داستان

بی عرضه ها

آنيما

ماندگار

اذان

مانيفست

 


 

بی عرضه ها

در ماشين ها با صداي خفه ي بم و توپري بسته مي شد. جمعيت ساكن خواب آلوده، مثل خوابروها سرگردان بود. پليس بي اعتنا به جمعيت و كركره ي بازمانده خميازه كشان به رقص آژيرهاي صورتي باز مي گشت . برف يكريز مي باريد. بر تشتت جمعيت خوابروي باز مانده دهان و، بر پليس سرخ شده چشم به زور باز نگه داشته مي نشست وبر آژيرهاي سرخ چرخان ودرختان سفيد پوش سوخته قهوه اي، فرو مي ريخت. خرامان دانه هاي سپيد رنگ بلور بر فروكش شعله هاي بالا خزيده آرام مي گرفت. برف بر آتش مي باريد


آنيما

جلزّ و ولزّ می کرد درخت ليمو که هميشه بوی شهرمان را می داد و اينجا يک عمر کنار دريا نشسته بود. شيره های لزج سياه از زير پوست ها بيرون می زد و سُر می خورد وقتی کرم ها خانه های خراب شده شان را می گذاشتند و به برگ های جمع شونده و گنجشک های شکم سوخته پناه می آوردند. من... نگاه... طعمِ بوسه های گس داغ... التماس می کردم. توی دل م داد می کشيدم. پاهام زير شکم م جفت شده بود و دست هام زانوان م را بغل کرده بودند. درد داشت. شيره های سياه... پوست سياه قشنگ ت حيف می شد، بهتر که نبودی

 


ماندگار

می نويسم : کهکشان های متروک، ستاره های خراب، سياره های خاک، درياهای بی جمجمه و، صورِ بی نقاب. هيچ چيز نبود. نور نبود، ستاره نبود. خاک نبود، خاطره نبود. حتا کلمه هم نبود.


 اذان

غروب ها، بعضی غروب ها، يک ساعت خاصی که می شود، پنجره ها اگر باز باشد، يک نور آبی از لای پرده ها همه ی اتاق را می گيرد. يک نور آبی که مثل ژله می خوابد توی هوای شهر. کوه های آن دور، از توی قاب عکس پنجره، می شوند سايه های بزرگ زمينه ی يک نقاشی ی سه بعدی با برجستگی های نامنظم آپارتمان های سايه، که درخت های دود گرفته ی شهرند


مانيفست

و آنگاه زمين دهان گشاد. و كودكان به يكباره فرياد «مادر مادر» خود    بلعيدند، و به قعر چالگان سياه غلتيدند

 

يادداشت های روزانه

اشعار

جامعه فرهنگی

فلسفه

گپ

copyright © 2002-3    mborbor@mail.com