صفحه ی اصلی       داستان      يادداشت های روزانه      اشعار         فلسفه

اذان

غروب ها، بعضی غروب ها، يک ساعت خاصی که می شود، پنجره ها اگر باز باشد، يک نور آبی از لای پرده ها همه ی اتاق را می گيرد. يک نور آبی که مثل ژله می خوابد توی هوای شهر. کوه های آن دور، از توی قاب عکس پنجره، می شوند سايه های بزرگ زمينه ی يک نقاشی ی سه بعدی با برجستگی های نامنظم آپارتمان های سايه، که درخت های دود گرفته ی شهرند. ژل تقدس آبی رنگ که می ريزد توی اتاق که چراغ ش خاموش است و تاريکا می زند و اين طور که می ريزد توی هوای شهر، نور لامپ ها، کوانتومی، هل می دهند خودشان را توی خيابان ها جلوتر و نقب می زنند لای غلظت آبی ی هوا. بنادر اگر با اين نور باشند، بندر انزلی و آستارا مثلاً، آبی که باشند، سايه های کشتی هاست و صدای پخش بارکشان لب ساحل، و موجک هايی که آرام پاشويه می کنند اسکله ها را. تهران يک نقاشی ی کاغذی ست با يک تک بعد اضافه تر. سايه های کاغذی ی جلوی هم انگار، از رنگ های جدا شده از طيف آبی و سايه و خط خطی های روانی ی نور زرد که روی کاغذ ها پاشيده شده اند و شايد با کابلی ست که اين گونه راست نگه شان داشته اند که اگر نباشد شره می کنند لای لايه ها و، سايه ها. آدم ها توی پياده رو ها پاکشان نفس می زنند پيش تر و، دو جوان که ولو می کنند صداشان را توی شب که « شب... شب که می شه تو کوچه ی ...»  کاسه ی آسمان سرريز می کند سرمه ی پر رنگ سکوت ش را روی صداشان که کلمه ی آخر گم می شود توی هوا و پخش می شود و به در و ديوار که می خورد آش ولاش می ريزد زير تق تق پاشنه ی بلند کفش پاهای زنان که آرايش کرده با راه می روند.

دختر بچه ای که سه چرخه اش را به زور می چرخاند توی يکی از همين حياط های دور و بر به همين زودی ها حتماً عاشقی هم دارد که غروب ها سر ساعت « مسافر کوچولو» نگاه می کند، اگر درست بگذارند و سر ساعت باشد. توی همين کاسه ی لاجوردی ست حتماً گل سرخ کوچک عشوه گرش که هر وقت شب ها بيرون ش می فرستند برای خريد سيگار، آسمان را می گردد با نگاه ش. صدای ماشين ها که اين جا خالا فقط گاهی هفّه می کشند توی هوا، آن قدر خميده و مفلوک شده که به چراغ ها که می خورد بسوزد و هيچ سياه نکند ستاره های اندک را. حالا ديگر صدای بچه هايی هم که هميشه توی همين آبی ها صدای خفه ی پاس دادن ها و فريادهای خفته ی هيجان شان می ريزد روی فرش اتاق هايی که پنجره شان باز است، خاموشی می گيرد. حالا ديگر کلاغ ها هم آرام تر جوجه هاشان را نصيحت می کنند برای ندزديدن صابون های فقيرانه ی دودی. حالا ديگر صداها، همه شان، رخت خواب شان را مدتی هست که پهن کرده اند. سبحان الله والحمد للله ولا اله الا الله والله اکبر. الله اکبر الله اکبر...

 

مسعود بُربُر 30 مهر 1381