Beliefs                           Physics                        Home                          Club
 My Articles            Contents|...|21|22|23|24|25|26|27|28|29|30|31|32|33|34|35|36|37|38|39|40|...
 

 

ماه ِ بيرون ِ تونل

 

 

يكي بود، يكي نبود. غير از خدا هيچكس نبود. يك روزي، پسري بود كه توانسته بود خودش را از يك تونل در حال ويراني نجات دهد.
 
او وقتي از تاريكي تونل بيرون آمد، ماه روشن را ديد و گفت: ”من ديگر به آن تاريك بر نمي گردم، من ماه درخشان و زيبا را دوست دارم“.
 
وقتي به آرامش رسيد.. از كوه لذت مي برد.. از نسيم آسمان آبي.. از سفيدي برف .. همه چيز مست كننده بود. همه چيز...
 
نگاه كرد .. شنيد كساني در تونل هستند كه نياز به كمك دارند. نمي شد ماند. مسؤوليت بصورت اختياري شكل گرفت. مي شنيد: ” كمك. خدا ما را از اين تكانها و ترسها و شكستگيها نجات ده...“
 
موسيقي را رها كرد و به آن جهنم برگشت. و اين عجيب ترين سفريست كه تا كنون كرده. سفري از آرامش به عشق. و خودتان مي دانيد كه عشق چه ها بدنبال دارد.
 
به درون تونل كه رسيد، نيازمندان را بيشمار ديد. همه چيز در حال فرو ريختن. دود و سرفه. تاريكي و ناله. وحشت و دعا..
 
با دست راه خروج را نشانشان داد.. كسي آنرا نمي ديد. هر چه به وضوح نوري كه از بيرون مي تابيد اشاره كرد، به عقلش بيشتر شك كردند. آن دريچه، معروف بود به دريچه ي راز. آنها از آن مي ترسيدند.
 
پسر باز گشت و از دريچه بيرون آمد تا خود مطمئن شود و همان سرزمين آرام را ديد. دنيايي پر از نغمه و آسمان آبي. نسيم و بوي خوش گلهاي زميني. سفري از شك به اطمينان. پيش خود گفت: «به درك راه نمي برند به آرامش».
 
 
مدتي گذشت. دلش مي خواست همه در اين زيبايي سهيم باشند. حيف بود. اين همه آرامش رايگان و نزديك و آنهمه نياز به آرامش و دعا. پس سعي كرد اطوار آرامش را خوب ببيند، فنون آن جهان را ياد بگيرد و سپس به تونل باز گشت. سفري از اطمينان به تشويق.
 
دود، لرزش و وحشت انجا موج مي زد. در اين وحشت، دزدي و دروغ شكل گرفته بود. مردم سعي مي كردند آرامش ديگران را بدزدند. آنها آرامش را در پول بيشتر مي دانستند چرا كه با پول كافي مي توانستند در طبقه هاي بالاتر تونل سكني گزينند!
 
اينبار براي مردم تونل موسيقي آسماني نواخت. آواز خواند. آسمان شد. آبي شد. آرام شد.. ماه ِ تابان ِ تونل شد و تابيد، اما حرف نزد و نصيحتي نكرد. همه مي پرسيدند: از اين فضاهاي آبي رنگ باز هم در جايي سراغ داري؟ از اين موسيقي هاي آرامش افزا كجا دارد؟ سازنده اش كيست و قيمت سي ديش چند است؟ از اين دايره هاي پـُر نور گنده  كه بما نشان دادي كجا دارد؟ ...
 
جواب همه ي آن سؤالها  يك اشاره بود. اشاره اي بسمت آن دريچه...
 
و پسر مي ديد كه مردم فوج فوج بسمت آن دريچه مي روند. سفري از دعا به استجابت. از بين خيل بيشمار آنها، عده ي بسيار كمي كه زودتر بيرون رفته بودند، بر مي گشتند و فرياد مي زدند: راست مي گويد. بياييد. بياييد...
 
پسر توسط داستانسرايان ِ لژ نشين ِ تونل محكوم شد. همان كساني كــــه دور ِ آتش براي ديگران از آسمانهاي آبي و قمرهايي درخشان و موسيقيهاي خوش آواز قصه مي گفتند، چراكه وصف آنرا از نجات دهندگان قبل شنيده بودند، ولي مردم را از اين دريچه ي نوراني مي ترساندند، زيرا هركس از آن عبور كرده بود ديگر به تونل باز نگشته بود، بغير از تك و توك انسانهاي ديوانه اي كه با چهره اي شاد بر مي گشتند و عده اي را با خود از آنجا خارج مي كردند. آن ديوانگان نجات را آنسوي ديوار مي دانستند! داستانسرايان سالها به مردم گفته بودند كه اين دريچه، دريچه ي ناشناخته ايست كه عبور از آن باعث مي شود انسان مغزش از كار بيفتد و ديگر مثل بقيه زندگي نكند.
 
پسر هنگامي كه داشت پشت سر مردم از دريچه خارج مي شد رو بسوي داستانسرايان مانده در تونل كرد و گفت: ”آگاه باشيد كه اين تونل بزودي ويران مي شود. خود را و بقيه را نجات دهيد كه من براي نجات شما بازگشتم، اگر شنوا باشيد و فكر كنيد مي فهميد چه مي گويم. من از ارامش خودم برگشتم تا آرامش بيشتري بوجود آورم. اين درد را بجان خريدم و به ميان طعنه هاي شما باز گشتم. من خيرخواه شما هستم و مزدي براي كارم از شما نمي گيرم.“
من كه ملول گشتمي از نفـَس ِ فرشتگان
قال و مقال عالمي مي كشم از براي تو
(مولانا)
خنده ي بلند داستانسرايان در پايه هاي تونل پيچيد و تونل بسيار سست تر شد اما آنها ياد گرفته بودند كه با زدن چوب به زير سقف، مانع از فرو ريختن آن شوند و اين به آنها آرامش مي داد.
 
 
و« دريچه ي راز همان دريچه ي فكر ما بسوي آرزوهايمان است.»
 
 
محمد حسين انصاري
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
All rights reserved