بازگشت به صفحه اصلی                                                            

(الا اي رهگذر منگر چنين بيگانه بر گورم ( حادثه کوه

صفحه: 1 - 2 - 3 - 4 - 5 - 6 - 7 - 8 - 9 - 10 

kamijon     جمعه 29 شهريور 1381، 11:39 عصر

با عرض تسليت خدمت تمام دوستان
 :    تقديم به اونكسي كه خيلي با باز شدن مدرسه ها و پائيز حال مي كرد
در كلاس روزگار،
: درس هاي گونه گونه هست
!درس دست يافتن به آب و نان
. درس زيستن كنار اين و آن

. درس مهر
، درس قهر
. درس آشنا شدن
! درس با سرشك غم ز هم جدا شدن

، در كنار اين معلمان و درس ها
! در كنار نمره هاي صفر و نمره هاي بيست
يك معلم بزرگ نيز
! در تمام لحظه ها، در تمام عمر
! در كلاس هست و در كلاس نيست

! نام اوست: مرگ
و آنچه را كه درس مي دهد؛
زندگي" است"

ghafel     جمعه 29 شهريور 1381، 11:56 عصر 

عزيز تازه وارد......برا ي فروزان ناراحت نباش...اون جاش از من و تو خيلي بهتره.....براي خودمون تاسف بخور كه بايد تو اين دنياي لعنتي بمونيم و عذاب بكشيم.....اون جاش خيلي ...خوبه....خيلي.خيلي...خيلي..خيلي...خيلي...خيلي...خيلي

اره ماييم كه اينجا مونديم...خوش به حالت فروزان....دست منم بگير ...منم ميخوام بيام ....ديگه تركيدم....آخيش  ...اشكام اومد.....نه ...برا تو گريه نميكنم...براي خودم زار ميزنم كه چه چيزايي برام مهمه....نه ...نميخام اينجا بمونم ...خوش به حالت....آره اين منم كه دارم زار ميزنم....ديگه .. برام مهم نيست كه كسي بدونه منم گريه بلدم...آره...آره..آره
فروزان...منم ميخوام اونجا باشم.....اونجا جوجه كباباش مزه ديگه اي داره مگه نه؟

ghafel     شنبه 30 شهريور 1381، 00:00 صبح  

پروفايلشو ديدن؟
........ چشمها را يابد شست.....جور ديگر بايد ديد
......الان همه چي رو يه جور ديگه ميبينه....خوش به حالش

.......شقايق.....اينجا من خيلي غريبم

شنبه 30 شهريور 1381، 00:08 صبح     نگار 

بچه ها الان ساعت 1 نصفه شب جمعه است.ما 13 نفري كه اونجا بوديم تمام ماجرا را ميدانيم.ولي براي اون بچه هايي كه شمارشون از دستم در رفته و براي من پي ام دادند كه ماجرا رو كامل بگو ... مجبورم اين خاطرات را تكرار كنم
یک: نوشته ي قبلي ام پر از غلط  املايي بود ،به دليل قرص هاي آرام بخش وخواب آور.
دو: تمام اين نوشته ها از ديدگاه منه ،اگه كمبودي دارد به دليل اين است كه من در تمامي نقاط و صحنه ها حضور نداشتم.از كليه بچه هايي كه اونجا بودند و مي خوام ماجرا را كامل كنند تقاضا . ميكنم هر قسمت از نوشته ي من كه نقض داره تصحيح كنند
سه: خيلي از صحنه ها رو نتونستم بيان كنم.به دليل اينكه فراموش كردم بنويسم يا دقيق متوجه . نبودم
چهار: من كاري نكردم و واقعا جا داره كه از معاون ،محسن ،پانته آ ،رضا ، حامد يو داش سيا كه . سعي در آرام كردن جو ،پيدا كردن امداد و جمع و جور كردن بچه ها داشتند تشكر كنيم
ما14 نفر يعني: پاپ ، معاون ، حامد يو ،مشراك ،داش سيا ،فروزان ،علي ديوي ،ندا جون ،پانته آ ،امير (برادر عمو ) ،محسن ،كن ،نگار،نيما باحال ،راس ساعت 7 صبح كوه بوديم،تا ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه عشق دنيا را كرديم. فروزان و چند تا از بچه ها به جايي رفتند تا زغال براي جوجه كباب را آماده كنند ، تا اينكه يك سنگ بزرگ وسنگين از بالا به سر فروزان خورد و كمانه كرد (يا متلاشي شد ) و بقاياش به سر كن اصابت كرد. همه به  طرف فروزان رفتيم ،رضا ، سياوش معاون و مشراك براي يافتن امداد رفتند.من اول به طرف كن رفتم ،شروع كردم به پاك . كردن خون چهره اش و خون اطراف سوراخ هاي سرش
صداي فرياد هاي فروزان فروزان بچه ها را مي شنيدم ،به طرف فروزان رفتم ،لب هايم رو رو لب هاي كبود و سرد فروزان گذاشتم و شروع به دادن نفس كردم‌،دهنم پر از لخته هاي خون شد ،دوباره شروع كردم و سعي كردم خوني كه از دهان و بيني اش مي آمد رو خارج كنم ، لخته هاي ... خون بود كه غورت مي دادم ،همون مو قع فهميدم تموم كرده
... مانتو و لبه هاي روسري ام خوني شده بود
بسختي ازصخره ها بالا رفتم ،110 رو گرفتم و دو بار گوشي را  رو من قطع كردند ،اومدم پايين از توي رودخانه جلو رفتم و چند نفرو پيدا كردم ،صورتم و دستام غرق خون بود ، من فرياد ميزدم يكي داره ميميره و مردم ابلهانه به من نگاه ميكردند، فقط نگاه انگار داشتند فيلم ميديدند...به زحمت ... سه نفرو پيدا كردم و بالاي فروزان بردم ،در همين حال محسن گفت 4 نفر حالشون خرابه
اول رفتم سراغ نيما بغلش كردم و سعي كرم آرومش كنم ، رفتم بالاي رودخانه امير خل شده بود يه قوطي بنزين را باز ميكرد و مي خورد قوطي رو ازش گرفتم و يه فالاگس چاي دستش دادم ، مشراك از حالت عادي خارج بود و با من درگير شد.با كمك پانته آ هر چيز خطرناك رو از  ...كنارشون برداشتيم و قايم كرديم ،روسريمو باز كردم وپانته آ اونو دور سر كن پيچيد
... امداد رسيده بود و شروع به بررسي و پانسمان فروزان و كن كردند
بچه ها رو جمع و جور كرذيم و به يه كافه رسيديم ،نمي تونم مشقت هايي  رو كه تا به رسيدن با  . كافه متحمل شديم رو بيان كنم
... تو كافه ي نسيم باز هم بايد بچه هارو آروم مي كردم ، با پدرم تماس گرفتم و ماجرا رو گفتم
نيما همچنان شوكه فقط روبه رو را نگاه ميكرد ،علي و رضا نمي دونم كجا بودند و مشراك شوكه ...تر
...امير از من مي پرسيد چرا فروزان نمياد و من مي گفتم الان مياد ، الان مياد
ديگه نتونستم طاقت بيارم به آشپزخونه ي كافه رفتم رو زمين افتادم و گريه كردم ،تا اون موقع ... مجال گريه نداشتم
 : با اومدن پانته آ و كمك اون خودمو جمع جور كردم و شروع به دروغ گفتن كردم
... فروزان بيهوشه ، ولي خوب ميشه
سرهنگ اومد ،صورت جلسه كرد و همراه با جنازه فروزان پايين اومديم‌،پايين نگهمون داشتنو و ... بعد هم خونه
...شب منو بردند درمانگاه ، حالم خوب نبود...فقط خواب آور و آرام بخش

----------------
ساعت 8 صبح زنگ زدم به پانته آ ،با مادر فروزان از پزشك قانوني اومده بودند و مي رفتند ... بهشت زهرا...شروع كردم زنگ زدن به بچه ها ،الكس ، كلفت ،نيلوفر
... براي ونك پيغام گذاشتم و بعد هم به همه ي بچه ها زنگ زدم و خواستم كه بياين بهشت زهرا
من و پدرم به غسلخانه رسيديم ،پانته آ رو ديدم كه پشت سر جنازه بود ،ضجه هاي مادر و ... پدرش
... پشت سر جنازه رفتيم تا به خاك سپردنش
زماني كه كفن رو از صورتش كنار زدند ، براي آخرين بار چهره ي معصومانه اش را ديدم ،گلهايي كه تو بقلم بود پرپر كردم و روي جنازه اش ريختم...
... مادرش تو بقلم بود
ديدي رفت؟
... نگار.. تو ديدي رفت
وقتي سنگ ها رو رو قبر مي ذاشتند به زحمت مادرش رو از روي خاك بلند كردم تا آخرين سنگ ... رو بزارن
... بچه ها تك تك و يا با هم به سر خاكش مي اومدن و اشك هاي من لباس پيف پافو خيس ميكرد
ميدونستي قرار بود فردا با هم بريم نمايشگاه؟
... خودمون دو تا فقط
... و و پيف پاف مي گفت نگار آروم باش... آرروم باش
بچه هايي كه سر خاك بودند: رابي ،رضا ،پيف پاف ،مشراك  ،داش سيا ، ندا ، معاون ، باتيستوتا، .پانته آ و من.كن زماني رسيد كه همه رفته بوديم
. به خونه رسيديم و من بعد از ظهر بايد زمان ختم را به بچه ها خبر مي دادم
-------------------
هر كس ميخواد از زمان ختمش اطلاع پيدا كنه ،به من پي ام بده

panteha_r     شنبه 30 شهريور 1381، 00:12 صبح 

بچه ها اروم باشيد خود منم حالم خرابه ....صميمي ترين دوستم بود همتون ميدونيد كه شب و روز با هم بوديم ...يا من خونشون بودم يا اون پيش من بود اگه هم پيش هم نبوديم سيم تلفن رو مي سوزونديم........... همه داغداريم بد داغي

nimabad     شنبه 30 شهريور 1381، 00:29 صبح 

بچه ها سلام من هميت يک ساعت پيش 
داشتم با محسن تلفني حرف ميزدم که جريان رو فهميدم
وقتي شنيدم اصلا شکه شدم
الان هم نميدونم چي بگم

فقط يه خواهش داشتم
من ميخوام تو سايت خودم يه ÷يام تسليت بزارم
برا ملت
مخوام يه نفر
اسم و فاميل و محل اتفاق رو برام بگه
تا يه تسليت تو سر در سايت بزارم

در ضمن من اصفهاني هستم اما اگه شد ميخوام براي مراسم سوم يا هفته بيام اونجا
اگه کسي آدرس خونشون رو داره به من بده
اگه موافق باشيد هميه دسته گل زيبا براي مراسم سوم از طرف بچه هاي گل کده
بفرستم
اگه آدرس رو بدين ممنون ميشم
آه................خدا

batistuta     شنبه 30 شهريور 1381، 00:40 صبح

. رفقا نميدونم چه كسي اين حرفو زده ولي به نظر من دقيقا مصداق شقايقه
          .    ميگه:بميريد پيش از آنكه بميريد
   كه اگر اينجوري باشه جدا خوش به حالش. چونكه من فكر كنم روز كوه ،مرگ بيشتر از شقايق ترسيده تا شقايق از مرگ. چجوريش رو خودتون فكر كنين بهش ميرسين .شقايق ي جورايي باهاش كنار اومده بود ولي اين وسط ماها نميتونيم با پروازش كنار بياييم مخصوصا پدر مادرش و . علي دي وي
اگه هم نظر من به نظرتون مسخره و جفنگ به نظر مياد هر چي خواستين بهم بگين سبك شين.من  .نظرمو گفتم سبك شم

ali_DV     شنبه 30 شهريور 1381، 00:49 صبح 

حدود ساعت 12 از پيشش اومدم خونه
حالش خوب بود و به همتون سلام رسوند از همه هم تشکر کرد
ازم گله ميکرد که چرا تو خاک سپاريش نبودم که براي بار آخر منو ببينه گفتم آخه اونقدر قرص تو حلقم ريخته بودن که نميتونستم بيام گفت اشکال نداره
بچه ها هنوز برام باور نکردنيه تورو خدا بهم بگيد دروغه
بگيد دروغه که اون زير اون همه خاک بود
همش 5 ماه بود که ميشناختمش ولي همه زندگيم بود مثل يه عمر بود
کاشکي بيشتر باهم بوديم کاشکي بيشتر بهش ميرسيدم
خدايا حالا باور ميکنم بنده هايي رو که بيشتر دوست داري زودتر ميبري
حيف که قول دادم بهش ديونه بازي در نيارو وگرنه منم الان پيشش بودم ولي مطمئنم بدون اون زياد دوام نميارم

خدايا منو بکش راحت شم

شنبه 30 شهريور 1381، 1:06 صبح     عادل عاشق

...  نگار خانم از اينكه ماجرا رو براي ما تعريف كردي ، ممنونم ... خيلي متاثر شدم
آقا ادو هم به من گفت كه بيام اينجا بگم : ادو تا چند روز كلكده نمياد ... ميگه نميتونم ...  ...
ميگه هر وقت بيام اينجا ياد چشماي معصومش مي افتم و

شنبه 30 شهريور 1381، 1:10 صبح     نيماخان

ديگر در اي باغ شقايقي نميرويد

شنبه 30 شهريور 1381، 1:25 صبح     نيماخان

امشب تو مسنجر همه آن لاينن
تا حالا اينطوري نديده بودم
اما چرا هيچ کس حرف نمي زنه
يعني چي
بابا همين فروزان خودش بهم گفت
وقتي مي گفت که مريض شده
وقتي گفت قلبش ناراحته
خودش گفت نترس من حالا حالا ها مردني نيستم
اما
رفت
مرد
به همين سادگي
مرد

nimabad     شنبه 30 شهريور 1381، 1:27 صبح 

نگار جون اول من اين خبر رو تلفني از محسن شنيدم
محسن داشت کم کم گريش ميگرفت
خيلي ناراحت بود
درست نتونست بگه چي شده
اما وقتي جريان را برام گفت همينطور دعا ميکردم تا زود با محسن خدا
حافظي کنم تا يه وقت صداي گريم رو نفهمه

حالا که دوباره اومدم و تازه کامل تر ش رو از
تو فهميدم
ديگه واقعا ناراحت شدم الان ساعت33.:1 دقيقه شب جمعه يعني صبح شنبه ديگه
الان که ÷يغامت رو ميخونم تنها تو تاريکي و تو سکوت کامل نشستم
نميدونم دارم گريه ميکنم يا نه
گلوم درد گرفته انگار دارند خفم ميکنند
تازه اونجا که محسن داشت ميگفت يه لحظه فروزان رو نگاه کردم و صورتش رو ÷ر از خون ديدم واقعا حال خودم رو نفهميدم
الان هم نميدونم چه حالي دارم
شايد دارم ديونه ميشم
من تا حالا فروزان رو نديده بودم اما الان ميخوام يه کاري بکنم که اسمش مطرح بشه
حالا به هر نحوي شده

...فعلا ديگه نميتونم هيچي بنويسم

batistuta     شنبه 30 شهريور 1381، 1:35 صبح 

نيما خان من اومدم برم پايين ي ليوان چايي بريزم ديدم دادشم (لنگ دراز)تو جاش دراز كشيده داره با خودش كلنجار ميره بخوابه. پرسيدم مصطفي چته؟ گفت خودت كه بايد بهتر بدوني. به خدا انصاف نيست شقايقمون رو به خاك سپرده باشيم و خودمون بخواهيم بريم بخوابيم اون هم تو جاي گرم و نرم. من كه زدم به سيم آخر تاحالا تو خونه سيگار نكشيده بودم الان نشستم پشت كامپيوتر را به را سيگار ميكشم. شما هم مثل من هي صفحه ""الا اي رهگذر منگر چنين بيگانه بر گورم ( حادثه کوه)""رو رفرش ميكنين تا صحبتاي بچه ها رو بخونين؟ تو رو خدا اجازه نديم مرگ دوستانمون ما رو اينجوري دور هم جمع كنه. هر چند كه فعلا اين اتفاق افتاده ولي از اين به بعد اين .اجازه رو نديم

chose_atomi     شنبه 30 شهريور 1381، 1:37 صبح 

. داش سيا بقل نشسته بود. منم داشتم دنبال چوبو اين چيزا
رفتم کنارشنشستم. سرشو گذاشت رو شونمو گفت پسرم برو با بابات حرف دارم بعد ميام پيشت کارت دارم.!!!!!!( چه کاري چه حرفي؟ خدااااااااااااااااااااااااااا)هرگز نميفهمم
 .((اومدم دو قدم اينورتر که ! بنگ.((داشت مي خنديد
ديدم فروزان از جاش بلند شد( نيم خيز شد) انگار ميخواست چيزي بگه صدايي همانند نفس دم داد وبا صورت خورد تو آب وسنگا خون از سرش ودماغش ميومد . بيرون
. آب قرمز شد
من دويدم داد زدم : رضااااااااااااا کثافت کجايي بيا فروزان مرد( داد که نبود عربده  (بود عربدم نبود فرياد کمک بود

. بچها دويدند من آب يک کمي به صورتش زدم ديدم جواب نميده
. چند تا چکش زدم که بهوش بياد
       . ولي نيومد
.رضا رسيد. داد زد برين آب بيارين
( رفتيم هر چي بطري اب بود داديم بهش ( مشراک با کله خورد زمين
. داد ميزدم نفس بهش بدين نگار نفس دهان به دهان ميداد
. يکي شوک قلبي
. من ديگه کمتر يادمه چون قاطي کرده بودم
. فقط يا دمه که رضا و مشراک موبايلمو گرفتنو رفتن کمک بيارن
. وقتي به خودم اومدم ديدم بقل مشراکم
. پانته آ وسايلمو داره مياره منم مثل چي دارم نگارو روي شيب کوه بالا مي کشم
. بنده خداها تمام وقت مراقبم بودن
مارو از دامنه ايي که فروزان رفته بود نگذاشتن بريم چون مي تر سيدن حالمون بدتر .بشه
.... رسيديم به بالاي کوه. رستوران و

            . اگه نتونستم درست بگم مي بخشيد

ali_DV     شنبه 30 شهريور 1381، 1:47 صبح

 : اون ور رودخونه (تقريبا جوب بود) رو ي سنگ نشسته بودم که فرياد امير رو شنيدم

فروزان مرد

خود مو پرت کردم پايين و دويدم نميدونم چطوري اونجا رسيدم ديدم عشقم داره پر پر ميشه رو صورتش آب ميريختم و صداش ميزدم بعد تنفس دهان به دهان و شوک قلبي بهش دادم (با کمک بچه ها) تو دستاي خودم بود که نبضش ديگه نزد

خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

فروزانم ديگه نبود

به بچه ها ميگفتم نبض داره ولي نداشت

خدا همه ديونه شده بودن

خدايا چرا اونو از ما گرفتي خدااااا

Uninvited     شنبه 30 شهريور 1381، 3:06 صبح

يه سنگ رو چند ميليارد سال اون بالا نگه داشته که تو اون لحظه همون جا بندازدش  ... رو سر
 ! ما که به قدر کافي تشويقش کرديم ! دمت گرم ! حال دادي
اما حيف نبود ؟! سنگ به اون بزرگي ؟! اون بيچاره که نياز به اينهمه قدرت نمايي نداشت ؟! داشت ؟! زورتو نگه ميداشتي واسه کاراي مهمتر ! اون وقت دوبار واست  ! کف ميزديم
 ! اصلاٌ تو اين سال لعنتي هر کاري که کردي شايسته تقدير بود
  
 ... هي
يه روز بهم گفت کاوه از بچگي هيچوقت اون چيزايي رو که ميخواستم نداشتم . چيزايي که همه هم سن و سال هام داشتن . هميشه واسه هر چيزي که ميخواستم بايد خودم تلاش ميکرد . خودم نشستم تو خونه زبان ياد گرفتم . خودم نشستم کنار بابام ببينم با کامپيوتر چطور کار ميکنه که ياد بگيرم . حتي واسه جلب محبت نزديکترين کسايي که داشتم خودم تلاش کردم . انگار خدا گفته بود من چيزي بهت نميدم . هر  . چي ميخواي خودت بايد بري دنبالش

خدا اينم نديدي بهش ؟ ناراحت شدي که نيازي بهت نداره ؟ به قول اون رفيقمون به جلال و جبروتت برخورد ؟ مگه حالا چي ميخواست ؟ کل دنيا رو که ازت نخواسته بود ؟ چه چيزي به جز يه ذره مهر و محبت ميخواست ؟ اونم که بهش ندادي . اونم خودش رفت دنبالش . نديدي بهش ؟ برديش ؟ حالا نگاه کن . ببين که چي بدست آورد . ببين که اينهمه آدم چطور براش اشک ميريزن . ببين بي احساس ترينشون چطوري واسش گريه ميکنن ... ببين حتي اونهايي که يه زماني دوستش نداشتن الان دارن چه  ... کار ميکنن
 ...آره . اگه هستي . اگه اون بالايي . اينها رو ببين

شنبه 30 شهريور 1381، 5:53 صبح     تازه‌وارد 

روبروي عليرضا نشسته بودم....... داشتيم حرف ميزديم كه يهو صداي امير رو شنيديم كه ميگفت سنگ خورده تو سر فروزان و داره خون بالا مياره..... رفتيم پيشش..... بيهوش افتاده بود (البته ما فكر ميكرديم بيهوشه........ همون لحظه اول رفته بود) سعي كرديم اب بريزيم تو سرش كه حالش جا بياد..... نيومد! يهو شروع كرد واسه 20 ثانيه نفس نفس زدن و تقلا كردن..... حتماً ميدونين اين يعني چي...... حركات غير ارادي در آخرين لحظات زندگي! ميخواستم كمكش كنم..... ميدونستم كه بايد براي تنفس مصنوعي بيني و دهانشو تميز كنم......... توي بينيش..... ولش كن! بروي خودم نياوردم كه چي ديدم..... شروع كردم به ماساژ قلبي...... عليرضا هم كمكم كرد....... اونطرف هم نگار و محسن تنفس مصنوعي ميدادن....... هركاري كرديم نه نبض داشت نه نفس..... يه نيم ساعتي همينطور گذشت كه من ولش  كردم..... فايده نداشت! رفتم بالا پيش داش سيا نشستم كه داشت ندا رو آروم ميكرد........ امداد كوه رسيدن..... يكمي تقلا كردن. اخرش هم !گذاشتن روي برانكار و يه پارچه انداختن روش. به همين سادگي    

در تمام مدت نفميدم اطرافم چي گذشت.... فقط صداي داد زدناي پانته آ توي گوشم بود

ken     شنبه 30 شهريور 1381، 8:00 صبح 

...چه حرفاي قشنگي كه با هم نمي زديم... بالاي يه صخره يه تيكه از شعر متاليكا رو برام خوند
what I've felt
what I've known
never shined through in what I've shown
never free
never me
so I dub thee unforgiven
-----------------------------------------------------------------

..و اين آهنگ مورد علاقش بود

.---------------------UNFORGIVEN 2

Lay beside me
Tell me what they've done
And speak the words I wanna hear
To make my demons run
The door is locked now
But it's open if you're true
If you can understand the me
Then I can understand the you

Lay beside me
Under wicked sky
Back of day
Dark of night
We share this paradise
The door cracks open
But there's no sun shining through
Black heart scarring darker still
But there's no sun shining through
No there's no sun shining through
No there's no sun shining

CHORUS:

What I've feared
What I've known
Turn the pages
Turn the stone
Behind the door
Should I open it for you
Yeah!
What I've feared
What I've known
Sick 'n' tired of staying alone
Could you be there
Cause I'm the one who waits for you
Or are you unforgiven to

Come lay beside me
This won't hurt I swear
She loves me not
She loves me still
But she'll never love again
She lay beside me
But she'll be there when I'm gone
Black heart scarring darker still
Yes she'll be there when I'm gone
Yes she'll be there when I'm gone
Dead shure she'll be there

CHORUS

SOLO

Lay beside me
Tell me what I've done
The door is closer on your eyes
But now I see the sun
Now I see the sun
Yes now I see it

What I've feared
What I've known
Turn the pages
Turn the stone
Behind the door
Should I open it for you
Yeah!
What I've feared
What I've known
So sick 'n' tired of staying alone
Could you be there
Cause I'm the one who waits
The one who waits for you

What I've feared
What I've known
Turn the pages
Turn the stone
Behind the door
Should I open it for you

What I've feared
What I've known
I take this key and I bury it in you
Because you're unforgiven to
Cause you're unforgiven to

chose_atomi     شنبه 30 شهريور 1381، 9:38 صبح

 !الان ديدم نوشته منو کن کنار همه
 .ياد حرف فروزان افتادم که منو پسرش و کن رو شوهر صدا ميزد
.((تو کوه وقتي يادش اومد که عکس من با کن يکيه گفت : (( آخييي بچم به باباش رفته
.بعدم گفت : (( خا نوا ده شمعداني!!)). آه که چقدر اذيتش ميکرديم اون روز

شنبه 30 شهريور 1381، 10:32 صبح     نگار 

فروزان؟
عشقتو ول كردي رفتي؟
مگه خرابم نبودي؟
مگه نمي گفتي منو بزرگ كن؟
مگه نگفتي من بهترين مادر شوهر دنيا را دارم؟
... مگه قرار نبود با هم بريم بيرون... فردا
خودمون دوتايي و فقط متاليكا گوش بديم؟
.....مگه

chose_atomi     شنبه 30 شهريور 1381، 10:57 صبح

.نمي خواستم اينو بگم ولي دلم نميذاره نگم
         .
 فالشو گرفتم قبل از ماجرا
            :
اين فال اومد


       ي صا حب فال : بر تو بشارت باد که بر اثر ليا قت و کفا يتي که از خود ابراز مي داري ميان مردم صاحب جاه و جلال وعزت بي زوال خواهي شد و در دولت به روي تو باز مي گردد وزندگي خوبي براي تو آغاز مي گردد و از محنت .
واندوه رهايي خواهي يافت و به مراد خويش خواهي رسيد
حرمت بزرگان را حفظ کن تا حرمت و عزت تو محفوظ بماند ورستگار شوي انشا 
الله
اين دقيقا همون فال که همش به واقعيت رسيد

                    
  .فروزان رستگار شد

KamranKhan     شنبه 30 شهريور 1381، 11:01 صبح 

: بيچاره اين كل رو دو روز قبل از اون حادثه تو دخترونه گذاشته بود

"اعصاب ندارم مي زنم اين دمو دستگاهو تو سر اين پيف پاف مي شكنم ها....مگه ما رفتيم تو مردونشون ....كه اينا ميان اينجا؟؟
  
واقعا اين كه مگن فاصله زندگي تا مرگ به اندازه سر سوزنه , درسته. درس بگيريم .  روحش .  شاد

panteha_r     شنبه 30 شهريور 1381، 11:27 صبح 

سلام والا تو اين 2 روزه حالم اينقدر بد بود كه اصلا حس گفتن هيچي رو نداشتم ........ولي الان  ....... يه كم اروم تر شدم
اي خدا ما ساعت 7 صبح    قرار داشتيم ...ساعت 8 رسيديم دم تله سيژ ميگفت پاني من ميترسم  ............ گفتم بچه نشو ترس كيلو چنده
سوار شديم چقدر خوب بود من و نگار با هم بوديم جلومون فروزان با ...تو تله سيژ بودن كلي داد ديم مسخره بازي در اورديم ...خدايا چقدر خوش بوديم .....بعد از اونجا كه پياده شديم رفتيم طرف  ....... بالا دست تو دست هم ابا اتمي بهمون درس زمين شناسي ميداد ما هم گوش ميكرديم
خدايا خوش بوديم .......هي اذيتش كردم گفتم فروزان دستو بگير بالا حالا بالا تر ..........رفتم بقلش دستشو گرفتم عزيز تريني بود كه داشتم كلي با هم حرف زديم اينقدر مسخره بازي در آورد كه    احساساتمو    نتونستم كنترل كنم يكو ماچش كردم همه بچه ها زدن زير خنده ......ابا اتمل اومد عقدمون كرد ....خدايا

badbakht_2     شنبه 30 شهريور 1381، 11:50 صبح 

من نمي شناختمش ولي خبر رو تو سايت حسين درخشان خوندم و به قدري متاثر شدم که در اين سايت عضو شدم تا بدونم موضوع چي است. و الان حال و حوصله هيچ چيز رو ندارم. جمله معروفي ميگه (زماني که به دنيا مي آيي تو گريه مي کني و ديگران مي خندند چنان زندگي کن که وقتي مردي تو بخندي و ديگران گريه کنند) اين دختر کوچولوي نجيب و دوست داشتني نمونه اين شعار بود
خدا رحمتش کند

شنبه 30 شهريور 1381، 12:28 عصر     فريد

زماني دارم با تو آشنا ميشوم كه روحت در آسمان است و تنها واسطه اين آشنايي آخرين نوشته هاي توست(در پرشین بلاگ) ...چه زيبا مينوشتي ....يقين دارم كه دنيا با همه بزرگيش تحمل و  .....ظرفيت روح بزرگ تو را نداشت...آره .......دنيا كم آورد.... تو گناهي نداشتي

شنبه 30 شهريور 1381، 1:48 عصر     قيصر

فروزان
زندگي شايد آن لحظه مسدودي است
                       كه نگاه من در ني ني چشمان توخود را ويران مي سازد
و در اين حسي است
                     كه من آن را با ادراك ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت
در اتاقي كه به اندازه ي يك تنهايي است
                               دل من، كه به اندازه ي يك عشق است
به بهانه هاي ساده خوشبختي خود مي نگرد
                                     به زوال زيباي گل ها در گلدان
به نهالي كه تو در باغچه خانه مان كاشته اي
                                        و به آواز قناريها
                                         .   كه به اندازه ي يك پنجره مي خوانند