-
-
كيمياگري
-
نوشته: محمد حسين
انصاري
يه بار رفته بودم سخنراني
دكتر الهي قمشه اي تو سالن فرهنگسراي ارسباران. چون رو
صندليها جا نبود مثل بقيه روي زمين نشستم. مجبور بودم روي
دو زانو بشينم. آخه حتا رو زمين هم جا نبود. سر موقع استاد
اومد و با كلامش همه رو از شور و هيجان و اميد لبريز كرد.
وسطاي سخنراني بود كه احساس كردم پام از زانو به پايين
خواب رفته و درد مي كنه. نه ميتونستم پاشم و نه همون طور
بشينم. جابجايي هم ممكن نبود. داشتم از درد چروك مي شدم.
خواستم سالن رو ترك كنم، اما خيلي حيف بود. سعي كردم تحمل
كنم. اما هي تقلا مي كردم. هي وول مي خوردم. بغل دستيام هم
كه هي ميگفتن: ”اَه ... نـُچ ... اي بابا“...
-
در
همون حين استاد قمشه اي گفت: ”هر كار خوبي كه مي
كنين، جواهراته. طلاست. هر صحنه اي از زندگيتون، لحظه ايست
كه مي خواد شما رو ثروتمند كنه و بهتون طلا بده. درخشاني و
قيمت اين فرصتها رو ببينين. از كنار فرصتهايي كه براتون
ميفرستن تا ثروتمندتون كنن رد نشين. هر ندايي كه براي كمك
خواهي به هوا بلند ميشه، فرصتيست كه در جستجوي يك انسان
ياري رسان است تا جيبهاي او را از نشاط و حمايت الهي پر
كند. اين طلاي 24 عيار رو نفروشين به دو تا هيزم سوخته كه
بعد از هدر دادنه اون فرصت كف دستتون مي مونه. ثروت رو
ببينين. خيلي مهمه كه آدم بتونه ثروته واقعي رو تشخيص
بده!“ اثر اين حرف بر همه خيلي عميق بود.
-
حالا
ديگه دردم بسيار كم شده بود. گويي پاهايم داشتند به نداي
كمك خواهي من جواب مي دادند و مي خواستند لحظاتشون رو
طلايي كنن. پيش خودم گفتم: «اين اصل رو ميشه كيمياگري
ناميد. ياري رساندن يك فرصت است براي ياري رساننده.
جادويي كه هيزم هاي خام زمان را بجاي سوزاندن و دود كردن،
يوهويي به طلاي ناب تبديل ميكنه.» به ياد آيه اي از قرآن
افتادم كه ميگه هنگاميكه با عالم بالا تماسي هرچند اندك
برقرار مي شود، هيچ شيطاني نمي تواند به آن مراتب راه
يابد. پس وقتي كه انسان به فكر ياري رساندن باشه تمام
ضرر كردنها ازش دور ميشه. چه خوبه كه آدم به عالمي پا
بذاره كه ضرر توش نيست.
-
در
همين حين، به سمت راستم نگاهي انداختم. ديدم يه جووني از
رو صندليش كه البته فاصله ي زيادي تا من داشت، بلند شد و
بسختي تا جايي كه من نشسته بودم اومد و بمن گفت: ”پاشيد
بريد اونجا بشينيد. من مي خوام برم.“ چون واكمنم روشن بود
و در حال ضبط كردن، خوشبختانه صداي اين فرشته ي انسان نما
رو ضبط شده دارم. تشكر كردم و با پاهاي ورم كرده و
خواب رفته، رفتم رو صندليش نشستم. چشا و گوشام ديگه
حسابي وا شدن و شكر خدا رو كردم. احساس آدمي رو داشتم كه
در رفاه كامل (!) زندگي مي كنه. چه خوب بود... چند
دقيقه كه گذشت سرم رو چرخوندم و به جاي سابقم نگاه كردم.
با كمال تعجب ديدم اون پسر سر جاي سابق من روي زمين نشسته!
...
-
بهش
نگاه كردم. خداييش طلا ديدم. نه هيزمهاي سوخته. خوشحالم كه
نياز من باعث طلايي شدن اون لحظه ي يه انسان
شد.
-
اونجا فهميدم كه در حالي كه
من داشتم با استدلال و منطق حرف استاد رو پيش خودم تحليل
مي كردم تا بتونم به اصول عقلي ارتباطش بدم، اون پسر داشته
سعي مي كرده كه به اون حرف در سكوت عمل كنه. آخ كه چه درسي
به همه ي وراجيهاي من
داد!
-
اين
يقينا كيمياگريه كه لحظه اي خام رو بجاي حيف و ميل شدن و
بيهوده سوختن، به جواهر تبديل كنيم؟ و يقينا خدا بسوي
ما كمك خواهاني خواهد فرستاد تا كساني را كه به ياري
آنها مي شتابند را ثروتمند كند. اين ثروت مي تواند هم پول
باشد، هم آرامش، هم بي نيازي، هم دانايي و .... خلاصه مي
توان گفت كه ثروت خدا از هر نوعي كه باشه از جنس خودشه.
يعني از جنس نوره كه
« الله نور السوات و
الارض.»
-
«در
غبار تنهايي، ناگهاني دستي به شكل نياز مقابلم دراز شد.
وقتي توانستم خودم را راضي كنم تا كمكم را درون آن دستها
قرار دهم و دستش را لمس كردم، ناگهان ديدم كه دستش را در
دستم گرفت و مرا به سرعت از جايش كند و به معراج برد.»
(محمد حسين
انصاري)
-
اين مقاله تحت قانون حقوق
مؤلفين است. براي استفاده از آن حتما با نويسنده هماهنگ
كنيد.
-
.
|