صفحه ی اصلی       داستان      يادداشت های روزانه      اشعار         فلسفه

 

پرده ی اول از داستان ماندگار

 

می نويسم : کهکشان های متروک، ستاره های خراب، سياره های خاک، درياهای بی جمجمه و، صورِ بی نقاب. هيچ چيز نبود. نور نبود، ستاره نبود. خاک نبود، خاطره نبود. حتا کلمه هم نبود.

می نويسی : اما من بودم. باور کن بودم. تنها. و نگاهی کردم. گوشه ی چشمی. آنگاه تو ديگرگونه شدی. و ديگرگونه شد.

می نويسم : اما من نمی خواستم:  نبودم که بخواهم، بخواهم که باشم. اما شدم. و تو، نبخشيدی م. هيچ گاه ، نبخشيدی م. من تنها فريب خورده ای بودم. و تو تنها مرا با فريب ها تنهام گذاشتی. و آن هنگام بود که شايد آنگاه بود که مجازات بود و... مکافات بود. باور کن، من نبودم که بخواهم.

می نويسی :  نوشتی « ساختم »،  نوشتم « ببين خواستی!».  نوشتی تو خاطره ای بودی؛ داستانی؛ و من دگرباره اسطوره ای دوباره نمی خواستم.  نوشتم نگاه کن... بد بي نوا بندگکی بودی و... بد ياغی آزادی شدی... غريدم: دگرگونه ات خواهم ساختن!

سبک می نويسم : ساختم. می سازم. خاک را گل؛ هم چنان که تو کردی. گل را پخته خاکی؛ هم چنان که تو می کنی. خواهم ساخت؛  برج هارا؛  باروها را هم. و زمين را، دگرگونه زمين را، سرشار از آفرينه ی دستانم، مردانه دستانم، خواهم ساختن!

سنگين می نويسی : زمين را تو سنگين کردی. زمين را آفرينه ی تو سنگين کرد.

سبك نوشتم :  می سازم. خانه به خانه. آن چنان که چشمان ت نتواند ديد. شهر به شهر. چشمان هيچ تنابنده ای. کوه به کوه...

سنگين نوشتی : دگرگونه ات خواهم ساختن!

« آنک زمين، سنگين نتوانست ماند. غرشی، نه از آن دست که حقير مطربی را شايد؛ از آن سان که تندر زلزله ای. از آن گونه که سنگين تر زمين تحمل نخواستی کرد... و آن گاه بر بنيان خويش سازه ها فروريخت کناد، آن چنان که فروريزشِ شهوتِ بيدارخوابی ی نيمروزِِ تموزی. آن سان که قيامتی ! »

می نويسيم : کهکشان های متروک.

می نويسيم : سياره های  خاک.