مانيفست

 

 

 

مانيفست

برای

VPHSH

 

من ايستاده‌ام اينجا. تنها. و نگاه مي‌كنم به زوال همواره: به ريزش كاخ هاي اجدادي؛ به جدول كلمات متقاطع امروز؛ و برج عاج آينده.

من ايستاده‌ام اينجا. تنها. و فكر مي‌كنم به باغ هايي كه درختان‌شان همه سيب بودند، و مزرعه‌هايي كه سراسر گندم بود. و دختراني كه همه حوا بودند. حتا سال 3000 نيز اتفاقي نخواهد افتاد ...

سياه، شب را، و نقطه‌هاي ستاره، سكوت را، تمديد مي‌كردند. و كوه، سر به فرو، غرور را به غبغب رؤيا سپرده بود. كاغذوار سايه‌ي مردي، سربلند كرد، و دستي هم، ناگاه، صداي تيشه‌اي، و مكثي. و امتداد سكوت بر گورهاي سياه، و آنگاه ديگر بار مرد، و آواي تيشه‌اي. تيك تاك وار، آواي تيشه‌اي. سياه، شب را، آبستن نغمه‌اي. و نقطه‌هاي ستاره، سكوت را، به انتظار نوايي، تمديد مي‌كردند، و آنگاه ممتد و منقطع از دور، در دور دست‌هاي اسطوره، ممتد و منقطع، آواي تيشه‌اي ...

از پي‌ش محترمانه پيموديد، و فرياد كنان بر سر دست‌ش برديد. و عبورش داديد از كوچه‌هاي خاكي‌ي آخرين وداع‌ها، تا جمع خاموش خانه‌هاي سنگي‌ي خوش تراش. آنگاه، آهسته‌اش به آن عميق سياه؛ و مهربانانه خاك را، مشت مشت ابتدا، و توده توده سپس، و در دهان‌ش هم شگفتا: گريه‌اي هم بدرقه‌ي راهش، تا در آغوش كرم‌هاي مؤدب خوش باشد، برخي‌تان به احترام، و برخي‌تان از سر حيرت. و من متحيرانه مي‌نگريستم، شما را كه حريصانه خواب نيمروزتان را باز مي‌گشتيد، و او را، كه دوستي بود، و عشق، و ايمان. گاهي فكر مي‌كنم. گاهي نگاه مي‌كنم. و گاه خيره به جاي مي‌مانم. چندي بزرگ هم بودند، آري، بزرگاني هم هستند- اگر بگذاريد. زنجير، غيژغيژ، به پيش مي‌رود. لودرها آسمان را فتح كرده‌اند، و ابراهيم بر كوهها فرياد مي‌كشد. و ما به يكباره از دست داديم، دستان‌مان را كه تكان داديم باد برخاست، و كلبه‌هاي چوبي را برد، و ما پنجره‌ها را شكستيم. پس از رهايي هيچ چيز براي گفتن نماند، و ما پنجره‌ها را شكستيم. پس از تو، سيلاب كه خشك شد، مكعب‌هاي سيماني بر زمين به جاي ماند، و آنگاه زمين دهان گشاد. و كودكان به يكباره فرياد «مادر مادر» خود را بلعيدند، و به قعر چالگان سياه غلتيدند. تمام شب گرسنگي كودكي را خورد، و اشك هاي خاموش مادري روي خاك گل مي‌شد. بچه‌ها روي كُپه‌ي خاك، خاك بازي كه مي‌كردند، باران آمد، و بچه‌ها در گل فرو رفتند، و در حياط بيمارستان هاي خصوصي، هزار شاخه گلايل ملاقاتي روييد. تمام شب نوك مداد سبز علي كه شكست، تراش‌ها مردند، و ما به يكباره از دست داديم. پس از تو، شب بود، و، مرگ بود. و لاشه‌اي نمناك، در گورستان، قيام گرفته بر آهنگي نمور، تمامي‌ي مردگان را گيج مي‌رقصيد. آن سوي شيشه‌ي بخار گرفته‌ي گنگ نفس گير،سمفوني‌ي شتاب گرفته ی رگبار شتاب مي‌گرفت.و دختري التماس آگين، در نگاه مضطربش آرام مي‌گريست

من ايستاده‌ام اينجا. تنها. و نگاه مي‌كنم به زوال همواره. و هر نفس كه فرو مي‌رود غبار دروغ. و هر نگاه كه سُر مي‌خورد به سرب فريب. شب بود و، فرهاد بر بي‌ستون مي‌نواخت و، من براي عشق مي‌نوشتم.آواي تيشه، آواي تيشه و باز آواي تيشه مي‌آمد. و من براي عشق مي‌نوشتم. و من براي او مي‌نوشتم از تيشه‌هاي شكسته و دست هاي آويخته؛از خانه‌هاي خراب و سايه‌هاي فرو ريخته؛ از عشق هاي معصوم،و قلبهاي مخدوش. از خواب هايي كه نيمه كاره بيدار شدند،و روياهايي كه ناكام بر باد شدند. در انحناي كدام آينه طرح ما گم شد؟ بگو اي نگاه فرو ريخته. در كهكشان كدام شب نگاه ما لغزيد؟

صفحه ی اصلی

 يادداشت های روزانه

مقالات

اشعار

داستان

فلسفه

تماس

 

Search My Site
  
 

 

 


    

 
 

Copyright © 2002    mborbor@mail.com

 

1