صفحه ی اصلی       داستان      يادداشت های روزانه      اشعار         فلسفه

آنيما

 

- جلزّ و ولزّ می کرد درخت ليمو که هميشه بوی شهرمان را می داد و اينجا يک عمر کنار دريا نشسته بود. شيره های لزج سياه از زير پوست ها بيرون می زد و سُر می خورد وقتی کرم ها خانه های خراب شده شان را می گذاشتند و به برگ های جمع شونده و گنجشک های شکم سوخته پناه می آوردند. من... نگاه... طعمِ بوسه های گس داغ... التماس می کردم. توی دل م داد می کشيدم. پاهام زير شکم م جفت شده بود و دست هام زانوان م را بغل کرده بودند. درد داشت. شيره های سياه... پوست سياه قشنگ ت حيف می شد، بهتر که نبودی...

- فراموش ش کن پيتر. تو هميشه با چشم هات همه ی اين ها را توی مغز آدم ها  فرو کرده ای. آخرش همه به تو می گويند ديوانه!

- بگويند. درخت های خوشبوی ليمو که بوی تو را می دادند که نمی گفتند. تو که نمی گويی؟

- تو داری گريه می کنی؟

- شيره های سياه

    شعله های آتش بالا و پايين می گيرد و سايه های رقصان آبی وسرخ روی دشت، رنگ و بوی دهان نوزاد را پاک می کنند. پيتر انگشت ش را فرو می کند توی آتش، انگار که بخواهد توی دل آتش چيزی را نشان بدهد. ? داغ است. آتش بو های هشلهفتی از خودش در می آورد. می دانی پيتر تو هر وقت کنار آتش می نشينيم بچه می شوی. ? انگشت ش را غلت می دهد توی آتش و، لبخند محوش را ولو می کند روی لب هاش. هلن از کمر بلند می شود و با چشم های گردش زق می زند توی غارها و شکاف های عجيب و غريب لا بلای آتش. پيتر انگشت کبود و داغ ش را که بوی گوشت کباب شده می دهد بيرون می کشد و نگاه می کند. ? هيچ چی? هلن با نگاه نفوذ کننده ی نگران ش انگشت پيتر را دنبال می کند. پيتر دمرو دراز می کشد روی زمين و با لبخند مزمزه کننده ای انگشت ش را می گيرد جلوی چشم هاش. لب هاش را با زبان ش خيس می کند و انگشت ش را به آرامی روی آن ها و سپس روی خاک می کشد. خودش را که جلو تر می کشد تا انگشت ش را در خاک فرو کند، موهاش در آتش کز می گيرند و سنگينی ی  تن ش دست ش را تا مچ فرو می کند در خاک. هلن خنده اش می گيرد. پيتر با لبخندی جدی می گويد ? من لخت بودم نه؟? و هلن خنده اش را قورت می دهد. دست پيتر که بالا می آيد کپه ی خاک و توده ی آتش در هم می ريزد. هلن با تعجب و شادی ی گمشده ی دوری در می آيد که ? اِه   لباس هات...?

- پيراهن م...

 ? توی آتش مصر نيست. لوت هم نيست. آستارا شايد. يا ونيز. يا نيويورک.  و صدای دانوب آبی و سازهای زهی. و گونه های جدی بتهوون و نگاه ترس آلود... راستی دی شب خاب بوف کور را ديدم...? ? پيتر..? ? پرلاشز بوی مرگ می دهد. اصلاً پاريس هميشه بوی شراب و بوی مرگ می دهد. بوی وجود...? ? بيا بيرون از توی آتش می سوزی ? و پيتر پنج انگشت دست چپ ش را، باز کرده از هم، روی آتش حرارت می دهد و به دو سو می گرداند. هلن التماس می کند ? خواهش می کنم? و پيتر کباب شده ی انگشت دست راست ش را می کشد روی چشمان سفت و برجسته ی هلن. ? هلن تو هميشه نگاه می کنی? و هلن نگاه می کند. ? تمام دی شب را توی بغل ت خواب می ديدم. داغ که بودی تمام شب دستان م در آتش می سوخت.? ? تو هر وقت به مرگ فکر می کنی خواب مرا می بينی? و منتظر و شاکی زل می زند توی نگاه دور پيتر. پيتر لبخند می زند ? باز هم هلن صدات کردم...? ونوک انگشتان دست راست ش را می کشد روی دهان هلن که لب ندارد و می خزد آرام روی کاغذ نوشته های در هم پيتر بر ميز و سر می خورد کف اتاق. ? چرا مارها لب ندارند؟? ? پيتر...?