس خويش بار بار
مارا ديگر مقابل چشمت طلب مكن
مارا ديگر ز زنده بودن جان به لب مكن
درحيرتم چگونه به تو رو به رو شوم
زين بيشتر مخواه كه بي آبرو شوم

بودا پس از محاكمه هايش جريمه شد
در انفجار و گم شدن و مرگ بيمه شد
بودا نرفت از شب و وحشت گريخته
درچشم هاي شب زده مان خاك ريخته
آنكه برهنه بود، بگوئيد كيست ؟ رفت
بوداي رنج بود، غريبانه زيست رفت

New Page 2

بر گرفته شده از سايت (بايد نمرد و زيست

New Page 1

راه ِ راه  راه

 

 

به آیینی که خندیدن گناه ا ست

اگر شادی کنی روزت سیاه است

 

چه سود از عشق وزیبایی  که اینجا

اگر یوسف شوی جایت به چاه است

 

چراغ خانه ات را گل نمایند

به رويايی که پشت ابر ماه است

 

***

 

چه کس گفته است شبها حضرت حق

به مسجد خفته یا درخانقاه است؟

 

خدا در کوچه ، در میخانه ، در شهر

خدا درکوه ودشت وکوره راه است

 

خدا باران ، خدا برف وخدا خاک

خدا سرشار از حس گیاه است

 

 

برای کفشدوزک * شاخه ی گل

برای شاخه ی گل تکیه گاه است

 

 

خدا شش روز در بازار کار است

فقط  یک شنبه ها  در قاه قاه است

 

 

 

 

 

کف صابون به دستانش زیاد است

به کار شستشوی هر سیاه است

 

خدا تیغی به دست کس نداده است

به قرآن تهمت است این اشتباه است

 

 

من او را می شناسم روشن است او

به هر حرفش نهان چندین پگاه است

 

 

به خواب من می آید هر دوهفته

خدای مهربان بسیار ماه است

 

ازو می پرسم واز خانه او

به من می گوید وخود هم گواه است:

 

زهر راهی که می آيی خوش آيی !

که راه خانه من راه راه است

2004-07-28

 

 

 

 

  • کفشدوزک حشره رنگارنگ کوچکی است که لای گلها وسبزه ها زندگی می کند. فالگیرک هم  می گویند. فالگیرک به این مسما که آن حشره را کف دست می گذارند تا ازیکی از انگشت ها بالا رفته و از سر انگشت  پرواز کند. پرواز کردن او فال نیک وپرواز نکردنش  فال بد است.

بر گرفته از سعيد شريف سايت