يا شــــــــــــود مير
قلعه يا ميرد
و نسخه اي را هم در سايتش
روي اينترنت گذاشت تا بلاد دور هم بدان راز آگاهي يابند.
جوانان خام از هر سو به
تمناي آن عروس گرد آمدند. عكس او را روي اينترنت ديده،
saveش نموده، كفها كرده و براه اوفتادند شايد خرش كرده و
بخود آويزانش كنند. ولي در دم، از ديدن پيكره هاي سترد و
شمشيرها فولادين و طلسمهاي هول انگيز در ابتداي راه قلعه
اش جفت كرده و دو پايشان را هم يادشان رفت كه بردارند و
حتا از پاترول پايين هم نيامدند و از همان دور فلكه ي
دربند برگشتند. نيز براي فراموشي ترس، CDهاي دوپسي دوپسي
(اشاره به تم اصلي اكثر آهنگهاي كنوني) استعمال كردند
شايد ماده زني يابند و دقيقه اي چون سگان با او جفت شده
و اطمينان حاصل كنند كه هنوز از مردي نيفتاده اند!
عده اي هم از گرمي جواني و
سوداهاي ناپخته، زندگي خويش بر باد دادند و بعد ازآنكه
لختي كوشيدند وچند طلسمي باز كردند، چون به خود غره شده
گمان كردند كه همانند بازيهاي رايانه اي مي توانند رمزها
را بگشايند، در غفلتي كوچك به پاي طلسمي ديگر جان دادند
و گِـيم خويش اُور over كردند! هر روز زمره اي ديگر به
عشق سر بر مي آوردند و در هواي گرم آن معشوق به خاك مي
افتادند.
تا اينكه سه شنبه روزي از
روزها شاهزاده اي جوان كه دانشجوي دلير و زيرك بود، و
هيچ دوست دختري نداشت با وب سايت دختر پادشاه آشنا شد.
او كه تا كنون طبع را در گود دانش مي آزمود نه در پارتي
هاي شبانه، به يك چشم به هم زدن دختر را معشوق يافت. پس
وصيتي كوچك كرد بدين مضمون كه : «اين آخرين جمالي است كه
ميخواهم ببينم كه در دام او شكار شدم. اما رسم وفا نگاه
مي دارم و بعد از او به احدي نگاه نمي كنم.» و براه
اوفتاد...
پسرك هنگام رسيدن به ابتداي
راه كه همانا ميدان دربند بود، آنچه بايد از عاشقان بال
سوخته مي ديد، بديد. با خود گفت: «اين همه سر در اين
سودا به باد رفته. سر ِما نيز رفته گير و نترس.»
اما فكر كرد كه اين دژ را
اينان شايد براي مشتريان غافل و نا آگاه اينچنين سفت و
محكم بسته اند. او پيش خود گفت بايد افسوني در جيب داشته
باشم كه با آن به جنگ اين طلسمها بروم كه گشودن قلب فقط
از راه زور نيست و طلسم گشايي نياز است.
پس به اولين كافي نت در آن
حومه برفت و شروع به Search توي اينترنت كرد تا چاره اي
جويد تا آن بندهاي سخت از محبوب باز كند و رخنه اي بدان
حصار گشايد. تا اينكه توي سايت شفا خبر يافت كه يك
هنرمند فرشته پيكري به شهر آمده كه راز تمام طلسمات عالم
داند. او را در غاري طرفاي تپه هاي فرحزاد يافت. بنزد وي
رفت و قصه را گفت و چاره اي خواست.
آن حكيم از حساب طلسمات پيچ
در پيچ عالم آنچه مناسب ديد با او بگفت و اصلا تقاضاي حق
مشاوره و ... نكرد. جوان نيز دست او را فشرد و تشكر گرمي
كرد و با توشه اي از دانايي و بينايي از تپه به زير آمد،
آژانسي گرفت و به دربند بازگشت. لباسهاي قرمز بتن كرده و
در راه به همگان اعلام كرد كه به خونخواهي سرهاي بريده
آمده است!!
گفت رنج از براي خود نبرم
...........بلكه خونخواه صد هزار سرم
و بدين تيغ در دست و بدان
فكر در سر و بدان راز بر قلب، ظهر همان سه شنبه از
حصارها بالا ميرفت و طلسمات اوليه باز مي كرد. چون آوازه
در افتاد كه شيرمردي به دادخواهي سرهاي لب تشنگان قلعه ي
حصاري برخاسته، هركس همت خويش در كار او بست و جوان با
نيرويي شگرف و صد چندان به ياري ياري كنندگان به طلسمات
بعدي نزديك ميشد و مي گذراند. تا به پاي دروازه ي دژ
رسيد. ديد همه جا ديوار است. كمي به بازويش آرامش داد و
بازوي عقل را بكار گرفت. پس د ُهـُلي يافت و آنرا
بنواخت. از همه ي ديوار ي چهارگوشه صدايي بر مي گشت غير
يك جا از يك ديوار. دست زد و آنرا پارچه اي برنگ و نقش
ديوار يافت. به آساني كنارش كشيد و وارد قلعه شد!
چون بانوي حصاري از اين
واقعه با خبر شد آرايش مختصري كرد و از اندروني برون شد
به نشاط و جوان را به باد غرور آفريني داد وگفت : «اكنون
پاسپورتت را بده يا اگر نداري يك مدرك شناسايي معتبري
بده و بسوي قصر ما برو تا من هم بدانجا آيم و از تو
سوالاتي بپرسم. اگر در اين كنكور هم رتبه ي اول شوي كار
تمام است. اگر نه كه سرت بر باد است» . جوان پاسپورت
بداد و بسوي قصر پدر روان شد.
و آن عروس زيبا كه در دل از
پيروزي شوي خود شاد بود با آژانس به شهر آمد و داستان
جوان دلير با پدر بگفت كه چگونه سه شرط را به پايان برد
و تنها شرط چهارم مانده است.
شاه بگفتا كه شرط چهارم
چيست .......شرط خوبان يكي كنند نه بيست
!
شاه به دختر نهيبي زد كه تو
هم ديگه شورش رو در آوردي! براي آدماي خوب، يه شرط بسه!
دختر گفت: «يك شرط براي شما بس است و براي من چهار شرط
كفايت مي كند! فردا صبح او را به قصر بخوانيد و اكرام
كنيد و من از پس پرده از وي پرسشهاي سر بسته كنم تا بختش
چگونه خواهد كرد.»
بامدادن مجلس آراستند و
بزرگان شهر آمدند و جوان هم بيامد. خيلي سر وقت و سر حال
و اصلا هم بهانه نياورد كه تو اين مملكت ترافيك بيداد
ميكنه و ... و نمي ترسيد چرا كه ميدانست هر چه شود درست
همانيست كه ميتواند در اين شرايط بشود.
آنگاه دختر از پس پرده چون
لعبت بازان بازي آغاز كرد. نخست دو لولوي كوچك خود را در
آورد و به نگهبان سپرد كه اين نزد ميهمان بر و پاسخش
بگير و بياور. چون جوان سرخ جامه آن دو لولو بدبد، آنها
را با سه لولوي كوچك ديگر قرين كرد و هر پنج را بنزد
دختر فرستاد كه پاسخش اينست. دختر كه با شگفتي پاسخ را
درست يافته بود آن پنج لولو را در هاوني نهاد و با شكر
بياميخت و سپس پودرش را در شكر چندان بسود كه چون غبار
شد. پس غبار را نزد ميهمان فرستاد. مهمان باز نكته را
دريافت و جامي شير طلب كرد و آن خاك سفيد را در جام شير
بريخت و بياميخت و بازپس فرستاد. دختر باز پاسخ سنجيده
ديد. آنگاه شير را خورد و ذرات ته نشين شده ي لولو را
خمير كرد و به ترازو سنجيد و ديد كه يك سر موي كم نشده
است. پس انگشتري از انگشت خود بيرون آورد و براي ميهمان
فرستاد. جوان انگشتري بگرفت و در انگشت خويش كرد. سپس
جواهري بزرگ را كه مال جهيزيه مادرش بود و لنگه اش را
جايي نديده بود، از جيب در آورد و براي دختر فرستاد.
دختر جواهري همسنگ و دقيقا به همان شكل در صندوق خود
يافت و هر دو گوهر را براي پسر پس فرستاد. جوان نگاهي به
هردو كرد و گوهر خويش باز نشناخت. پس مهره ي ازرق ( آبي
رنگ) از غلامان خواست و آن مهره بر دو گوهر بياويخت و
بفرمود تا به نزد دختر برند.
اين بار بانوي حصاري فرياد
آفرين از پس پرده برآورد و به پدر گفت: «پدر، مرا اجازه
ي همسري با اين جوان سرخ جامه مي دهيد؟!»
پدر گفت : «زهي شادي و
فرخندگي، اما پرده را بردار و اين رازهاي نهفته با ما هم
در ميان بگذار و بگو اينجا چه خبر بود.»
دختر گفت : «پدرم، در آغاز
با دو گوشواره ي كوچك خود به او گفتم كه اين دو روزه ي
عمر اگر چه گوهر است اما چه فايده كه خرد و نا چيز است.»
و او كه سه مرواريد خرد بر آن افزود در پرده گفت : «اگر
عمر دو روزه، پنج روزه شود باز چون در گذر است تفاوتي
نيست.» سپس دو روزه ي عمر را خرد كردم و آنرا با شـِكر
مخلوط كردم تا پرسيده باشم كه آيا مي توان عمر خالص را
از شهوت جدا كرد؟ و او با افزودن شيري پاك توانست خرده
هاي مرواريد عمر را از شكر شهوت جدا كند. و من آن شير
شيرين را نوشيدم و ديدم كه ذره اي از آن مرواريدها با
شكر قاطي نشده و تمام و كمال به قوت خود جدا از شهوت
وجود دارد. پس از حكمت دانايي او در شگفت شدم و او را به
همسري خود بر گزيدم و انگشتري خود را بدو فرستادم و او
بي درنگ انگشتري مرا تو هوا قاپيد، آنگاه مرواريدي بي
همتا پيشكش فرستاد. منظورش هم اين بود كه بما بگه كه
گرانبهاترين گوهرش را بمن هديه مي دهد و من هم همسنگِ آن
گوهر را با گوهرش قرين كردم و اعلام كردم كه من هم
گرانبهاترين گوهر وجودم را به او پيشكش مي كنم. چون او
چون نتوانست تشخيص دهد كه كدام گوهر از آنِ خود بوده و
از دام منيت و توئيت خود را رها ديد، حيران ماند، پس
مهره اي آبي رنگ براي دور كردن چشم بد بر آندو افزود و
من آن گردنبند را به نشان عهد و پيوند همسري به گردن
آويختم. اينك او انگشتري من را دارد و من گردنبند وفا بر
گردن.
پدر من او را مي خواهم و وفادار اويم و تمام
شير جان خود را به او مي نوشانم.
بازنويسي: محمد
حسين انصاري
Saturday, October 19,
2002
Link