نيايشگاه راگبي
اثر
ماتيو آرنولد
زندگي انسان ِ فاني بر كره ي خاك چيست؟
بيشتر ِ مردم
چون
گرداب
به
گرد خود مي چرخند
مي
خورند و مي آشامند
و
پريشان مي گويند
مايه
اي به چنگ مي آورند
و به
راهي هدر مي دهند
به
اوج مي روند
و به
خاك مي افتند
كورانه مي كوشند
و
چيزي نمي يابند
و
آنگاه مي ميرند و محو مي شوند
و
هيچكس نمي پرسد
كه
آنان چه شدند و كجا رفتند
چنانكه هيچكس نمي پرسد
هزاران هزار موج كه در پهنه ي اقيانوس ِ روشن از
مهتاب
هر
دم خيز مي گيرند و كف بر لب مي آورند
و
لحظه اي مي پايند و از ميان مي روند
چه
مي شوند؟
اما
گروه ديگري از ما آدميان هستند
كه
عطشي سوزان و سيري ناپذير در جانشان بر افروخته
نه
عمر با عاميان گذارند
و نه
بي هدف به هر سوي بگردند
و نه
چون توده اي از غبار
در
گردبادي بي مقصود سرگردان باشند
آري،
دسته اي از ما آدميان مي كوشيم
تا
پيش از مرگ
كاري
كنيم و يكسر بي ثمر نرويم
بلكه
از اين سيل خروشان ِ پر شتاب
كه
به مرداب ِ فراموشي مي ريزد
چيزي
برباييم
نه
آنكه تنها
شكم
ِ گورهاي بلعنده را پر كنيم
ما
راه خود را گزيده ايم
و
آرماني روشن پيش ِ چشم داريم
راهي
سخت كه از ستيغ ِ كوههاي پر برف
و
ژرفاي دره هاي پر شيب مي گذرد
شاد
و پر نشاط
با
دوستان و ياران براه مي افتيم
در
بلنديها
بادهاي تندي مي وزد
و
غرش ِ رعد در صخره ها مي پيچد
و
نعره ’ آبشار بدان پاسخ مي گويد
و
برق ِ چشمها
ما
را مي ربايد
و
سيلابهاي پر شتاب ميان ِ ما جدايي مي افكند
و
بستر ِ رود
آنجا
كه از آن بيش
رهروان
گام
خويش استوار مي كردند
در
زير پاي سست مي شود
رود
مي خروشد
و بر
مرزهاي خود طغيان مي كند
و در
فراز، جاي خالي مي كند
و
آه
بهمني سترگ فرو مي ريزد
و
قافله ي ما را غارت مي كند
ياران در كنار ِ ما يك يك فرو مي افتند
و در
طوفان ِ برف گم مي شوند
و ما
تني چند
خسته
و فرسوده
همچنان پيگير پيش مي رويم
و
سرانجام
بي
هنگام
در
پايان ِ راه
به
ميهمانخانه اي متروك در ميان ِ سنگها بار مي افكنيم
آنجا
ميزباني لاغر و خموش
در
آستانه ي در
چشم
براه ِ ماست
موهاي سپيد و كم پشتش را بدست باد سپرده
و
فانوس ِ بي فروغش را بر افراشته
در
پيكر ِ طوفان زده ي ما مي نگرد و مي پرسد
در
قافله ي خويش
چه
كسان را آورده ايد؟
محزون و غمزده مي گوييم
تنها
خود را آورده ايم
و
نشان ِ ديگران را در برف گم كرده ايم
و
خود نيز به هزاران محنت
پيكاركنان راه پيموده ايم
و
چنانكه مي بيني
نيمه
ي عريان و بي ياران بدين درگاه رسيديم
آخر
قافله ي ما را بهمن در هم شكست
و
همسفران را از كنارمان در ربود
اينجا، آرنولد به روح ِ پدر خطاب مي كند و چنين ادامه مي
دهد:
اما
تو اي پدر
رستگاري ِ خويش را
به
تنها خواستار نبودي
و
نخواستي كه دروازه ي نجات را
تنها
بر خويش بگشايي
و
همسفران را
در
بيابان رها كني
ما
در بيابان ِ جهان
هراسان و ناتوان بوديم
و
نزديك بود كه از پاي در افتيم و هلاك شويم
اما
تو بازگشتي و خستگان را دست گرفتي
و
گمشدگان را نشان ِ هدايت شدي
و در
پايان ِ روز
قافله ي خويش را به وادي ِ ايمن رساندي
اگر
سنگ ِ خاره
پايت
را خسته و خونين كرده بود
اگر
رنج و محنت
جانت
را از درون مي فرسود
ما
از آن هيچ ندانستيم
در
پيش ِ ما تو پيوسته استوار و ياري بخش بودي
و
سرخوش و پر نشاط مي نمودي
و از
اين رو
بسياري از رهروان را
به
تو بخشيدند
كه
آنها را
با
خود رستگار كني
و من
با ديدن ِ تو
به
همه ي پاكان و قديسان ِ پيشين ايمان آوردم
اگر
تو را نمي ديدم
وجود
ِ آن ارواح ِ پاك و پر بركت
در ميان ِ اين مردم ِ سنگين
و بيروح
رؤيايي شيرين و آرزويي ديرين بيش نبود
اما
اكنون ايمان دارم
كه
در روزگاران ِ پيشين نيز چون تو زيسته اند
نه
مانند ِ اين مردم ِ سست رأي و بي ثبات كه
زندگي را زشت و نازا و ناپاك كرده اند
بلكه
ارواحي افروخته از عشق
پر
از شور و شوق و حماسه ي قهرماني
سرشار از خوبي و نيكويي
و
يار و مددكار و دوستدار ِ آدميان
اگر
قافله ي بشريت هنوز فرو نيفتاده و هلاك نشده است
سپاس
و منت شما راست
پس
درين ساعت ِ نياز
كه
قوم ِ شما از پاي در آمده
و
نشاط ِ زندگي از كف داده اند
شما
چون فرشتگان و كروبيان
با
فروغ ِ عشق الهي رخ نماييد
و
چون فانوسهاي اميد
در
ديده ي خستگان ظاهر شويد
كه
در دلهاي شما سستي راه ندارد
و با
زبان ِ شما كاهلي بيگانه است
و
پيشاني ِ شما هيچگاه
نقش
ِ ملامت نمي گيرد
پس
در قافله ي ما فرو آييد
كه
با شنيدن ِ آواي شما
ترس
و اضطراب و نوميدي از ما
مي
گريزند
به
ميان ِ ما آييد
خفتگان را بيدار كنيد
گمراهان را فرا خوانيد
خستگان را توان بخشيد
و
دليران را ستايش كنيد و نيرو افزاييد
و
همه را به انتهاي بيابان
تا
شهر ِ خداوند رهنمون شويد
ترجمه: دكتر حسين الهي قمشه اي
برگرفته از كتاب ِ مقالات - صفحه ي 333
منبع
اصلي:
Rugby Chapel
By:
Mathew Arnold
Click
here to turn off Music
Thanks to
Navid for the nice
music