Beliefs                           Physics                        Home                          Club
 My Articles            Contents|2|3|4|5|6|7|8|9|10|11|12|13|14|15|16|17|18|19|20|...
 

 

 
اُميـد از ديد بزرگان
 
 
خيام
 
 
 
به گردابي چو مي افتادم از غم
به تدبيرش اميدِ ساحلي بود
حافظ
 
 
 
ما به اميد عطاى تو چنين پركاريم
كار ما را به اميد دگران نگذارى
صائب تبريزى
 
 
دارم اميد عاطفتي از جناب دوست
كردم جنايتي و همه اميدم به وفاي اوست
حافظ
 
 
از اهل زمان عار مى‏بايد داشت
وز صحبتشان كنار مى‏بايد داشت
از پيش كسى كار كسى نگشايد
اميد، به كردگار مى‏بايد داشت
ابوسعيد ابوالخير
اهل زمان= كسانيكه وقت ندارند
 
 
بر آي اي آفتاب اي آفتاب صبح اميد
كه در دست شب هجران اسيرم
حافظ
 
 
به هنگام سختى مشو نااميد
كه ابر سيه بارد آبي سپيد
نظامى
 
 
نا اميدان كه فلك ساغرِ ايشان بشكست
چو ببينند رخ ما، طرب از سر گيرند
مولوي
 
 
پس از نا اميدى بسى اميدهاست !
پس ِ ظلمت، دوصد خورشيدهاست!
مولوى
 
 
دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش
كه بد به خاطر اميدوار ما نرسد
حافظ
 
 
چون عرصه ي تـنگت ندهد رخصت پرواز
رو آرزوى نعمت بى‏بال و پرى كن
سعدى
 
 
عشق مي ورزم و اميد كه اين فن شريف
چو هنرهاي دگر، موجب حرمان نشود
حافظ
حرمان= غم
 
 
همه ي مال و دل بداده، سر كيسه برگشاده
به اميد كيسه ي تو، كه خلاصه ي وفايي !
همه را دكان شكسته، رهِ خواب و خور بسته
بر آن نشسته كه ز هر گوشه اي درآيي !
مولوي
 
 
كمرِ كوه كم است از كمرِ مور اينجا
نا اميد از در رحمتش مشو اي باده پرست
حافظ
 
 
خاك قدم تو، تاج خورشيد ارزد
يك دم نفست به عمر جاويد ارزد
شكرت باد كه ز غير تو نوميد شدم
وين نوميدى هزار اميد ارزد
انورى
 
 
غمناكم و از كوى تو با غم نروم!
جز شاد و اميدوار و خرّم نروم
از درگه همچون تو كريمى هرگز
نوميد كسى نرفت و من هم نروم!
ابوسعيد ابوالخير
 
 
خوش آن رمزى كه عشقى را نويد است
خوش آن دل كاندر آن نور اميد است
پروين اعتصامى
 
 
هرچند فراق، پشت اميد، شكست
هرچند جفا دو دست آمال ببست
نوميد نمى‏شود دل عاشق مست
هر دم برسد به هرچه همّت دربست!
مولوى
 
 
اى دل، هدفم زان همه سرگردانى
نوميدى و درد بود و بى‏درمانى
من كار نه از روي اميد مى‏كردم
بارى تو كه در ميان كارى، دانى
انورى
 
 
در نوميدى بسى اميد است
پايان شب سيه سپيد است
نظامى
 
 
با همه جرمم اميد و با همه خوفم رجاست
گر دِرم هامان مس است، لطف شما هم كيمياست
سعدى
 
 
تو گِل بُدي و دل شدي
جاهل بُدي، عاقل شدي
وان كو كشيدت اينچنين
زان كو كشانت كش كشان
مولوي
 
 
 
 
 
اميدوار باش
سقراط
 
 
اميد ما مذهب ماست.
لاندور
 
 
اميد در زندگانى همان قدر اهميت دارد كه بال براى پرندگان.
ويكتور هوگو
 
 
مردم تيره‏بخت، درمانى جز اميد ندارند.
ويليام شكسپير
 
 
كسي كه اداي كمك كردن به ديگران را از خود در مي آورد
هرگز به چشمه هاي زلال اميد نخواهد رسيد
دكتر وين و . داير
 
 
اگر باور داري كه قطره اي هستي كه به درياي عشق سرازير مي شود
پس مانند يك قطره ي آب انعطاف پذير باش تا اميد از تو گرفته نشود
الكساندر دوما
 
 
هر وقت به مانعى بر خوردي، بجاي اينكه يأس را براي خودت برگزيني
درس گرفتن و كمي بيشتر عاشق شدن را در دستور كارت قرار بده.
ساموئل اسمايلز
 
 
دنيا با اميد برپاست و آدمى به اميد زنده است.
مثل فارسى
 
 
چه راخت مي شود دوباره اميدوار شد!
جُبران خليل جُبران
 
 
مأيوس مباش؛ چون ممكن است آخرين كليدى كه در جيب دارى، قفل را بگشايد.
تروتى ويك
 
 
انسان اين توانايي را دارد كه هميشه به سازندگي فكر كند.
اميركبير
 
 
اميد، صبحانه دلپذيرى است؛ اما شام درخور توجّهى نيست.
فرانسيس بيكن
 
 
كمي آب و يك دانه ي لوبيا به تو درس اميد مي دهد
ساموئل اسمايلز
 
 
نا اميدي خوراك افكار سياه است
ويليام شكسپير
 
 
آرزوهاى هر فردى محدود به ادراكات اوست؛ كسى نمى‏تواند فراتر از آنچه درك مى‏كند، آرزو نمايد.
ويليام بليك
 
 
آن كس كه اميد را از دست مى‏دهد، خيلى چيزها را از دست داده است.
مَثَل اسپانيايى
 
 
اگر روزگارى شأن و مقامت پايين آمد، نااميد مشو؛
چون آفتاب، هر روز هنگام غروب، پايين مى‏رود تا بامداد روز ديگر، بالا بيايد.
افلاطون
 
 
اميد، نصف خوش‏بختى است.
مثل تركى
 
 
بين دو نفس، اين فقط اميد است كه اجازه ي نفس كشيدن را دارد
مثل انگليسى
 
 
اميد مانند نفس كشيدن است و نااميدي مانند حبس نفس در سينه
مثل چيني
 
 
راه زندگى پر از موانع و مشكلات است؛ تنها كسى مى‏تواند از اين راه پرخطر عبور كند
 كه روحش از اميد، لبريز باشد و نوميدى در وى نفوذ نكند.
جان لوبوك آويبورى
 
 
عاملى كه اين‏گونه زندگى را بر ما غم‏انگيز ساخته، پيرى و پايان لذّت‏ها نيست، بلكه قطع اميد است.
ويليام شكسپير
 
 
علت نا اميدي انسانها كوري بصيرتشان است.
آنتوني رابينز
 
 
كسى كه نااميدي را وسيله كسب معاش خود قرار بدهد،
احتمال دارد از گرسنگى بميرد.
فرانكلين
 
 
گريه چرا؟ فتح را آرزو كنيد!
استفن گرين
 
 
ديو چو بيرون رود، فرشته درآيد
مثل ايراني
(برگرفته از شعر مولانا)
 
 
اميد، مانند قلابى است كه هرچيز را به‏سوى ما تواند كشيد.
دِيْل كارنگى
 
 
اميد و آرزو آخرين چيزى است كه دست از گريبان بشر برمى‏دارد.
ژان ژاك روسو
 
 
آدمى وقتى پير مى‏شود كه آرزوهاى خود را از دست داده باشد و
 ديگر چيزى نداشته باشد كه چونان آرزو بدان بينديشد.
جوزف كندى
 
 
من روي اين سياره فقط اميد را مي بينم
جُبران خليل جُبران
 
 
 
 
 
 
 
 
 
اُمـيد از ديد بزرگان
 
 
و نوميد مباشيد از رحمت خدا؛ چه تنها كافران از رحمت خداوند، نا اميدند.
آيه هفتاد سوره فرقان

 
 
بعد از هر تنگنا، گشودگيست.
قرآن
 
 
سهل گير كارها به خود، كز روي طبع
سخت مي گردد جهان بر مردمان سختگير
حافظ
 
 

على (ع) يكى را ديد نوميد، گفت: « نوميد مباش كه رحمت خدا از تصورات تو عظيم‏تر است».


عطار، در «منطق الطير» گويد:

بيخودى مى‏گفت در پيش خداى
كاى خدا آخر درى بر من گشاى
رابعه آن‏جا مگر بنشسته بود
گفت: اى غافل، كى اين در بسته بود؟
 


سايه حق بر سر هر بنده بود
عاقبت، جوينده اي يابنده بود

گفت پيغمبر كه چون كوبى درى
عاقبت، زان در برون آيد سرى

چون نشينى بر سر كوى كسى
عاقبت، بينى تو هم روىِ كسى

چون زچاهى مى‏كـَنى هر روز خاك
عاقبت، اندر رسى در آب پاك

مولانا

 
 

سوى نوميدى مرو، اميدهاست
سوى تاريكى مرو، خورشيدهاست

نا اميدى‏ها به پيش او نهـيد
تا ز درد بى‏دوا، بيرون جهيد

مولانا



يوسف گمگشته بازآيد به كنعان، غم مخور
اين دل شوريده بازآيد به سامان، غم مخور

در بيابان گر به شوق كعبه خواهى زد قدم
سرزنش‏ها گر كند خار مغيلان، غم مخور

حافظ

 

مَنْ رَغِبَ فيما عِنْدَاللَّهِ بَلَغَ آمالَهُ؛
آن كسى كه به آنچه نزد خداست دل بندد، به آرزوهايش مى‏رسد.
پيامبر اكرم. غررالحكم

 

جَميلُ النِّيَّةِ سَبَبٌ لِبُلوغِ الْاُمْنِيَّةِ؛
حسن نيّت، موجب رسيدن به آرزوست.
علي (ع)

 

اگر انسانى، خالصانه و از سر نيكى، در پى چيزى روان باشد، بدان مى‏رسد.
آلفرد لرد تنيسون

 

اى پيامبر، به بندگانم بگو، اى بندگانى كه بر نفس خود، ستم روا داشته‏ايد،
از رحمت خدا نااميد نباشيد.
او همه اشتباهاتتان را مى‏بخشد و بسيار آمرزنده و مهربان است.
سوره زمر، آيه 53

 

گفتيم: اى ابراهيم، هرگز نوميد مباش.
ابراهيم پاسخ داد: آرى، هرگز به غير از مردم گمراه، كسى از لطف خدا نوميد نيست.
سوره حجر، آيه 56
 
 

اميد مانندِ رحمت خدا براى امت من است. اگر اميد نبود، مادرى فرزند خويش را شير نمى‏داد و كسى درختى نمى‏كاشت.
پيامبر اكرم. نهج‏الفصاحة
 
 
 
 
 

 
 
 
 
 

به آنچه اميدى به آن ندارى اميدوارتر باش تا آنچه به آن اميدوارى.
همانا برادرم موسى به‏سوى آتش رفت، اما خداوند با او سخن گفت.
پيامبر اكرم - كنزالعمال

 
 

هركه بخواهد كارى را با نافرمانى خدا انجام دهد، اميدش به انجام نمى‏رسد
 و همان چيزى كه از آن بيم دارد، زودتر به او مى‏رسد.
پيامبر اكرم. نهج‏الفصاحة


كسى به بهشت مى‏رود كه اميد آن را دارد.
پيامبر اكرم
 
 
 

ايمان در دل مؤمنى همراه نمى‏شود
مگر آن ‏كه خداى بزرگ، به او «اميد» هديه كند و از بيم، «ايمنى»اش دهد.
پيامبر اكرم
 
 

خطاكاري كه به رحمت خدا اميد دارد، به خدا نزديك‏تر است از عبادت كننده نااميد.
پيامبر اكرم
 
 

هر اميدوارى، جوينده و هر بيمناكى، گريزان است.
علي
 
 
 
 


هر اميدى غير از اميد به خدا ديوانگى است،
و هر ترسي غير از ترس دوري از عاشق واقعي، بيمارى است.
اميلي برونته

 


فرزندم! اگر دل مؤمن را بشكافند، دو سطر از نور ديده ‏شود
 كه اگر آن دو را وزن كنند، هيچ‏كدام به اندازه خردلى از ديگرى سنگين‏تر نيست؛
يكى از آن دو، اميد و ديگرى ترس است.
لقمان حكيم. عُدّة الدّاعى
 
 

در كتاب فيه مافيه مولانا جلال‏الدين بلخىمي گويد:
 
”اميد از حق نبايد بُريدن كه «انّه لا يَيأسُ من رَوْح اللّه...» 
اميد، سرِ راه ايمنى است،
 اگر در راه نمى‏روى، بارى، سرِ راه را نگاه‏دار.
مگو كه كژى‏ها كردم. تو راستى را پيش گير، هيچ كژى نمانَد.
راستى همچون عصاى موساست؛ آن كژى‏ها همچون سِحرهاست.
چون راستى بيايد، همه را بخورَد.
اگر بدى كرده‏اى، با خود كرده‏اى، جفاى تو به وى كجا رسد؟
مرغى كه بر آن كوه نشست و برخاست
بنگر كه در آن كوه چه افزود و چه كاست
چون راست شوى، آن همه كژي هم نمانَد. اميد را زِنهار، مبُر!
 
 

مولانا در دفتر سوم مثنوى نيز چنين آورده است:

انبيا گفتند: نوميدى بد است
فضل و رحمت‏هاى بارى، بى‏حد است
از چنين محسن نشايد نااميد
دست در فِتراك اين رحمت زنيد
 
اى بسا كارها كه اول صعب گشت
بعد از آن بگشاده شد، سختى گذشت

بعد نوميدى بسى اميدهاست
از پس ِ ظلمت بسى خورشيدهاست

هيچ ما را با قبولى كار نيست
كار ما تسليم و فرمان كردنى است

 
 
 
 
 
مولانا مي گويد:
گر گران و گر شتابنده بُود
آن‏كه جوينده‏ست، يابنده بُود

در طلب زن دائماً تو هر دو دست
كه طلب در راه، نيكو رهبر است

لنگ و لوك و چـِفته شكل و بى‏ادب
سوى او مى‏غيژ و او را مى‏طلب

گه به گفت و گه به خاموشى و گه
بوى كردن گير هر سو بوى شَه

گفت آن يعقوب با اولاد خويش
جُستن يوسف كنيد از حد بيش

هر حسِ خود را در اين جُستن به جد
هر طرف رانيد شكل مستعد

گفت از روح خدا «لا تيأسوا» (نا اميد مشو)
همچو گم كرده پسر، رو سو به سو

از ره حس و دهان پرسان شويد
گوش را بر چار راه آن نهيد

هر كجا بوى خوش آيد، بو بريد
سوى آن سر، كآشناى آن سريد
 
مولانا
 
 
 




كسب كردن گنج را مانع كِى است؟
پا مكش از كار آن خود دربى است

تا نگردى تو گرفتار ِ «اگر»
كه اگر آن كردمى يا آن اگر
مولانا
 
 
 
 
اى پسران من، برويد و از يوسف و برادرش جستجو كنيد؛ زيرا جز كافران، كسى از بخشايش الهى نوميد نمى‏شود.
سوره ي يوسف
 
 
 
 

در منطق الطيرِ عطّار، از زبان يكى از مرغان، خطاب به هُدهُد - كه راهنماى مرغان جوياى سيمرغ در كوه قاف است - در بيان مشكلات مسير آمده است:

ديگرى گفتش گـنه دارم بسى
با گنه، چون ره بَرَد آن‏جا كسى؟
چون مگس آلوده باشد، بى‏خلاف
كى رسد سيمرغ را در كوه قاف؟

چون ز رَه سرتافت مرد ِ پُرگناه
كى تواند يافت قُرب پادشاه؟

و هُدهُد در پاسخ او گويد:

گفت: اى عاقل! مشو نوميد از او
لطف مى‏خواه و كَرَمْ جاويد از او

گر به آسانى نيندازى سپر
كار، دشوارت شود، اى بى‏خبر!

گر نبودى مردِ تايب را قبول،
كى بُدى هر شب براى او نزول؟

گر گنه كردى، درِ توبه‏ست باز
توبه كن كاين درنخواهد شد فراز

گر به صدق آيى در اين در تو دمى
صد فتوحت پيشْ مى‏آيد همى
 
 
 
 

سعدى در بوستان، حكايت پير عابدى را آورده كه هرچند از درگاه الهى رانده شده،
امّا دست از طلب برنمى‏دارد تا كامش برآيد و اين چنين مى‏خواند:

شنيدم كه پيرى شبى زنده داشت
سَحر دستِ حاجت به حق برفراشت

يكى هاتف انداخت در گوش پير
كه: بى‏حاصلى، رو سـَر ِ خويش گير

بر اين در دعاى تو مقبول نيست
به خوارى برو يا به زارى بايست

شبِ ديگر از ذكر و طاعت نخفت
مريدى زحالش خبر يافت، گفت:

چو ديدى كزان روى، بسته‏ست در
به بى‏حاصلى، سعىْ چندان مَبَر

به ديباچه بَر، اشك ياقوت فام
به حسرت بباريد و گفت: اى غلام

به نوميدى آن‏گه بگرديدَمى
از اين ره كه راهى دگر ديدمى

مپندار گر وى عنان بر شكست
كه من باز دارم زفِتراك، دست

چو خواهنده محروم گشت از درى
چه غم گر شناسد درِ ديگرى؟

شنيدم كه راهم در اين كوى نيست
ولى هيچ راهِ دگر روى نيست

در اين بود در سرزمين فدا
كه گفتند در گوش جانش ندا

قبول است اگرچه هنر نيستش
كه جز ما پناهى دگر نيستش
 
 
 
 

سعدى در حكايتى ديگر، موضوع نااميد نكردن خلق از خود را پيش كشيده
 و آن را از صفات مردان حق برشمرده است:

بزاريد وقتى زنى پيش شوى
كه ديگر مَخَر نان ز بقّال كوى

به بازار گندم‏فروشان گِراى
كه اين جو فروش است گندم نماى

نه از مشترى، كز زِحام مگس
به يك هفته رويش نديده‏ست كس

به دلدارى، آن مردِ صاحب نياز
به زن گفت: كاى روشنايى، بساز

به امّيد ما كلبه اين جا گرفت
نه مردى بُود نفع از او واگرفت

رهِ نيكْ مردانِ آزاده گير
چو اِستاده‏اى، دست افتاده گير

ببخشاى، كآنان كه مرد حق‏اند
خريدار دكان بى‏رونق‏اند

 
 
 
 
 
 
در اسرار التوحيد، از قول شيخ ابوسعيد، اين داستان نقل شده است:

شيخ ما گفت: آن مرد، مال بسيار داشت. در دلش افتاد كه بازرگانى كند.
در آن كشتى نشسته بود. كشتى بشكست و مال و خواسته، جمله غرق شد
 و هركه در آن‏جا بود، جمله هلاك گشتند
 و او بر لوحى از الواح كشتى بماند...
 
به جزيره‏اى افتاد، خالى، بى‏مونسى و رفيقى.
 سال‏ها برآمد. تنگدل گشت و غمى شد.
روزى بر لب دريا نشسته بود، برهنه و موى باليده، جامه‏ها از او فرو شده، اين ‏گفت:
چون كلاغ سياه، سپيد گردد، من با وطن و اهل خويش اوفتم و هيهات! سياهْ كلاغ، كِى سپيد گردد؟!
 
آوازى شنيد كه كسى گفت از دريا: اى مرد! نوميد مباش. چه دانى؟
بُود كه اين سختى و رنج را كه تو اين ساعت در اويى، بر اثر او فرجى نزديك پديد آيد!
ديگر روز، اين مرد را چشم بر دريا افتاد. چيزى عظيم ديد.
چون نزديك آمد، كشتى عروس بود. چون اين مرد را بديدند، گفتند: حالِ تو چيست؟
گفت: قصّه من دراز است. گفتند: آخر ببايد گفتن. قصّه برگفت و گفت كه من از كدام شهرم.
گفتند: تو را هيچ پسر بود؟ گفت: مرا پسرى بود خُرد.
ايشان همه در وى افتادند و به بوسه فرا او افتادند. اين مرد گفت: شما را چه بُود؟
گفتند: اين پسر توست و اين كشتى آنِ اوست و ما بندگان اوييم
و هرچه آن ِ او بُود، آن ِ تو بُود. او را موى فرو كردند و جامه‏هاى فاخرش پوشيدند
و گفتند: چه خواهى؟ اگر خواهى تا بازگرديم. او گفت: باز گرديم. ايشان همه بازاو بازگشتند
 و او را به راحت به جايگاه خويش آوردند.

كار، چون بسته شود، بگشايد
وز پسِ هر غم، طَرَب افزايد
 
 
 
 

در طبقات الصوفيه مى‏خوانيم:
گفت: از بوعلى ثقفى پرسيدند كه: عيش ِ كه صعب‏تر و ناخوش‏تر؟
گفت آن‏كه بر نوميدى زيَد.
نوميدى درى در كفر دارد. نوميدى از اللّه، كفر است.
«لا ييأس من روح اللّه...» و «لاتقنطوا من رحمة اللّه».
از خدا نا اميد نباش و خود را از نعمتهاي خدا دور و جدا نبين.
 
 
 
 
در مرزبان‏نامه، داستانى درباره خسرو انوشيروان و پيرى دهقان آمده كه ذكر آن در اين‏جا بى‏مناسبت نيست:
شنيدم كه روزى خسرو به تماشاى صحرا بيرون رفت.
 باغبانى را ديد - مردى سالخورده كه اگر چه شهرستان وجودش روى به خرابى نهاده بود و
سى و دو دندان آسيا، همه در پهلوى يكديگر از كار فرومانده؛
ليكن شاخ اَمَلش (جوانه هاي اميدش) در خزان عمر و برگ ريزان ِ عيش، شكوفه تازه بيرون مى‏آورد
 و بر لب چشمه حياتش، بعد از رفتن آب طراوت، خطى سبز مى‏دميد -
در پايان روزگار پيرى درخت گردويى مى‏نشاند.
 
خسرو گفت: اى پير! جنونى كه از شعبه جوانى در موسم كودكى خيزد،
در فصل پيرى آغاز كردى؟ وقت آن است كه بيخ علايق از جان خبيث بر كَنى
و درخت در خرّم‏آبادِ بهشت نشانى.
چه جاى اين هواى فاسد و هوس باطل است؟!
درختى كه تو امروز نشانى، ميوه آن، كجا توانى خورد؟
پير گفت: ديگران نشاندند، ما خورديم. ما بنشانيم، ديگران خورَند.
بكاشتند و بخورديم و كاشتيم و خورَند
چون بنگرى همه بَرزيگران همدگريم.
 
 
 
 
 
دعاي تحويل سال
اى گرداننده دل‏ها و ديدگان
اى پديدآورنده روزها و شب‏ها

اى تغيير دهنده سال‏ها و حالات بندگان
حال ما را به بهترين حالات تغيير ده

 
خانم لوئيز هي
اين روزها خدا چه‏قدر ساده است!
 
 
 
اميدوار باشيد - محمد حسين انصاري
 
 
 
 
 



 


اين مقاله تحت قانون حقوق مؤلفين است. براي استفاده از آن حتما با نويسنده هماهنگ كنيد.

.