اينبار براي
مردم تونل موسيقي آسماني نواخت. آواز خواند.
آسمان شد. آبي شد. آرام شد.. ماه ِ تابان ِ تونل
شد و تابيد، اما حرف نزد و نصيحتي نكرد. همه مي
پرسيدند: از اين فضاهاي آبي رنگ باز هم در جايي
سراغ داري؟ از اين موسيقي هاي آرامش افزا كجا دارد؟ سازنده
اش كيست و قيمت سي ديش چند است؟ از اين دايره
هاي پـُر نور گنده كه بما نشان دادي كجا دارد؟
...
جواب همه ي آن
سؤالها يك اشاره بود. اشاره اي بسمت آن
دريچه...
و پسر مي ديد
كه مردم فوج فوج بسمت آن دريچه مي روند. سفري از
دعا به استجابت. از بين خيل بيشمار آنها، عده ي بسيار كمي
كه زودتر بيرون رفته بودند، بر مي گشتند و فرياد مي زدند:
راست مي گويد. بياييد. بياييد...