Beliefs                           Physics                        Home                          Club
 My Articles            Contents|...|21|22|23|24|25|26|27|28|29|30|31|32|33|34|35|36|37|38|39|40|...
 

 

لوبيايي كه مرا از شكم ماهي بيرون آورد



 
چـند روز پيش يكي از دوستان كه ظاهرا به رانندگي با سرعت بالا علاقه داشته، توي خيابون گيشا با تير برق برخورد مي كنه و فوت مي كنه. من كه بعد از شنيدن اين خبر ناراحت شدم و گريه كردم. اونشب نمي تونستم بخوابم. اومدم سراغ يادداشتها و كتابها. . مي خواستم از اين شك و شبهه ها رها بشم. ياد نوشته اي از آقاي شهرياري افتادم (فارسي - انگليسي). خوندمش. ارومم كرد. بهتر شدم.

رفتم تو آشپزخونه و يك استكان آب و يك لوبيا چيتي آوردم. نمي شد با فكر كردن به نتيجه رسيد. بايد مي ديدم. تا نمي ديدم باورم نمي شد. چراغ مطالعه رو روشن كردم و لوبياي خشك رو انداختم تو آب و گذاشتمش زير چراغ تا بتونم ببينمش. بعد شروع به درس خوندن كردم. هر صفحه كه تموم مي شد نگاهي به استكان مي انداختم.

هنوز يه صفحه رو تموم نكرده بودم كه كم كم دور لوبيا حبابهايي زده شد! حاضرم قسم بخورم تو استكان يه خبرايي بود. كم كم رگهايي روي پوست لوبيا نمايان شد! و لوبيا حجيم و حجيم تر شد. تا اينكه اون لوبياي مرده ظرف چند ساعت «زنده» شد. اونم جلوي چشم من. به عين مي ديدم كه لوبيا به هوا احتياج پيدا كرد و نفس مي كشيد. از كجا اين انرژي تو استكان ظاهر شد؟

خيلي باشكوه بود. اون ژنراتوري كه «زندگي» رو توي رگهاي يك لوبياي مرده جاري ميكنه، يه چيزيه كه خيلي بما نزديكه. هر جا بخوايم ميتونيم ببينيمش. فرقي نمي كرد من ليوان رو كجا بذارم. تو چه ظرفي و تو كدوم اتاق خونه مون. اون همه جا بود و دسترسي به لوبيا داشت. مثل ژنراتور برقي كه توي رگهاي مرده ي سيم تمام منازل برق مي فرسته و فرقي نمي كنه اون سيم كجا باشه. فقط كافيه به شبكه وصل بشه و من با انداختن لوبيا تو آب اونو به شبكه ي عظيمي وصل كرده بودم...

اون دوستم به اون ژنراتور برگشته. قديميها بهش مي گفتن «جانستان». سرزميني كه جان از اونجا بما انتقال پيدا مي كنه. يادمه فرداش خيلي سبك بودم. ديگران مي گفتن اگه بهروز كمربند ايمني بسته بود الان زنده بود. اما در هر حال بهروز حالا هم زندس. و اگه نمي بينيمش بخاطر اينه كه به اون شبكه وصل نيستيم كه البته ميشه وصل شد. اينو اون لوبيا بهم تضمين داد. با همون رگهايي كه باهاشون شروع به نفس كشيدن كرد، اونم جلوي چشم من.

گاهي فكر مي كنم دنياي اطرافم خيلي شلوغه. مي ترسم. پژمرده ميشم. گاهي به آرزوهام كه دقيق فكر مي كنم اونا رو ترسناك مي يابم. روانشناسا مي دونن كه آدمهاي نابغه دو حال مي تونن داشته باشن. يا بشدت اميدوار و يا بشدت نااميد. در واقع نبوغ رو ميشه در جهت داغون كردن روحيه بكار برد. نابغه اي كه نااميد بشه، ميل و رغبت به حركت رو از دست ميده و آدمي كه رغبت نداشته باشه، كم كم ترس برش مي داره و از همه چي و همه كس مي ترسه. ديگه احساس امنيت نمي كنه و ... نمونش هم نويسندگاني هستند كه خودكشي كردند.
گاهي هم دنيا پر از فرشته هاي نجات بخشه...

من هر وقت تو اتوبوس آدمهايي رو مي بينم كه آه مي كشن خيلي با احتياط به حرفاش گوش ميدم، چون مي دونم با يه نابغه طرفم و اگه غفلت كنم براحتي مي تونه تصويري سياه از دنيا برام رسم كنه. البته علت اينكه هر روز خبرهاي داغ فيزيك رو مي خونم بيمه كردن خودمه. اينكار افق ديدم رو بازتر مي كنه.

آدماي نااميد معمولا خيلي باهوشن! اما نه اونقدر باهوش كه بفهمن از هوششون كلك خوردن. مولانا ميگه:

ز عقل انديشه ها زايد كه مردم را بفرسايد!
گرت آسودگي بايد، برو مجنون شو، اي عاقل

و در واقع در تمام راهنمايي هاي حافظ هم «مستي» به همين معنيه. با دست خود ميشه فكر رو از كار انداخت، تا از دامي كه خودت براي خودت پهن كردي رها بشي. مثلا همين چند روز پيش كه خبر فوت شدن دوستم رو شنيدم مغزم شروع به اذيت كرد. ولي اون لوبياي شجاع با تمام كوچكيش باعث شد من ديگه مزخرف فكر نكنم. در واقع با بيشتر فكر كردن نمي شد به جواب رسيد. اين راهيه كه بعضيها با سيگار كشيدن و ... بهش ميرسن. اگه سيگار بي ضرر بود اشكالي نداشت اما همه مي دونن اين جور مواد چه بلايي بسر آدم مياره.

تو دنيا هنوز هم ماهي هايي هستند كه ما رو مي بلعن. ما رو تو شكم محدود و سياه خودشون مي فرستن. گاهي ما هم مثل يونس توي سياهي شكم يه طرز فكر حبس مي شيم. تنها راه نجات از دل ِ اين سياهي همونيه كه يونس گفت: «خدايا، من به خود ستم كردم و تو بخشنده اي. مرا ببخش و نجاتم ده.» اونوقته كه آدم از اين ترسها و سياهيها نجات پيدا مي كنه. دلش پر از اميد ميشه و اميد موتوره حركتش ميشه. اميدي بي نهايت و حركتي بي نهايت. مياد تو ساحل و كدوي شفا بخش كنار ساحل نجاتش ميده. ... گاهي ما خودمون ميشيم شكم سياه ماهي براي ديگران. ما بايد «دعا» كنيم كه براي ديگران دام نشيم وگرنه ممكنه بشيم.

فكر مي كنم يه راه خيلي خوب براي زندگي آرامتر و امنتر اين باشه كه همدم هاي بهتري براي خودمون انتخاب كنبم. اينطوري با تكنيكهاي انديشه هاي اميدوارتر آشنا مي شيم. هميشه كسي وجود داره كه از ما اميدوارتره و ميشه ازش چيز ياد گرفت. بياد حرف محمد پيامبر مي افتم: «از آگاهان عالم سؤال كن، همدم خردمندان شو و با دانايان عالم نشست و برخاست كن» (زبان اصلي: سائل العلما و خالط الحكما و جالس الكبرا)

يادمون باشه كه نا اميدي رو وقتي مثل يه بچه غول باشه راحت تر ميشه از بين برد. بقول آنتوني رابينز:
«غول را تا بچه است در درونت بكش!»
اين همونيه كه فردوسي ميگه.

يه پيشنهاد! يه لوبيا بندازين تو استكان پر آب و تا چند ساعت زير نظر بگيرينش. به نفس كشيدنش نگاه كنين. اگه شد بما هم بگين چه احساس پيدا كردين. منتظر شنيدن احساستون هستم.اگه خواستين تو بخش ”شما بنويسيد“ بنويسين. اگه شد از مراحل رشدش عكس بگيرين عالي ميشه. اگه عكس گرفتين نشونيش رو بگين.


اوه ه ه ه... يادم رفت بگم. لوبيا كه حجيم شد بايد از تو استكان آب درش بياريد و لاي دستمال خيس بذارينش وگرنه تو آب استكان خفه ميشه. بعد مه تو دستمال جوانه زد و شاد شد بندازينش تو خاك چون هر چي ميگذره شوق به استفاده از نعمتهاي بيشتري در لوبيا كوچولو بوجود مياد.
محمد